تجربه زایمان اول
قسمت سوم (زایمان سزارین )
رو تخت داشتم گریه میکردم ک ساعت ۶نیم اومدن گفتن بیا رو ویلچر بریم
من گفتم یه تلفن بدید من به همراهام بگم حداقل دارم سزارین میشم
گفتن ن دیره اگه تو راهرو بودن بگو
هیچی دیگه  تو راهروهم کسی نبود همه رو گفته بودن برن پایین منتظر بمونن
من رسیدم تو اتاق عمل و اولین تجربم بود تا حالا  جاییمم در نرفته بود چه برسه به اتاق عملو اینا
چن تا خانمو اقا دور یه تخت باریک بودن
دکترم گفت این دماغش چرا قرمزه ماما گف هیچی گریه کرده🤣 دیگه من نشستم رو تخت
یه اقایی اومد گف بشین شونه هاتو شل کن امپول بزنم من اصلا نفهمیدم دردشو دردش عین همون امپولیه ک باسن میزنیم .... من دراز کشیدم پارچه هارو انداختن روم .... و من دیگه هیچییییی یادم نمیاد چون نمیدونم چی شد بیهوشم کرده بودن  ۶.۵۰ دقیقه دخترم دنیا اومده بود
ساعت ۸ اینا بود ک من چشامو باز کردم یه پرستار اومد گفت بهوش اومدی بریم پس ....

۵ پاسخ

وایییییییی خدا من اینارو میخونم استرس میگیرم 🥺 ولی خیلی برام جذابن میخام بدونم
نمی‌دونم چیکار کنم برا زایمانم طبیعی یا سزارین😵‍💫😵‍💫😵‍💫😵‍💫

وای چقد خندیدم

کدوم بیمارستان بودی؟

یعنی هم از کمر بی حس کردن هم بیهوش کردن؟؟😲

وای بخاطر همینه سزارین انتخاب کردم. خداروشکر آخرش بخیر گذاشت برات

سوال های مرتبط

مامان نخودچی مامان نخودچی روزهای ابتدایی تولد
تجربه زایمان اول
قسمت دوم‌(زایمان طبیعی )
اومدن لباس دادنو بردنم تو اتاق زایمان ک ۴ تا تخت بود تخت بغلیم دختره زیرش کلا خونی بود یه لحظه ترسیدم ولی گفتم عادیه دیگ داره میزاد
اب اناناسمو باز کردمو یه لیوان خوردم
دراز کشیدم اومدن تو سرم امپول فشارو زدن
ساعت ۱۱ صبح بود
من هی تختای دیگه رو نگاه میکردم ک زجه میزدن و منتظر زجه های خودم بود ولی انگار ن‌انگار اومدن معاینه کردن دیدن خبری نیس باز امپول زدن ولی من شبیه یه ادم معمولی نشسته بودم ابمیوه هامو میخوردم😅
دکتر اومد اسمشو نمیدونستم  ماما بهش گفت  این قفله هیچی روش اثر نداره گفت بیاریدش براش سونده نمیدونم چی چی وصل کنم (یه چی مثل توپ کوچولو بود میزارن تو واژن تهشم یه کیسه وصله اون‌توپه هی بزرگ‌میشه که دهانه رحمو باز کنه بعد خودش پرت میشه بیرون)
خلاصه اومدن منو بردن اتاق خانم دکتر سوندو وصل کردو من باز برگشتم تو اتاق یکم گذشت یهو کل پاهای من داغ شد یه چی ازم دراومد 😆 من یه لحظه ....م به خودم گفتم این چی بود یهو دیدم کلا خونیم اون سونده در اومده
ساعت شد ۴ من دستمو گذاشته بودم زیر سرم بقیه رو نگا میکردم ک دکتر اومد گفت این چرا اومده سینما 🤣🤣🤣نیم ساعت گذشت من دردام شروع شد 😖 منم شروع کردم به زجه زدن اومدن معاینه کردن گفتن یک سانتو نیم 😐 هعی گفتم من دو روزی اینجام
ساعت ۵  اومدن کیسه ابمو پاره کردن من همونجوری ک از درد داشتم میمردم و گریه میکردم ماما گف بچه مدفوع کرده😐😐 منو میگی دردم  یه طرف اینم‌ یه طرف گریههههههه میکردماااااا گفتن حاضرش کنید بره اتاق عمل سزارین شه زود  اون سرمم قطع نکردن عوضیا که تو اون فاصله من دردام قطع شه همونجوری امپول فشار داش میرف
مامان نخودچی مامان نخودچی روزهای ابتدایی تولد
تجربه زایمان اول
قسمت پنجم

