قلب مامان خداروشکر میکنم که هدیه قشنگی مثل تو هم بهم داده
نه ماه بارداری رو پشت سر گذاشتم با لحظه به لحظه نفس کشیدنت نفس کشیدم خداروشکر کردم از روزی که بی‌بی چکم مثبت شد اصلا باورم نمیشد که من بدون دارو با تنبلی تخمدان بتونم باردار باشم ولی تو اومده بودی تو دلم اولین سنویی که رفتم چقدر امیدوار شدم که همه چی خوبه قلبت تشکیل شده جات خوبه بعد تو سنو ۳ ماهگی چقدر ناز خوابیده بودی دیدمت نتونستم اشکامو نگه دارم چقدر خوشحال شدم دکتر گفتش احتمالا پسره چقدر منو و بابایی خوشحال بودیم بهش گفتم به کسی نگیا فقط یه احتماله رسید به سنو تعیین جنسیت که روزارو با دست می‌شمردم ۱ دی رفتم انومالی ۱۷ هفتگی که فهمیدم بله نینی پسره همه چی خوبه خداروشکر اومدیم تدارک جشن تعیین جنسیت گرفتیم به همه گفتیم از سه ماهگی بابایی گوششو میزاشت رو شکمم ضربان قلبتو گوش میداد کلی ذوق میکردیم تا رسید ۲۱ هفته من اون لگد های یواشکی تو احساس می‌کردم چقدر دلم ضعف می‌رفت برات قلب مامان با حرکاتات من زندگی کردم یروز حرکات نداشتی مثل دیوونه ها بودم خلاصه که رسید به ۳۵ هفته ۵ روز بارداری من خونریزی افتادم چقدر میترسیدم زودی به دنیا بیای ولی موندی سر وقتت به آخرای بارداری میرسیدم که حرکاتت خیلی کمتر شده بود باز میخاستن بستری کنن که نشدم ولی هر دقیقه حرکاتت زیر نظر داشتم رسیدیم به ۳۸ هفته و ۵ روز رفتم بیمارستان و تو به سختی به دنیا اومدی و اکسیژنت کم شد حال خودم خوب نبود ولی من به فکر تو بودم داشتن از پشتت میزدن چند روز نگه داشتنت رضایت شخصی دادیم مرخص کردیم بعدش زردی داشتیم من شبو روزم گریه بود خداروشکر الان کنارمی درسته الان تجربه ندارم نمیتونم خودم حمومت کنم میترسم ولی این روزا هم میگذره

