پارت ۱۱:نگم از اون لحظه ای که گذاشتنش روسینم ،حاضرم تمام این دردا رو‌دوباره تجربه کنم برای همون لحظه
یه موجود نرم و گرم و خیس که از وجود خودت رو میزارن رو‌سینت ،تو دست میکشی رو کمرش باهاش صحبت می‌کنی من اولین چیزی که به پسرم گفتم «سلامٌ قولا من رب رحیم» بود یادم نیست کجا شنیده بودم ولی یادم بود اینجوری باید بهش خوش آمد بگم.من اینجا هم واقعا تو دنیای دیگه بودم،از اطراف غافل بودمو فقط فقط لذت بغل کردن پسرم تو ذهنمه،یه مغز خالی یه نفس راحت ...
اون لحظه ای که دیگه دردی نداری،بچت بغلته و تو به خودت افتخار میکنی که از پسش براومدم...
همون جوری که مهدیار تمیز میکردن دکتر گفت دو تا سرفه کن و بلافاصله با دوتا سرفه جفت هم خارج شد.
دیگه مهدیار بردن زیر دستگاه گرم کننده که دمای بدنش افت نکنه
و دکتر شروع کردن به بخیه زدن و فقط من یه جا سوزش شدید حس کردم که با آخ گفتن تموم شد.
اینجا تازه به شوهرم گفتم زیارت آل یاسین بزاره برام و با تموم شدن دعا بخیه زدن هم تموم شد،ده دقیقه هم نشد...

۱ پاسخ

شوهرت تو اتاق زایمان بود مگه؟

سوال های مرتبط

مامان گل پسر🥹 مامان گل پسر🥹 روزهای ابتدایی تولد
پارت ۵
گفتن نه زوده تو فقط زور بزن
با آخرین توانی که برام مونده بود گفتم من دیگه انرژی ندارم
واقعا دیگه توانشو ندارم
منو بردن اتاق زایمان
ولی هرچی من زور بزن اونا تلاش کنن نشد که نشد قشنگ ۲۰دقیقه درگیری آخرشم نشد باز منو آوردن اتاقم باز معاینه و باز چکاپ قلب جنین باز بلندم کردن بردن اتاق زایمان
نرسیده به تخت از بس که حس فشار و درد داشتم ایستاده یهو چنان فشاری بهم وارد شد که از هوش رفتم آنقدر با دست زدن تو صورتم و آب زدن به صورتم
خلاصه بعد چند دقیقه بورسه زایمانم شروع شد و باز از من تلاش و آخرش این شد که دیدن من نمیتونم آمپول بی حسی و برش و با یه فشار از من و فشار آرنج دکتر روی شکمم پسرم به دنیا آمد
وقتی گذاشتنش روی شکمم انگار دنیا رو بهم داده باشن یه موجود کوچولوی داغ
وقتی داشتن شکمم و تمیز میکردن و فشار میدادن نگام فقط به پسرم بود بااینکه از درد زیاد روبه موت بودم ولی با نگاه کردن بهش انگار تمام دردا گم شدن
خلاصه که کلی بخیه خوردم
پسرم ساعت ۸شب به دنیا آمد
و تا فردا ساعت ۸شب هم مرخصم کردن با پسرم

البته شب که بستری بودم از ضعف زیاد دو دفعه بیهوش شدم
خلاصه که زایمان خیلی سختی داشتم چون لگنم کوچیک بود هم جسه ریزی دارم اصلا بهم نمیخوره که ۲۳سال سن داشته باشم انگار یه دختر ۱۵سالم🫤😂😂اینم تجربه من
مامان آقا مهدیار💚 مامان آقا مهدیار💚 ۲ ماهگی
پارت ۸: دردا شدیدمیشد من فقط همسرمو میخواستم،تا همسرم بیاد دردا شدیدتر میشد،وسط دردا تمرین میکردم با توپ و سعی می‌کردم با تنفس رد کنم این وسط دیگه رفتم تو اتاق LDR وشوهرم اومد،اومدن واسه خون گرفتن و انژیوکتز زدن دیگه من نمیتونستم تحمل کنم و درداروبا تنفس وبیرون دادن صدا با آی رد میکردم.