هیچی دیگه من تو اتاق خونریزی کرده بودم واسه همین بیهوشم کرده بودن یه تبو لرز گرفتم تخت بغلیمم یکی بود سقط کرده بود اون منو میدید زاییدم هی گریه میکرد من بدتر عصابم خورد میشد
یکم‌گذشت اومدن بهم مسکن اینا زدن بعد دخترمو اوردن 🥲همین گذاشتن بغلم تبو لرزم قطع شد 🥲از صد تا دارو بهتر بود  یکم شیر دادم بهش ...
من چون اصلا به امید سزارین نرفته بودم هیچی نمیدونستم ن کافئین خوردن ن چیزی  هیم حرف زدم سرمو تکون دادم ولی ن‌سردرد گرفتم ن‌چیزی
چون خونریزی کرده بودم شکم‌منو بیشتر از بقیه فشار میدادن ولی خب دردش همون لحظست دستشو برمیداره خوب میشه کلنم زیر ۲۰ ثانیس
دیگه گفتن پاشو راه برو پاشدم درد داشتم با زور سری اول تا دسشویی رفتم هر چی بیشتر راه میرفتم دردم کم تر میشد پرستاره اومد گف راه میری دستتو بزار رو بخیه هات اروم‌نگهشون دار و واقعاااا خیلییییییی تاثیر داشت راحت تر راه میرفتم
دیگه‌ دو شب کلا نگه داشتن  بعد ک مرخص شدیم رفتیم خونه من قشنگ پا میشدم میرفتم کارامو میکردم بعده سه چهار روز دخترمم‌میشستم کلا دردم خوب شده بود  بخیه کشیدنی هم که عالی بود هم حالم هم کشیدن بخیه هام اصلا نفهمیدمممم گفت پاشو تموم شد من فکر کردم هنوز نکشیده ....
در کل همیشه میگم خداروشکر سزارین شدم من اصلا نمیتونستم طبیعی همون دوساعتی ک درد کشیدم فهمیدم چه خبره😊
در کل اصلا از زایمان نترسید هر چیه همون روزه فرداش کلا یادتون میره
مامان جوجو مامان جوجو هفته سی‌وششم بارداری
پارت 2: خلاصه سه نفر معاینم کردن منم بی تجربه اصلا نگفتم چخبرتونه همه حمله کردین بستری شدم رفتم داخل یه اتاقی که تخت زایمان طبیعی داشت همسرم اومد زایشگاه گفتم توروخدا منن مرخص کن ببر خونه من اصلا درد ندارم اینام همه معاینم کردن رو این تخت هم نمیشه خوابید کمرم درد گرفت اصلا میبینم این اتاق وحشت میکنم همسرم اومد داخل گفت میخام خانومم مرخص کنم درد نداره گفتن اگ نصف شب دردش گرفت ما پذیرش نمیکنیم دیگه اونم ترسید گفت بمون نمیبرمت خونه
من خوابیدم تا صبح یه دکتر اومد گفت فشارت هنور 14 هنوزم درد نشون میده نوارت هیچکاری نمیشع بکنیم تا عصر دردت نگرفت فشار بهت میزنن شیفت اون دکتر تموم شد
یه دکتر دیگه اومد منم کلافه شده بودم بدون درد تو یه اتاق ترسناک
دیگه دکتر جدید که اومد معاینه کرد گفت اون دوسانتی هم که گزارش دادین بازه بسته شده لگنشم فوقولاده تنگ سنش کمه نمیتونه طبیعی امادش کنید من میبرمش اتاق عمل ساعت 12 بود
لباس اوردن برام منم خیلییی خوشحال 😂😂 ساعت 1 ینفر اومد با سوند دیگه اونجا بود که فهمیدم کارم تموم
یه شلنگ خیلییی زخیم اورد به من وصل کرد انقدر زخیم بود مجاری ادرارم پاره شد و از سوزش ادرار داشتم میمردم