۲ پاسخ

خداروشکر عزیزم خدا برات نگه ش داره

برا منو دخترمم دعا کن ان شاالله خدا صحیح و سالم بده ش تو بغلم💕

خداروشکر خدا بهتون سلامتی بده

سوال های مرتبط

مامان 🦋نیکی 🦋 مامان 🦋نیکی 🦋 ۲ ماهگی
هفدهم شهریور خدا وجود زیبایی تو به دست من و بابا داد که همیشه حمایتگر و پشتیبان و عاشق تو باشیم نیکی جانم
قلب مامان یک ماه خیلی زود گذشت
و من چون مامان اولی بودم هم تو هم خودم رو خیلی اذیت کردم
میدونم دلم تنگ این جوجه بودنت میشه عزیزم
ولی مامان رو ببخش چون کم تجربه بودم قلب مامان
خیلی گریه کردم خیلی مطلب خوندم خیلی با مامان بزرگ و بابات و زندایی حرف زدم تا آروم بشم ولی نمیشد انگار ناخودآگاه من اصرار داشت تو زودی باید بزرگ بشی
بارداری سختی بود مامان هر روز هر ثانیه حتی فکر میکردم که خدا کمک کنه بگذرهه تو سالم بیای
هم خیلی قرص هم خیلی آمپول زدم ولی اصلا برام مهم نبود به تو که فکر میکردم یادم می‌رفت
تو خیلی یهویی اومدی من صبحونه خوردم یه کم با مامان بزرگ حرف زدم رفتم دستشویی دیگه نتونستم بلند شم از درد و سریع رفتم بیمارستان
بابایی تهران بود بابا بزرگ و دایی هم نبودن و تو برای اومدن عجله داشتی
زن دایی به همه زنگ زد بابا تا من بستری بشم اومد
قبل از زاییدن دوست داشتم ببینمش ولی نشد ساعت یازده بستری شدم ساعت پنج زایمان کردم زایمان خوبی انگار نبود اینطور که شنیدم چون من بی هوش بودم
مامان nihan مامان nihan روزهای ابتدایی تولد
منم اومدم برای زایمان😍
یادمه وقتی تستم مثبت شد منتظر این بودم کی وقتش برسه برم سنو فلب و صدای قلبشو بشنوم..
بعدش انتظار انتی و بعدش انومالی کلا تو انتظار بودم برای سنو دوس داشتم زود بگذره...
از یه طرفی نگران وزن دخترم بودم که دکتر گفت کمه چون وزن پسرمم کم بود و ۱۶۹۰ تو ۳۴ هفته به دنیا اومد دو هفته تو دستگاه بود ولی خداروشکر الان شش سالشه و هیچ مشکلی هم نداره...
منم استرس اینو داشتم که نکنه دخترمم زود دنیا بیاد با وزن کم ولی خداروشکر فک کنم ۲۵۰۰ بشه من که راضیم همین که سالمه خودش یه دنیاس...
ماه پنجو نیم تا ششو نیم و از ۳۲ هفته کلا برام زود گذشت...
تو بارداری کلا دغدغه وزن کم و زایمان زودرس داشتم وگرنه خداروشکر هیچ ترس و مشکل دیگه ای نداشتیم..
الان خیلی خوشحالم یکم استرس دارم ولی چیزی نیست..
خیلی خیلی خداروشکر میکنم که ب من دوتا بچه سالم داده و تونستم این بارداری رو به سلامت پشت سر بگذارم..
انشاالله چشم انتظارها دامنشون سبز بشه
انشااللله باردارها به سلامتی زایمان کنن و با بچشون برن خونه
انشاالله هر کی هر مشکلی داره حل بشه ..
❤️❤️❤️
مامان ابوالفضل مامان ابوالفضل ۸ ماهگی
تجربه زایمان طبیعی
۳۹ هفته و ۵ روزم بود که به بیمارستان رفتم و چون علائم زایمان رو نداشتم و دکترم گفته بود اگه دردت گرفت که هیچی ولی اگه درد نگرفت برو این نامه رو به بخش زنان و زایمان نشون بده که بستریت کنن ،بلاخره بستری شدم هر چقدر هم که بهم آمپول فشار زدن تو بیمارستان دردم نگرفت دکتر خودش اومد گفت یکم دوز داروهارو ببرید بالا و پرستارای بخش هم بهم توصیه میکردن که شربت زعفران غلیظ بخورم که اونم جواب نداد کلا هیچ دردی نداشتم ولی با آمپول فشار به زور ۳ سانت شدم که دردام بعد از یک روز بستری شروع شد ولی اونقدری نبود که زایمان کنم چون سابقه فشار بالا رو هم داشتم دکترم اومد و خودش کیسه آبم رو پاره کرد و دردم از اون موقع به بعد شروع شد که به غلط کردن افتاده بودم و به دکترم گفتم که سزارینم کن گفت تا اینجا خوب پیش اومدی باید صبر کنیم که زودتر زایمان کنی از ساعت ۱ ظهر تا ساعت ۷:۳۰ درد کشیدم ولی ارزش داشت چون الان پسرکوچولوم بغلم و خداروشکر میکنم که صحیح و سالم تو بغلم دارمش ولی واقعا زایمان طبیعی درسته که یه روز درد داره ولی الان من هیچ دردی ندارم و میتونم خودم کارای خودم رو بکنم
مامان ⁦کیان مامان ⁦کیان روزهای ابتدایی تولد
تو این ۹ ماه بارداری هر روز هر لحظه اش برام پر از استرس بود اوایل که فهمیدم باردارم هفته ۶ یا ۷ بارداری بودم نمی‌خواستمش اصلا نمیتونستم با خودم کنار بیام که دارم مادر میشم حتی یه کارای بیخودی هم کردم ولی خب وقتی رفتم واسه تشکیل قلبش هفته ۸ بارداری بودم همین که صدای قلبشو شنیدم اشکام سرازیر شد بغض گلومو گرفت همون لحظه گفتم تو چجوری دلت اومد اون کارا رو کنی .... گذشت و گذشت و فندق کوچولوی من هر روز تو شکمم بزرگ و بزرگتر میشد تا ماه پنج بارداری خیلی سخت شد حالت تهوع و استفراغ بارداری تا پنج ماهگی باهام بود ماه شش خوب بود و خوش گذشت و وقتی وارد ماه هفتم شدم با اینکه هیچ مشکلی نداشتم ولی همش ترس از دست دادن داشتم اینکه یه وقت زایمان زودرس نشم بچم زود به دنیا نیاد هر روز و هر لحظه ترس از زایمان زودرس داشتم همش با خودم میگفتم ینی میشه من هفته ۳۸ بارداری رو ببینم ؟؟؟!!میشه بچمو وقتی کامل شده و زایمان زودرسی درکار نیست ببینم؟؟
بلد شد واقعا شد و من الان ۳۸ هفته و ۱ روز بارداری هستم
و فردا یا پس فردا میرم برا زایمان!!! باورنکردنیه اون همه استرس اون همه خودخوری اون همه اشک همش گذشت و فقط چند قدم مونده که به پسر کوچولوم برسم 😍😍😍🧿
امیدوارم این یکی دو روز هم به خوشی بگذره و من کیان کوچولوم رو بسلامتی بغل کنم و ببوسمش😘😘خیلی دوست دارم پسرم بی صبرانه منتظر دیدن روی ماهتم💓💓

این متن رو گذاشتم بمونه به یادگاری🥹💙 1404/9/2