این وسط هم یه ماما تو مخ اومد من از اتاق وان دار اورد بیرون ،قبلش به ماما خودم گفتم منو ببرید اتاق وان دار می‌خوام ورزش کنم ولی نمیدونستم‌نیازم‌نمیشه😬
دست شوهرم تو دستم بود و دردا شدیدتر میشد و واقعا من هیچی از دردا یادم نیست ،تو حالت اغما بودم، فقط یه لحظه یادمه که شوهرم به ماما گفت چشای مهسا رفت که میگفتن طبیعیه و بخاطرشدت درداست.
بعدا شوهرم میگفت دردارو فقط با ذکر رد میکردی.
منی که یکبار هم تو عمرم داد و جیغ نزدم و فکر میکردم که تو زایمانم صدام‌ در نمیاد،واقعا فقط با داد دردارو رد میکردم.
اینم بگم داد زدن واقعا طبیعیه و اصلاااا ترس نداره فقط باید بتونی تنفس بگیری که نفست کم نیاد
مامان حسین و راستین🩵 مامان حسین و راستین🩵 ۳ ماهگی
بخش پنجم🫄🩵
واقعا دیگه داشت تحملم تموم می‌شد ،فقط گریه می‌کردم
دکترم که دیروز بهم اطمینان داده بود که ۲ ساعت زایمان می‌کنم اما ساعت ۹ شده بود و من از سر شب توی خونه درد شدید کشیده بودم در همین حین حس کردم که دستشویی دارم خواهرم دکتر رو خبر کرد و دکتر و ماماها دور من جمع شدند
دردم بیشترین حد ، اضطراب زایمان ، ذوق و شوق نزدیک بودن دیدارم با فرزندم همه و همه با هم همراه شده بود😓😢🥹❤️
من خیلی تلاش کردم ، تمام خودمو واقعا گذاشتم....
اما بچه نمی‌اومد🥺
دیگه توانم تموم شد😥
من صبور واقعاً دیگه جیغام به اختیار خودم نبود
ولی باز بچه نمیومد یه ماما از بالا شکمم رو، رو به پایین فشار می‌داد خانم دکتر هم از پایین تلاش می‌کرد می‌گفت که سرش رو می‌بینه اما خبری از تولد بچه‌ام نبود دیگه در کنار تموم دردام ترس هم به جونم افتاده بود
نکنه اتفاقی واسه بچه‌ام بیفته🫣😭
خودم هم واقعاً خوب نبودم اما فقط به بچه‌ام فکر می‌کردم
لحظه‌ای که ماما روی شکمم رو فشار می داد خیلی وحشتناک بود انگار شکنجه می‌شدم
با برشی که خانم دکتر داد و کاملا احساس کردم که عمیق بود بالاخره پسرم اومد🥹❤️فقط برای یه لحظه رو شکمم گذاشتنش و سریع ورش داشتن همزمان خانم دکتر گفت : که پسرت دو دور بند ناف داشته و همین بند ناف نمی‌ذاشته که بیاد یعنی میومده و بند ناف مانعش می‌شده همون لحظه افت قلب هم پسرم داده بود
من روز قبل سونو داده بودم همه چی که خوب بود بعدش که از دکتر پسرم شنیدم که علت پیچیده شدن بند ناف و بقیه مشکلاتی که برای پسرم پیش اومده رفتن آب داخل ریه‌اش و اومدن فشار به سرش فقط به علت زایمان سختم بوده😔😔😔
مامان آریا مامان آریا ۳ ماهگی
پارت سوم
