رفتم خونه ی دوستم
الان بچش یکسال و نیمه هست
رفتیم تو اتاق بچش
حرف شد و اینا
تا دیدم تمام وسایل بچشو از سیسمونی تا الانش همه رو قشنگ جمع کرده بود و مرتب همه رو نگه داشته بود
از همون اول هرچی خریده بود
بعد من بهش گفتم من چند دست فقط برای بچم از نوزادی برداشتم و همه رو رد کردم رفت گفت وای چطور دلت میاد
گفتم خب من مستاجرم جا ندارم
همش باید وسیله هامو سبک کنم
گفت نه من همه رو یادگاری نگه داشتم
گفتم خب عزیزم تو خونه از خودته جا داری بالاخره
هیچی خلاصه اومدیم خونه و رفتم اتاق پسرم دلم گرفت
دیدم چقد از وسایلشو اونا که کوچیک شده بود و استفاده دیکه نمیشد رد کردم رفته
خب چیکار کنم
هم جا ندارم
همم میگم چهارتا دیگه استفاده کنن
بالاخره یه کمکی بشه
حتی همین الانم اومدم سر کمد لباساش تا تابستونه و زمستونه رو جدا کنم
و تفکیک کنم و‌اونا که کوچیکه بدم بچه دوستم
والا اگه خونه از خودم بود و جاشو داشتم
دروغ چرا منم همه رو براش یادگاری جمع میکردم
ولی خب مگه آدم چقد میتونه همه ی لباسا رو جمع کنه
من کلا هر ماه لباسامونو مرتب میکنم و اونا که نمیخایم رد میکنم بره
چی‌ بگم والا
هر کی یه جوره دیگه

۱۶ پاسخ

بهترین کار میکنی منم خونه از خودم همینکار میکنم دوست ندارم لباس وسایل اضافی تو خونه باشه

منم رد میکنم فقط چند دست لباسای نوزادیشو یادگاری برداشتم بقیه رو همه رو رد کردم رفت
چیه آدم الکی دوره خودشو شلوغ کنه من بدم میاد

چقد مثل منی

خونم از خودت باشه بازم رد میکنی این اخلاقه

منم چندتا نوزادی نگه داشتم بقیه هم که پاره و لک دار شدن میندازم آشغال

کار خوب شما میکنید، برا یادگاری از هرسایز ی دست نگهدار بقیه واقعا جاگیر و اضافیه، اصلا هم ناراحتی نداره چون با بخشیدن دل یکی رو شاد کردی❤😍

اون همه یادگاری و میخواد چیکار آخه در حد دو سه تا دونه از نوزادی هاش یادگاری نگه می داشتی و تموم

من خونه از خودمه ولی منم رد میکنم بره بچه دوم هم که نمیخوام
چندتا تروتمیزشو نگه میدارم مگه قراره چقدر یادگاری نگه داره ادم

منم مستاجرم ولی بیشتر وسایل دخترمو تمیز و خوب نگه داشتم لباسایی که دیگه خوب نیستنو انداختم رفت بدم بره اینارو برای بعدی باید باز کلی پول بدم بخرم خیلی سعی کردم وسایلشو خوب و تمیز نگه دارم

بنظر من ربطی به خونه داشتن نداره
من خودمم اکثر لباسای پسرمو دادم رفته
فقط چند دست که خیییلی شیک و نو بودن یادگاری نگه داشتم
آخه مثلا لباس خونگی ها یا اصلا یه سری لباس بیرونی که بچه زیاد استفاده کرده نگه داشتن نداره دیگه

منم‌ نگه داشتم یه چن تایی اما چن تا که دیگه خراب شده بودن اتداختم

ولی چون‌دیگ‌جا نداشتم تخت کنار مادرشو دادم رفت

عزیزم ایشون دست و دلباز نبوده وقتی نبازت نمیشه میدی به کسی که نیازمند هست

منم ندادم بره
گذاشتم برای بچه بعدی
چون همشون نو‌نو مونده بودن گفتم‌ حیفه چون همینارو چند سال دیگ بخای بری بخری گرونتره دیگه

خب عزیزم شرایط زندگی ها متفاوته این دیگه دلکیر سدن نداره والا ماهم خونه از خودمون داریم ولی من میخوام هرچه زود وسایل عای سیمونی رو‌که بی استفاده مونده رد کنم‌بره یادگاری نکه دارم که چی بسه مثلا خاطرات خوب و خپش باید تو ذهن بچه بمونه

