من خیلی پسرمو دوست دارم 🥲🥹
یکی دوبار که خیلی گریه کرده اینو فهمیدم
دلش درد میکرد بچم و خیلی بی قراری میکرد وباعث شده بود گریه زیادی بکنه
دیدم اشکام باهاش سرازیر شد...
قلبم درد گرفت از دیدن گریه هاش
اونجا فهمیدم خودمو درگیر چه عشقی کردم با به دنیا آوردنش
اونجا بود که فهمیدم دیگه راه برگشتی نیست
تا همیشه یه تیکه از قلبم میمونه بیرون تنم❤
الان تو بغلمه
چهار روز دیگه تو بغلم جا نمیشه
چند سال دیگه میره و قلبش رو هدیه میده به دختری
من میمونم و همسرم
چقد فکر کردن به آینده عجیبه
همیشه نگاش میکنم
میگم ببین قدرت خدا رو
از هیچی همچین موجودی به وجود میاد
که انقد خواستنی و لذت بخشه
کوچیکه ولی .دست داره
پا داره . قلب و ریه و کلیه داره
و چقدر دیدن تکاملش برام لذت بخشه 🥹
خدایا شکرت
شاید کسی که بچه نخواد درک نکنه اینا رو
ولی من همیشه حس میکردم با داشتن بچه خودم و زندگیم کامل میشه . حس مادری رو دوست دارم
و چقدر شاکرم خداوند رو برای اینکه لایق دونست من رو ❤️
انشاالله هر کی بچه دار نمیشه و از خدا میخواد قسمتش بشه 🤲
و در آخر شاید زیبا ترین اتفاق زندگیمون باشن بچه ها
ولی در عین ها پر چالش ترین و سخت ترین روزهامون رو میگذرونیم وقتی بزرگشون میکنیم
واسه همین خسته نباشید به خودم و شما که کم نمیاری
داد نمیزنی سرش
دست روش بلند نمیکنی
و میدونی که باید صبر و تحملت رو زیاد کنی
هر چی بچه بزرگ تر میشه
صبرت باید بیشتر بشه باهاش🙃❤️

تصویر
۱۵ پاسخ

خداحفظش کنه برات .خیلی قشنگ توصیفش کردی منم با تک تک لحظه های دخترم لذت میبرم و زندگی میکنم از غر زدن خوشم نمیاد چون من خواستم بدنیا بیاد و یه موجود ضعیفه که وابسته به مادره حتی بادگلوشم باکمک بزرگتر میاد
پس صبوری و صبوری وعشق
هرجا خسته شدین خواستین دادبزنید سرش یادتون بیاد بی پناه ترین موجود روی زمینه که پناهش میشه مادر
اون بدنش تکامل پیدانکرده

میخوای مادر خوبی باشی حتما حتما مطالعه کن مطلب بخون بدون بچه دوتا پنج سالکی لجبازی داره درحال کشفه بند انگشتای دستاش هنوز کامل نشدن پس مثل مانمیتونن کارارو‌انجام بدن
مادری یعنی عاشقی کردن❤️

من عاشق بچه هام عاشق بچه امم 🤲🤲🤲الهی بحق امام رضا همه بچه ها عاقبت بخیر نیکو پر فراز موفق داشته باشن بچه منم بین اونا

من رور اولی ک سینمو گرفت دلمو باختم واقعا

عزیزمممم چقدر قشنگ نوشتی بغضی شدم دقیقااا درسته حرف دل آدمو زدی خداحفظش کنه ❣️🥺❣️🥺

وای عزیزم ،خدا حفظش کنه
کپی پسر منه
باورم نمیشه ...
این همه شباهت...

ای جونم خیلی قشنگ گفتی.خداحفظشون کنه برامون.منم هر لحظه تو دلم شکر میکنم بابت وجودش 😍💖

ماشالا ب این گل پسر 😍

ماشالللع چه مویی داره 🤩خدا حفظش،کنه

ای جونم چه نازه✨🐣.