رفتم داخل بخش زایشگاه و اونجا شروع کردن به نوار قلب گرفتن که باز هم خوب نبود و همزمان شروع کردن به زدن آمپول فشار یه 20دقیقه ای گذشت که چند تا ماما و شروع به معاینه کردن دیدن یه سانت شد دو سانت و منی که همچنان استرس نوار قلب و ترس زایمان همگی دست داده بود بهم دلم رو آشوب کرده بود.کم کم داشت درد زایمان در حد پریودی میومد سراغم بهشون گفتم خوب باید چیکار کنیم که دیدم رفتم و با یه دکتر دیگه اومدن و نوار قلب رو چک کردن دیدن خوب کار نمیکنه و شروع کردن به سون زدن بهم بنده خدا ها اینقدر با ملایمت زدن که من اصلا دردی نفهمیدم.سرمم رو قطع کردن و دست گاه نوار قلب رو هم جدا کردن و منو با ویلچر بردن سمت اتاق عمل.من همیشه از اتاق عمل وحشت داشتم ولی وحشت من همش الکی بود چون اون ترسی که من از اون اتاق برا خودم دارم انگار یه قول هس.خابوندنم رو تخت اتتق عمل دستگاه فشار خون و دستگاه ضربان قلبم رو بهم وصل کردن بلندم کردن و گفتن بشین دکتر بیهوشی چند بار پنبه الکلی کشید رو گودی کمرم و شروع کرد به سوزن بیحسی زدن و بلافاصله منو خابوندن تا بیحس بشم.هی میگفتن پاتو بگیر بالا هرچی تکون میدادم نشد پاهام اولش گرم شد در حد دو دقه طول کشید که بیحس شد و بعد 5دقع کار کردن یهو صدای بچم رو شنیدم که از خدا اون زمان رو برا همه چشم انتظارا و همه اونای که بچه ندارن آرزم میکنم.واقعا لذت بخش ترین مدت عمرم بود
مامان پناه مامان پناه ۲ ماهگی
دیگه هی میگفتم نه دیگه نمیتونم نهههه دیگه نمیتونم که همشون میگفتن نه تا الانشم خیلی خوب پیش رفتی عالی بودی تا الان و من باز بهشون میگفتم الان با این اوضاع عالی بووودم!خلاصه رسیدم به جایی که دکترم گفت نگا من موهاشو میبینم مشکیه موهای خودت مشکیه یا همسرت گفتم جفتمون باز انرژی اومد بهم دوباره زور زدم اینجا گفتن خیلی عالیه آفرین و رفتن برا تیغ زدن که یه کوچولو زد گفتم نه درد دارم دوباره اپیدروال شارژ شد از کمر یه چیزی مثل سون وصل بود بعضی آمپولا به اون تزریق میشد خلاصه تیغ زدنو دیگه نمیفهمیدم اون پایین چه خبره فقط دکترم بچه رو که در آورد گفت بذارمش رو سینت گفتم اره ترو خدا گذاشتن نازش کردم و فقط میگفتم چقد کوچولهه دکترم برا اینکه اون موقع گفته بودم بچم نیوفته با دستکشاش که خونیو سر بود سر به سرم گذاشت که داره سر میخوره از دستم منم رو همون صندلی خیز یرداشتم که بگیرمش میخندید میگفت بشین دختر شوخی کردم بعدش بردن تمیزش کردن دیگه من چشمم به بچم بود و دکتر داشت میدوخت بهشون میگفتم الان نبرینش از اتاق بیرون با بچه های دیگه عوض نیوفته😂میگفته نیگا این دسبندی که زدیم بهت کپیش دسته بچته نگران نباش جابه جا نمیشه خلاصه یخده با دکتر در خین بخیه گپ زدیم تشکر کردیم و لحظه ای که از اتاق خارج میشدم میرفتم اتاق ریکاوری خیلی راضی بودم روز بعد...