والا منم همه اونا که دیگه پاره شدن یا کثیف انداختم رفت

سوال های مرتبط

مامان علی💙🌈 مامان علی💙🌈 ۱ سالگی
پارت ششم: مادرم گفت دیگه همین‌جا زایمان کن منم قبول کردم تا لحظه آخری که معاینم کرده بودن هنوز دهانه رحم هیچی باز نشده بود یعنی اینقد که دست دست کردن تازه یه سانت باز شده بود. رفتم رو تخت برام آمپول فشار شدن و منم دریغ از یه ذره درد. تازه نمیدونستم باید چیزی نخورم مامانم به زور کیک و آبمیوه بهم میداد منم از ترس خیلی کم خورده بودم اون اتاق جفتیم صداهای جیغ یه دختر که معلوم سن کمی هم داره کل بیمارستان رو پر کرده بود یعنی چنان جیغ میزد با هر جیغش منم از ترس گریه میکردم دست و پاهام وحشتناک میلریزد که الان قراره همین بلا سر من بیاد و منم اصلا تحمل ندارم خلاصه پرستار میرفت و میومد و منم دریغ از یه ذره درد. ندار قلب بچه افت کرده بود و بچه تو شکمم مدفوع کرده بود دکتر گفت سریع ببرینش اتاق عمل. پرستار اومد سوند رو بزاره وای من فک میکردم قراره سوند رو کامل بزاره دست و پاهام میلریزد نمیزاشتم بزارش اونم عصبی شد گفت اگه یبار دیگه تکون بخوری من برات نمیزارم گفتم همه رو کامل میزاری گفت فقط ۱۰ سانت و بعد گذاشتش. چقد مثانم پر بود ولی می‌ترسیدم دسشویی کنم بعد بردنم تو اتاق عمل و دکتر بی حسی رو تو کمرم زد و دکتر زنان درجا شروع کرد انگار حسش کردم به پرستار گفتم حسش کردم من که برش زد. بعد دید چطور میلرزم گفت نگران نباش الان براش آرام بخش میزنم و زد تو نگو من خوابم برده بود و وقتی چشامو باز کردم...
مامان علی💙🌈 مامان علی💙🌈 ۱ سالگی
خب اینم از داستان زایمان من...
پارت اول: از اونجایی که من همیشه از اطلاعات مامانایه گهواره استفاده میکردم دیگه بشدت رو همه چی مسلط بودم یکی از این چیا که یاد گرفتم این بود که نزدیکای زایمان اگه ترشح زرد رنگ ببینی خطرناکه. یادمه هنوز چند روز دیگه میخواست تا من وارد ۳۶ هفته بشم متوجه شدم ترشح زرد رنگ دارم خیلی ترسیدم زنگ زدم به مطب دکترم که پیشش نوبت بگیرم از شانس بدم دکتر نبود و گفت تا چند روزم نمیاد گفتم خدایا من چیکار کنم تصمیم گرفتم برا بیمارستان و از بخش زایشگاه سوال کنم ماما اومد و من بش گفتم و اونم گفت باید معاینت کنم منم بشدت از معاینه میترسیدم چون دوستام میگفتن ممکنه باعث خونریزی بشه دیگه قبول نکردم چون تحمل دردش رو نداشتم بعد گفت خب نمیزاری من کاری از دستم ساخته نیس و خلاصه دکتر زنان و زایمان یه لحظه رد شد سریع رفتم و بش گفتم اونم گفت نگران نباش چیزی نیس طبیعیه و اما من باز دلشوره داشتم تا اینکه گفتم بزار شانسی به دکترم پیام بدم شاید جواب داد اینم بگم دکترم به هیچ عنوان جواب کسی رو نمیداد ولی گفتم بزار امتحان کنم حالا
مامان علی💙🌈 مامان علی💙🌈 ۱ سالگی
پارت هشتم و اخر: بالاخره بعد از یه هفته گفتن مادرش بیاد شیرش بده دیگه وسیله هامو جمع کردم من حتی نمیتونستم سر سنگ توالت بشینم تو خونه توالت فرنگی داشتم. اصلا با همون فرنگی هم کنار نمیومدم چندشم میشد اصلا بلد نبودم چجور باید خودمو بشورم وقتی روش نشستم. یعنی خدا نکنه من باز بچه بیارم و اینا رو تجربه کنم که میمیرم. اونجا که رفتم گفتم خدایا من که نمیتونم چیکار کنم بالاخره یا تو خودم نگه میداشتم یا با هر سختی بود میرفتم بالاخره بعد از چند روز مرخصش کردن ولی همش مریض میشد یه ماهگی دو ماهگی سه ماهگی چهار ماهگی همش بستری میشد همش تو بیمارستانا بودم داغون شدم ولی خدا رو شکر گذشت دیگه اون روزا.
