شب اول زایمانم بچم تنفسش مشکل داشت بردن ان آی سی یو
من بخش زنان بستری بودم
از شب بعد رفتم پیشش (اینجا مادر باید پیش نوزادش بمونه تو بخش مراقبت اطفال)
تا ۱۲ روز اونجا بودم .تک و تنها .چه قدر اشک ریختم گریه کردم‌
یه احساس غربت وحشتناکی داشتم.پسر پنج سالم پیش مادرشوهرم بود.فکرم پیشش بود.ولی چاره ای نبود
هفته پیش جمعه همین موقع ها از بیمارستان ترخیص شدیم
و رفتم خونه مادرم.
امروز برگشتم خونه خودم.
ولی الان اصلا حالم خوب نیست
شوهرمم شغلش جوریه تا ۱۰ شب خونه نیست.
خودمم و دوتا بچه.
پسر بزرگم مظلوم یه گوشه نشسته خمیر بازی میکنه.پسر نوزادم سینممو نمیگیره همش گشنشه.دوتا مک میزنه گریه سر میده.شیر هم دارم.ولی نمیدونم مشکلش چیه.نمیدونم شیر خشک بدم شیر خودمو بدم
از اونطرف حال روحیم خرابه
اون حس غربتی ک تو بیمارستان داشتم
آوار شده سرم.حس ترس .حس بدبختی.
میگم فردا دست از پا درازتر برگردم خونه مامانم.
از طرفی خجالت میکشم.
از طرفی حالم خوب نیست.
نمیدونم چمه
شاید افسردگیه بعد از زایمانه
انگار اینجا خونه من نیست
احساس میکنم اولین بار اومدم اینجا.
دلم مامانمو میخاد.اونجا هم که هستم مامان و بابام رو اعصابمون.
اصلا انگار هیچ جا آرامش ندارم
ب نظرتون چیکار کنم ؟

۱۲ پاسخ

عزیزم من تا ۴ ماهگیش نتونستم تنها خونه خودم بمونم نصف روز خونه مادرم میرفتم. حس و حالم وحشتناک بود دو ماه اول از خودم و بچه و زندگی نفرت داشتم. حتی اگه خونه مادرت شلوغه هم برو اونجا تنها نمون تنهایی برا افسردگی بعد زایمان سمه. من هروقت تنها میشدم افکارم بهم میریخت. دو سه ماه اول رو نصف روز یا چندروز چندروز خونه کسی بمون تا بچه ۳ ۴ ماهه بشه درست میشه همه چی من الان پسرم ۶ ماه و نیمشه دیگه هیچ اثری از اون افکار و حال بدم نیست از تنهایی یا هیچی دیگه حالم بد نمیشه چون اون مدت رو هی رفتم خونه مامانم

این دوران سخت وحشتناک روگذروندم افسردگی شدیدروهم گرفتم داغون ونابودشدم تازه دارم کمی خوب میشم،،ازمن ب تونصیحت بروپیش مادرت حتما،تنهانمون،نزارافسرده بشی ک میمونه بات

منم امسال خیلی سال بدی داشتم ازینطرف خدا دختر مو روز اول عید داد نمیدونستم خوشحال باشم ازوتطرف مامانم لگنش شکست عمل داشت دوم عید منم هیچکی نداشتم رفتم خونه مادرشوعر اونا خوب جمع کردن ولی هیچ جا مثل خونه خود ادم نمیشه خیلی دردای بدی داشتم سزارین دومم تا دو هفته فقط شیاف و زلوفن با هم استفاده میکردم ولی بازم درد داشتم الانم خیلی تنهام مامانم دوباره عمل کرد باز حالش بد شد عفونت کرد تا دم مرگ رفت هنوزم بیمارستانه من موندم تنها با دوتا بچه تازه بچه کوچیک خواعرمم باید جمع کنم چون خواهرم مراقب مامانم تو بیمارستان واقعا خیلی فشار روحی دارم ولی مجبودم تحمل کنم تا ببینم اخرش چی میشه

وای چقد میفهمم چی میگی اصن آدم زایمان میکنه نمیدونم چرا اینجوری میشه به نظرم برو خونه مامانت اصلا هم خجالت نکش مگه پسرت ۴۰ سالشم‌بشه پسرت نیست؟باید خجالت بکشه بیاد خونه ات؟برو باز بمون بزار یه ذره بچه ات از آب و گل در بیاد نی نی هم حتما رفلاکس داره ببر دکتر

جلوی بچه بزرگت اصلا با تنش رفتار نکن.انوقت از نینی بدش میاد ‌غصه میخوره

من باشم میگفتم مادرم بیاد خونم
آدم خونه خودش راحتتره
البته اگ همسرت احترام مادرتو نگه میداره
کاش همه زنایی ک زایمان میکردن
مادرشون تا 6 ماه هر روز روزی 4 ساعت میمون کمک دخترشون

اگه میتونی برو چند روز بمون خونه ی پدرت اینا،یا بگو اونا بیان پیشت

عزیزم به خودت تلقین نکن
به شوهرت بگو که حالت مثل قبل نیست کمکت میکنه
و اینکه اگه صلاح میدونی تنها نباش برو پیش مادرت دورت شلوغ باشه بهتره

عزیزدلم اروم باش .خدا به قلبت ارامش بده .حتما و حتما خدا شایسته دونستت که دوتا نینی گل بهت داده.قوی باش به خودت بیا .افسردگی برای همه هست.اما باید به خودت بیای و قوی باشی

عزیزم....خیلی حس بدیه کاملا میفهممت،،کاش همسرت چندروز مرخصی میگرف پیشت میموند برای روحیت بهتره ،یا ب مامان یا مادرشوهرت بگو بیان پیشت

بگو مامانت چن ساعت بیاد پیشت حداقل . میدونی از تنهایی یهویی ادم دلش میگیره . من خواهرم ۱۰ روز زایمانمو خونم بود وقتی رفت داشتم دق میکردم . کمکش ب کنار بیشتر حرف میزدیم خوش میگزش

اگه مامان بابات میتونن بگو بیان خونه شما پیشت بمونن خیلی سخته واقعا روزای اول زایمان با اون همه درد و بیخوابی

سوال های مرتبط