سلام مامان گلیا
خوبید؟
آقا من الان تو دوره پی ام اسم بعد غروب با ماشین منو همسرمو بچم رسیدیم دم در شوهرم پیاده شد در پارکینگو باز کنه(در به سمت بیرون باز میشه) دخرمم زور زور که پیاده شم
خلاصه بهش گفتم همینجا پیش ماشین بمون تا مامانم پیاده بشه دوید سمت خیابون دویدم گرفتمش چادرم افتاد از سرم اومدم چادرمو درست کنم دوید سمت در خونه یعنی خدا رحم کرد شوهرم درو نکوبوند تو صورتش وای خیلی بد بود
بعدم که دیدش بم گفت خاک تو سرت نمیتونی یه بچه رو بگیری
وای یعنی انقدر عصبانی شدم (در حالت عادی اینطور نمیشه) اما وقتی اومدیم خونه برای اولین بار سر دخترم داد زدم
خیلی هم صدام بلند نبود اما اونقدری بود که دخترم ترسید و از ترس صدام خودشو محکم میچسبوند بغلم الهی براش بمیرم.... خدا لعنتم کنه که سرش دا. زدم به خدا خیلی پشیمونم همینطور دارم گریه میکنم فقط اون صحنه یادم میاد که با چشمای گرد دوید تو بغلم و گفت ترسیدم ترسیدم مامان
تو رو خدا یه چی بگید آروم شم
یه چی بگید دلم اروم شه
وای خدااا
الان خوابیده من دارم گریه میکنم

۶ پاسخ

آدم تولحظه ی عصبانیت اصلاحالیش نیس چکارمیکنه شماهم زیادناراحت نشوبچه هس بزرگ میشه یادش میره الکی ذهن خودتودرگیرنکن

درخواست میدی گلم

عزیزم تحت فشار بودی اشکالی نداره بارها پیش میاد جبران کن براش فردا بیشتر کنارش بمون و بازی کن
ولی ب نظرم باید ب همسرت تشر میزدی 😢
واقعا بغضی از حرفا آدمُ میرنجونه

پاشو برو یه دمنوش دارچینی دم کن بخور برای فرزندت یه میوه یا تنقلاتی بیار بخوره کنار همسرت بشین بگین بخندین تا یه دقیقه حال بد یادت بره اونا فراموش کنند زندگی به همیناست ما مادرا ما زنا خیلی خوبیم که خدا اینقدر قدرت در ما گذاشته همه چی باید کنترل کنیم و بقیه تحمل و عذاب وجدان بگیریم

روز اول عصبی ام دلم میخواد همه کسایی که ناراحتم کردن پیدا کنم بکشم
روز دوم ناراحتم
روز سوم گریه میکنم از صبح آهنگ غمناک می‌زارم اشک میریزم
روز چهارم خوبم غمام یادم رفته
روز پنجم دوست دارم از پیله تنهایی و... در بیام تو جمع باشم پس یه مهمونی خانوادگی خودم همسرم و فرزندانم بعد یه بزن و بخونی ترتیب میدم روحیه ام برگشته
البته به همسرم میگم باید مراقبم باشی حتی پیش اش داد میزنم گریه میکنم بعد میگم بخدا دست خودم نیس م دارم داغون میشم پس تا میبینه داد می‌خوام بزنم میگه فیلم ببینیم دمنوش بخوریم بچه ها بیاید مادرتون استراحت کنه شوخی و خنده تا این دوران بگذره وگرنه بعضی مردا این موارد بلد نیستن باید یادشون داد
مهمونی دعوت میشیم میگه نه الان خودم خسته ام بخاطری من این دوره بگذرونم ناراحت نباشم

سلام خیلی صبوری پس اتفاقها پیش میاد بعد حالت میفهمم عذاب وجدان میگیری بچه چه گناهی داشت و..‌. ولی یه لحظه خودت درک کن حالت خوب نبوده و یه نفر به زحمات و مسولیت توهین کرده بجای اینکه روی سر اون داد بزنی سر بچه ات داد زدی پس بجای غصه جبرانش کن بغلش کن نوازشش کن قصه بگو بعد براش توضیح بده ناراحتم چون شکلک خنده در بیار ادا بیمارا و... که حواسش پرت بشه
م در این موقع کلا تداخل عصبی پیدا میکنم نه فرزند نه همسر جرات نمی‌کنند با من صحبت کنند و کلا بهشون میگم نزدیکم نشین یه روز قبل بهشون میگم خواهشاً مراقب م و خودتون باشید