هدفم از این خاطره ای که براتون گذاشتم این بود که اگه بی دقتی اون دکتر بود و منم پیگیری نمیکردم الان زبونم لال بچم تو شکمم می‌میرد خیلی جدی گفته بود ن چیزی نیس و این ترشح طبیعیه انگار خدا میخواست نشونه برام بفرسته و بهم بگه برو دکتر. اگه اون دکتر خودم جوابمو نمیداد منم نمیدونستم و بچم بدون هیچ آبی میمرد یعنی فقط خدا خواست کمکم کنه
مامان نفس مامان نفس ۱ سالگی
از خدا هیچی نمیخوام فقط میخوام هیچکسو محتاج بندش نکنه محتاج خود خودش بکنه چون محتاج خدا بودن بدون منته
دیروز واکسن بچه هامو زدم اومدم خونه مادرم که شبا کمک حالم باشم چون خونه مادرشوهرم تنها نمیتونم برسم به دوتاشون کسی کمکم نمیکنه همشون میگیرن میخوابن منم تنها تو اتاق با دوتا بچه نمیتونم واقعا بدنم کشش نداره دیگع
برا همین دیروز اومدم اینجا البته مادرم روزا کلا سرکاره ۷ صبح میره ۹ شب میاد به اسرار خودش میره سر کار ها واکرنه هیچ احتیاجی نداره
امروز ظهر که بچه ها خیلی بی قراری میکردن گریه میکردن هول هولکی یکم نهار اماده کردم برا خودمون که بچه ها هم بخورن یکم هر چند چیزی نخوردن خودمم زیاد میلی نداشتم برادرم و پدرم خوردن سفره همون‌جوری باز مونده بود بچه ها هم گریه میکردن بردم خوابوندم دیگه انقد خسته بودم سفره رو حمع کردم یکم سوپ مونده بود ته قابلمه یکمم برنج بود یکی دیگه از قابلمه ها اونم گذاشته بودم رو گاز یادم رفته بود بزارم یخچال پدرم الان برداشته هر دوتاشونو با یه دست قابلمه هارو کذاشته رو هم به زور میخواد که جا بدع تو یخچال قابلمه ها رو هم جا نمیشن ها باید یکی یکی بزاری کنار هم شیشه رو میبره بالا که اینا رو هم جا بشن که اونم قابلمه سوپ سر خورد افتاد زمین همه جا شد سوپ یخچال فرش ماکت رو فرش همه جا شوپ شد عوضش به خود دست پا چلفتیش غر بزنه به من فحش میده به من غر میزنه که تقصیر توعه یدونه قابلمه رو از دست من نمیگیری انکار خیلی پیر شدی مگه چند سالته ۵۰ سالته دیگه والا مردای دیگه ۷۰ سالشونه هنوزم زرنگن
اخه بکو تو که میخواستی زرنگ کاری کنی ظهر سفره رو جمع میکردی که نمیموند رو زمین الان اومده غذا میزاره یخچال
سر بچه هام داد میزنه سر خودم داد زد
مامان 🩷 "میرال" ❤️ مامان 🩷 "میرال" ❤️ ۱ سالگی
چشمتون دیشب منو نبینه..میرال رو بردم دکتر..نشستیم..به شوهرم گفتم تو سرکار بودی برات غذا اوردم برو توو ماشین بخور تموم کردی بیا گفت میرال اذیتت میکنه گفتم نه برو خیالت راحت.. خلاصه یک دقیقه ی اول میرال خوب بود دورش همش بچه کوچیک بود .. هم سنش، کوچیک تر و بزرگتر..از صندلی رفت پایین رفت سراغ بچه کوچیکه که پستونک دهنشه پستونک رو از دهنش در میورد دوباره میزاشت دهنش یا به مامانش میگفت بچه رو بده بغلم هیچی اوردم پیش خودم دید بچه داره شیر میخوره رفت سراغش به مامانش میگفت بچه رو بخوابون من بهش شیر بدم.. تا پیش خودم میوردم گریه میکرد و جیغ زد که بزار برم.. به وسایل همه دست میزد.. از صندلی ها میرفت بالا و دونه دونه روشون راه میرفت.. رفت بالا میز منشی همه چیو بهم ریخت😔
اینقدر عصبی شدم ها ولی به روو خودم نمیوردم.. از کت و کول همه میرفت بالا..باباش اومد بردش توو راه رو یعنی اون طبقه رو گذاشت روو سرش ..منشی رو خواهش کردم که فقط ردم کن رفتیم داخل .. دکتر روو صندلی چرخشی نشسته بود گیر داد باید بچرخونمت و دورت بزنم با صندلی.. چوب برداشت میگفت باید مثل دکتر معاینه کنم دهنشو .اینا فقط جزئی از کاراش بود.. جالب اینجاست که همه ی بچه ها ساکت و آروم بغل خانواده هاشون بودن بجز دختر من عین چی اون وسط میچرخید و فضولی میکرد 😔 یعنی بچه ی من تشخیص نمیده و اونا مشکلی ندارن که آرومن؟؟