نمیتونستم یه قدم راه برم
ادرارم از کنار شلنگ یسره میریخت رو پاهام قطره قطره
تا 4 من تحملش کردم به سختی
گفتن بیا بشین رو ویلچر تا ببریمت اتاق عمل گفتم راه میام اصلا نمیشد بشینم ب سختی رفتم تا دمه اتاق عمل
مامان نیلای🩷 مامان نیلای🩷 روزهای ابتدایی تولد
بچه ها من مامانم بدترین تجربه از زایمان اولش داره ک بنده بوده باشم😂
مامان من شرایط زایمان طبیعی داشته و بهش گفته بودن میتونی
بعد امروز تعریف میکرد میگف وقتی بیمارستان رفتم ۷سانت بودم درد نداشتم اصلا
مامانم سردر نمیورده ک این چیزارو الان ب من گفت فمیدم
بعددد چون تو قسمت زایشگاه بوده بقیه زنا جیغ میکشیدن مامان من ترسیده بوده بچه (ک بنده بوده باشم) خودمو کشیدم بالا زیر قفسه سینه دیگه هرکاری کرده بودن من نیومدم پایین و مامانمو میبرن سزارین
و بدترین عملش همون سزارین میشه ک وقتی امپول بیحسی میزدن
بی حس نمیشده و ۳بار امپول زدن ک بعدها عوارضش مشخص شد ک دیسکش زده بیرون
بخیه هاش جوش نمیخوردن عفونت کرده بود بعدش و چون بیحسی زیاد زده بودن براش حین عمل نفسش بالا نمیومده کسی هم حواسش بهش نبوده زبونش هم بنده اومده بوده نمیتونسه بگه
ک یکی پرستارا چشمش میخوره ب مامانم و فوری ماسک اکسیژن میزاره براش
و بعد عمل هم تا یک هفته بدترین سردرد میگف کشیدم بخاطر همون بیحسی های زیادی ک براش زده بود
مامان جوجو مامان جوجو هفته سی‌وششم بارداری
پارت4: من استرس داشتم ولی از اینکه دیگه سوزشی تو مجاری ادرارم حس نمیکردم خیلی خوب بود راحت بودم پاهام داغ داغ شده بود
دیگه متوجه نشدم چیشد فقط تکون میزدم که بچه بکشن بیرون من شکمم که خالی شد حس پوچ بودن داشتم و از حال رفتم بیهوش شدم
وقتی بهوش اومدم دمه اتاق عمل میگفتن همراه فلانی... بیاد کمک
چشام تار میدید
همسرم با یه اقایی پرستار بود اونجا این سر و اون سر ملافه رو گرفتن منو از تخت گذاشتن رو یه تخت دیگه بردن داخل بخش
شروع شد من لرز شدید داشتم مامانم همسرم هی دنبال پتو میگشتن برا من دوتا پتو گلبافت هم روم بود ولی از سرما دندونام داشت میریخت انقدر میزدم رو هم
همسرم فکم گرفت رو هم نگه داشت میگفت اروم باش الان جوجه مون رو میارن به این فکر کن گریه نکن من اصلا تو این دنیا نبودم از سرما
20 دیقه همینجوری گذشت بچم اوردن اصلاااا لرزم قطع شد 😂😂
تب کردم 😵‍💫 ولی هیچ دردی نداشتم
شیرم نداشتم سر سینه هام کوچیک بود
پرستار اومد به مامانم یاد داد که چجوری بدوشه سینمو و بزاره دهن بچم با سرنگ با قاشق
تا چند ساعت نمیتونستم بشینم تا شیر بدم به بچم
نبایدم حرف زد
سرو تکون داد تو گوشی نگاه کرد
فقط بدون بالشت باید صاف دراز بکشی تا چند ساعت
مامان نهال مامان نهال ۱ ماهگی
پارت ۳ زایمان زودرس اولی#