الهی خدا برات حفظش کنه عزیزم

خدا همیشه نگهدار پسرکوچولوت باشه متنت خیلی قشنگ بود

نسترن خوش قلم🤌🏻 خدا پسرتو نگه داره😍😍

لذت بردم از نوشته ت... کاش میشد ببوسمت🤍

ماشالا خدا حفظش کنه واست😍
واقعا چه متن زیبایی🥺🫶

مرد کوچولو❤️
واقعا چیه این عشق مادر و فرزندی🥹

سوال های مرتبط

مامان مینی اسدی(لیام)🐼🫐 مامان مینی اسدی(لیام)🐼🫐 ۲ ماهگی
مامان «شهرزاد🦢» مامان «شهرزاد🦢» ۲ ماهگی
ساعت ۴ صبحه. خونه تو سکوته.. از ساعت ۳ با صدای همسرم بیدار شدم که پاشو نوبت توئه من میخوام بخوابم فردا میرم سرکار منم توپیدم بهش که بگیربخواب دیگه بچه که خوابه نشستی بالاسرش که چی.اونم گیج بود خیلی نفهمید چی میگم دعوامون نگرفت
بلند شدم برای دخترم شیرآماده کردم و پوشکش رو عوض کردم بله اینا کاراییه که همسرم فکر میکنه من آموزش دیدم و یه زمانی بچه از روی چمن پیدا کردم و برای خودم بزرگ کردم و یاد گرفتم و پس طبیعیه که اون بلد نباشه و همیشه باید من انجام بدم. بگذریم(خطر خفه کردن همسر در خواب)
بلند شدم ظرفای دیشب که از شام مونده بود رو جمع کردم خونه رو مرتب کردم ظرفا رو شستم آبجوش برای فلاسک شیرخشک آماده کردم لباسای شسته شده شهرزاد رو تا کردم گذاشتم تو گشوش و بعد نشستم براش خاطره نوشتم
نوشتم که چقدر استرس برای واکسن دوماهگی
فردا واکسن داره.. نمیدونم چقدر اون قراره گریه کنه و از گریه‌های من بیشتره یا نه. دلم میخواست فردا رو اسکیپ کنیم تا چند روز بعد... پاهاشو بوسیدم
انگار برای مادرشدن آفریده نشدم و یا شاید اصلا مادرشدن همینه. اینکه کاش سوزن واکسن و همه سوزنهای دنیا رو به من بزنن نه دخترم. اون برت این دردا خیلی لطیف و کوچیکه
بنظر میرسه زیادی چس چسی و چسونه واویلابازی درآوردم. یه واکسنه دیگه زن چرا انقده خودتو باختی؟ دخترت باید از همین الان قوی شه که بعدها پی پی کنه در دهان یاوه گویانِ قوم شوهر دیگه
مامان آقاعلی مامان آقاعلی ۱ ماهگی
تجربه زایمان طبیعی 5
صدای گریه بچم رو که شنیدم خیالم از بابتش راحت شد انقدر ماما و پرستار دور تختش جمع شده بودن من اصن نشد ببینمش ، اون روز من تنها کسی بودم که داشتم طبیعی زایمان میکردم همه لحظه به دنیا اومدن بچه توی اتاقم بودن 😂 ساعت 4عصر بود که پسر نازم به دنیا اومد دیگه زودی بعدش بیهوش شدمو تا یک ساعت و نیم بعدش به هوش اومدم به شوهر و مادرم که دم در بودن گفته بودن بیان پیشم
مامای شیفت هم دوبار اومد شکمم رو فشار دادن درد خیلی زیادی داشت یعنی من دیگه ذره ای جان و تحمل درد کشیدن رو نداشتم
ولی الحمدلله به خیر گذشت با اینکه سختی داره ولی وقتی به چشمای پسرم نگاه میکنم بغلش میگیرم تمام اون سختی ها برام شیرین میشه
دیگه یکم که گذشت و ی یک ساعتی هم خوابیدم ، درواقع خمار بودم فکر کنم از عوارض داروها بود 😴 پاشدم مامانم یکم غذا بهم داد و پرستار اومد کمکم کرد بلند بشم که هم راه برم هم خون و لخته ای اگه هست به واسطه ایستادن خارج بشه کمکم کردن برم سرویس تا بدنمو بشورم و لباس بخش رو بپوشم با درد بخیه حرکت برام خیلی سخت بود اینکه جابه جا بشم و یا بشینم دیگه کم کم آماده شدم ساعت 8 شب بود با ویلچر بچمو گذاشتن بغلمو بردنمون به سمت بخش