بعد یه خانمی با حالت شوخی بهم گفت بچت به کی رفته بیش فعالیش؟
گفتم بچم زیادی کنجکاو و هوشیاره حتی دکتر هم گفت
مامان امیر رضا مامان امیر رضا ۱ سالگی
میدونم زیاده ولی مبارزه شاید برا تویی که میخای وابستگی شیرتو از بچت بگیری و بخونی 😊😊😊😊
مامانا طبق چند تا تاپیک قبلی که گفتم میخام وعده ای کنم شیر خوردن بچمو حالا بعد از چهار روز میام براتون تجربه مو میگم حالا شاید یه سری ها بگن چرا اینکارو کردی و اینا ولی من کردم دیگه خداروشکر تا الآنم جواب گرفتم گوش شیطون کر
خب حالا بگم ....
من روز اول گفتم بهش چسب زدم سینمو از اونجایی که فقط با یکیش شیر میخورد همین یه دونه رو چسب زدم
روز اول :صبح که خواب بود شیرش دادم توخواب دیگه بیدار شد صبحونه دادمش تا ناهار کلی باهام کلنجار رفتم بماند که صبحونه به زور میخوره کلا ولی من میدم بهش حالا هر چندتا لقمه بخاد بخوره هیچی هی مدام میومد لباسمو میداد پایین که شیر میخام و اینا منم بهش گفتم ممه مریض شده یخ دفه بغض کرد و منم باهاش گریه م گرفت ولی چاره نبود باید از پسش برمیومدم همینجوری رو پاک با چشم گریون خوابش برد بچم 🥲🥲ناهار که خورد یواشکی چسب رو برداشتم بهش گفتم ممه خوب شد یه ذوقی کرد و خندید که دلم ریشه می‌رفت براش دیگه دوباره یواشکی چسب زدم گرفت بدون ممه خوابید دیگه ندادم بهش و همیجور این روند گیر دادن و چسبیدن بهم ادامه داشت حتی تو ماشین میگفتم مامان ممه مریضه بیخیال میشد تا شام که بهش دادم موقع خوابش که شد شیر رو بهش میدادم و حتی تو شب
الان همین کارو تا امروز که چهار مین روزه انجام دادم و فقط سر وعده هایش گریه می‌کنه چون نمیخام فعلا ازش شیرو بگیرم گفتم بزار وابستگیش گم بشه که خدارو شکر کم شد و همین الآنم بدون شیر رو پام خوابید 😊 به نظرم روش خوبیه و اینم بگم تا خودم نگم مامان ممه میخای ممه خوب شد مریضیش نمیاد سمتم مگه گشنه باشه واقعا که اگه ببینه چسب زدم دیگه نمیاد 😊😊😊
مامان علی💙🌈 مامان علی💙🌈 ۱ سالگی
پارت سوم: دکتر گفت آب دور بچت خیلی کمه سریع برگه سونو رو ببر بيمارستان. منم با گریه رفتم بيمارستان و اونا گفتن اره همین حالا باید زایمان کنی منو بگو شوکم زد آخه هنوز ن وسیله هامو جمع کرده بودم ن قشنگ اصلاح کرده بودم کجا میرفتم. گفتن ن باید دکتر خودم باشه من اینجا زایمان نمیکنم دکترمم که نبودش و حالا حالاها نمیومد گفت باشه نامه بت میدیم برو یه شهر دیگه زایمان کن گفتم باشه هول هولکی وسیله هامو رفتم خونه جمع کردم و راهی شدیم اونجا بم گفتن باید حتما معاینت کنیم منم دیگه مجبور بودم قبول کنم چنان دست و پاهام میلرزید که نگم براتون. پرستار اومد دست گذاشت چنان دردی داشت که برام غیر قابل تحمل بود پاهامو تکون که میدادم دکتر گفت اگه یبار دیگه تکون بدی پاشو برو من معاینت نمیکنم چطور برا شوهراتون میزارین برا ما آخ و ناله میکنید زنیکه یکم خجالت نمیکشید با اون ناخنای سه متری و کاشته شدش انتظار داشت من درد نکشم. بعد دیگه خواهرم اومد پیشم گفت دست منو فشار بده بزار اون کارشو کنه منم گذاشتم بعد گفت که چیزیت نیس حتی دهانه رحم هم بستن کی گفته الان باید زایمان کنی برو خونت و فردا برو یه سونو دیگه بده. اینم بگم من هیچ دردی نداشتم هیچی آبی از خودم نمیدیدم خلاصه همون شب برگشتیم خونه و یادمه از ترسم چقد آب خورده بودم که فردا بگن دیگه آبش کم نیس