دیگه یکی اومه بود تو واژنم دکتر گفت همین الان ببرینش اتاق عمل . من نمیدونم با اینکه بچه بیرون اومده بود باز چرا عملم کردن . خوب بلاخره بچه هام به دنیا اومدم پسرم با وزن ۶۲۰ یه ساعت زنده بود 😞
دخترم با وزن ۶۰۰ سه روز تو دستگاه بود . دقیق روزیکه من مرخص شدم دخترمم صبحش فوت کرد . من پسرمو ندیدم ولی دخترمو رفتم تو دستگاه دیدم . 😭😭 فک میکردم حداقل دخترم زنده بمونه . بدترین روزای عمرم بود تو بیمارستان . همه هم تختیام بچه داشتن من دستم خالی بود با شکم پاره . بازم دلم خوش بود دخترم طبقه پایین تو دستگاه هست .بعداز سه روز که میخواستم مرخصم کنن . لباسامو عوض کردم به مامانم گفتن تا کارای ترخیصمو بکنین من برم هم دخترمو ببینم هم قران رو بذارم بالا سرش . دیدم مامانم گفتن حالا ولش کن باز میای میذاری دیگه . گفتم یعنی چی ولش کن میخوام برم دخترمو ببینم . دیدم مامانم گفتن صبح پرستار گفته دخترتم فوت کرده😭😭 واااای اصلا نمیتونم بگم اون لحظه چه حالی داشتم ولی بخاطر مامانم خودمو سرپا نگر داشتم چون خیلی مامانم تو بارداری و زایمانم زجر کشیده بودن . خوب بلاخره دست خالی با شکم پاره اومدم خونه 😭 بعدشم افسردگی پدرمو در اورد خدا به هیچکس این دردو نشون نده .بلاخره بعداز ۷ ماه دکترم اجازه داد باردار بشم .و الان خداروشکر هفته ۳۵ هستم دعا کنید دو سه هفته دیگه هم بخیر بگذره دخترمو بغل بگیرم . چون سختی خیلی کشیدم😞
مامان نخودچی مامان نخودچی روزهای ابتدایی تولد
تجربه زایمان اول
این قسمت (ماجراهای بستری 😂)
من تا ۹ ماهگی به اینکه میخوام سزارین شم یا طبیعی اصلا فکر نمیکردم استرسشم نداشتم چون‌میگفتم اول اخر یکیش باید بشه دیگه .... که هفته های اخر گفتم طبیعی ... دیگه دکترمم تو بیمارستانی ک‌میخواستم برم نبود گفت روزی که دردت گرفت برو بستریت میکنن ....
هیچی دیگه ما وایسادیم دردمون بگیره هی برو پیاده روی هی دوش بگیر زعفرون بخور اینو بخور اونو بخور ولی از درد خبری نشد شبه تاریخ زایمانی ک‌ انتی داده بود من داشتم تو پارک ورق بازی میکردم🤣🥴 شد ۴۰ هفته تمام ارایش کردم موهامو صاف کردم ساکمو برداشتم با مامانمو شوهرم رفتیم بیمارستان 😏 گفتن خانم درد نداری خدافظ
اومدم خونه باز فردا صبش ارایش کردم موهامو صاف کردم وسیله هامو برداشتم .... و دوباره گفتن خدافظ من دیگه خسته شده بود ۴۰ هفته ۵ روزم بود که رفتم باز بیمارستان یه دکتره.... اومد معاینم کنه که یه دردی منو گرف مردم گف برو nst سه ساعت از من nst گرفتن هی‌گفتن خوب نگرفته دستگاه شد ساعت ۱ گفتن nst مشکل داره برو سونو اورژانسی منم به خاطر معاینه افتاده بودم خونریزی شدید از درد نمیتونستم راه برم قدم برمیداشتم جیغ میکشیدم اونام ک  گفتن نوارش مشکل داره من گریون رفتم سراغ همسرم ک بچه مشکل داره .... حالا در به در دنبال سونوگرافی همه جا بستس موندیم پشت در تا یه جا باز کنه ساعت شد ۵ تا دکتره اومد منو سونو کرد گفت خانم همه چیت عالیه واسه چی نگرانت کردن
(ادامه پایین)