سوال های مرتبط

مامان دانه برف مامانش مامان دانه برف مامانش ۲ سالگی
سلام مامانا دارم این متنو مینویسم با گریه 😭😭😭😭😭😭😭
من شاغلم امروز خدا گذاشته به دلم گفتم بزار زود برگردم آمدم خونه دم در کلیدو انداختم در دیدم در قفله از داخل هرچه زنگ همسایه های دیگه رو زدم نبودن نگاه کردم دیگه طبقه دوم هست زنگ زدم پسرشون درو باز کرد گفتم در قفله در پارکینگو بزن برام این فاصله تند تند زنگ خونمونو زدم شک کردم درو پرستار باز نکرد همیشه زود درو باز می‌کرد فورا دوربینو چک کردم دیدم بچم همش داره میپره در حمام وگریه مکنه فورا گفتم یا خدا پرستاره گیر کرده تو حموم آخه تو حموم رفته بود دستشو بشوره چون دستشویی‌مون پله داره یه دونه سخته منم فورا رفتم درو براش،باز کردم اون گریه من گریه بچم گریه 😭😭😭😭😭فیلم دوربینو چک کردم دیدم بچم درو ازش میبنده بعدش نزدیک ۱۲دقیقه این گریه اون گریه بچم وقتی گریه میکرد خودشو می‌کوبید تو در دارم سکته مکنم انقدر گریه کردم 😭😭😭چند روز پیش دستگیره بالکنوبردیم بالا .امروز در حموم ببریم بالا واییییییییییی خیلی،حالم بده بشه تجربه برا همه 😔😔😔
مامان ❀بنـد انگشتے❀ مامان ❀بنـد انگشتے❀ ۱ سالگی
من وقتی به مادرشوهرم گفتم بچم دختره حالش بد شد ازم پسر میخواست بماند تو حاملگی چقد استرس بهم وارد کرد وقتی دخترم بدنيا اومد اولین نوه اش هست عزیز شد بماند یه گل یا قربونی نه خودش نه شوهرم نگرفتن زنه به شوهرمم یاد نداد زنت اولین بچتو بدنيا آورده براش گل بخر خلاصه الان تو یه محلیم میگه چرا نمیذاری بدون تو بیاد خونه ما ازت ناراحتیم چرا به خودت وابسته کردیش چرا نمیذاری به منو شوهرم وابسته بشه
انقدر توی تربیتم دخالت میکنن که حد نداره وقتی هم بهشون میگم نکنید قهر و دعوا میکنن
مثلا اونروز دخترم رفت اتاق عموی مجردش درم بستن من دیدم جیغ میزنه رفتم با آرامش آوردمش بیرون دیدم پدر شوهرم خودش دست بچمو گرفت برد توی اتاق دیگه پیش خودش از لج من
یا مادرشوهرم هزار بار گفتم دست به سینه بچم نزن دوباره میزنه و قهر میکنه که تو حساسی
اونروزم قایمکی به بچم میگفت تو دختر باباتی یا دختر منی دخترمم بهش گفت دختر مامانم
بعد همش تلاش میکنه به اونم بگه مامان
کلا سعی میکنه منو به عنوان مادر نادیده بگیره و بهم بفهمونه تو کسی نیستی برای بچه ،
یه بار دخترم عصبی بود داشت مادرشوهرم میخواست ببوستش دخترم هلش داد مادرشوهرم گفت مامانتو بزن دخترمم منو زد قشنگ معلوم بود دخترم تو عصبانیت گیج شده و ناراحته منو رده منن گفتم نه مامان ما کسیو نمی‌زنیم
مادرشوهرم وقتی میریم خونشون میخوایم بیایم خونه خودمون بچمو میگیره نمیده و تا جلوی در میاره میگه بغل من باشه نه تو بعدشم در گوشش میگه مامانت رفت تو بمون نرو ببین مامانت رفتش
موهای سرم سفید شده از دستش
تولد دخترم نزدیکه از الان استرس دارم چون نمیذاره واسه خودمون باشیم میخواد بگه باید با ما تولد بگیرید برای شوهرمم اینجوریه نمیذاره من براش تولد بگیرم