مامان مهدیار مامان مهدیار ۲ ماهگی
تجربه‌ی زایمان بخش سه
بعداز به دنیا اومدن پسرم، دکترم منتظر موند تا جفت هم خارج شد و بعدش شروع کرد به بخیه زدن البته واسه من لیدوکایین زد چون بهش گفتم دردش رو دارم حس میکنم. اما بعداز بخیه یه پرستار اومد و شروع کرد به فشار دادن شکمم که اضافات بارداری هم خارج بشه. این مرحله‌ش خییییلی درد داشت اما خب چاره ای نیست باید کارشون رو انجام بدن که چیزی نمونه. فرقی هم نمیکنه به نوع زایمان چون برای سزارین هم همین کارو میکنن
دیگه زایمانم اینجا تموم شد اما همچنان با ما همراه باشید😂
دو سه روز بعداز زایمانم(اینم بگم شکمم بعداز زایمان هنوز خیلی جلو بود هیچ انگار جمع نشده بود هم مامانم و هم همسرم بهم میگفتن چرا شکمت جمع نشده منم نمیدونستم میگفتم خب لابد طبیعیه دیگه) خونریزیم یه کم زیاد شد. توی نوار بهداشتیم یه لخته اندازه ی یه انگشتم دیدم و یه بار هم که دستشویی رفتم یه لخته اندازه‌ی یه کف دستم دفع شد که خیلی ترسیدم. اولش فکرکردم طبیعیه نمیخواستم برم دکتر ولی دیگه رفتیم اورژانس مامایی بیمارستان و یه آزمایش خون و یه سونو برام نوشتن. دکتر سونوگرافی گفت بقایای بارداری مونده و وقتی اورژانس مامایی به دکترم شرح حالم رو گفت دکترم گفت فردا صبح برم بیمارستان و دوباره بستری شم برای خارج کردن بقایای بارداریم. بهم گفتن میری اتاق عمل و یه بیهوشی مختصر باید داشته باشی که کورتاژ کنن
اینو که بهم گفتن دیگه مردم از نگرانی. از یه طرف حال و وضعیت خودم، از یه طرف فقط نگران بچه‌م بودم که اون زمانی که من اتاق عملم نکنه گریه کنه و شیر بخواد
مامان مرسانا مامان مرسانا ۳ ماهگی
دومین متن
بعد از ترکیدن آماده شدیم رفتیم بیمارستان بدون کوچکترین دردی که واقعا خودم میترسیدم هی دعا دعا میکردم که درد بیاد ولی اصلا انگار نه انگار تو طول مسیر ازم چند باری آب به اندازه زیاد ریخت تا برسم بیمارستان رسیدیم و بستریم کردن بیمارستان بهارلو تهران یه اتاق بردن که فقط خودم بودم آوردن بهم سرم وصل کردن و یه آمپول هم از کنار پام زدن و چند تا آمپول هم به سرم ساعت ۱۲:۳۰ بستری شدم تا ساعت ۱:۳۰ تو اتاق تنها حوصلم سر رفت هیچ دردی هم هنوز نیومده بود به ماما گفتم میشه مادرم بیاد حوصلم سر رفت رفت گفت مامانم اومد با آبمیوه و خرما که از قبل گفته بودم بگیرن بعد آروم آروم دردام شروع شد چون مادرم کنارم بود دیگه ماما نموند پیشم می‌رفت چند دقیقه یه بار میومد سر میزد بودن مامانم خیلی خوب بود تا دردام شدید شد ماما گفت برو به شکم و کمرت آب بگیر که این کار خیلی خوب بود درد رو کمتر میکرد با زیادشدن دردام چون از قبل درخواست اپیدورال کرده بودم معاینه کرد گفت فعلا ۳ سانتی باید تا ۵ برسی تا بگم دکتر بیاد بزنه با سختی و تحمل درد زیاد به ۵ رسیدم گفتم بگو بیاد دکتر بزنه که گفتن دکتر تو اتاق عمله گفتیم بیاد دوباره یک ساعت درد افتضاح کشیدم تا دکتر اومد معاینه کرد گفت ۷ سانتی دیگه نمی‌زنم خون ریزی داری شدید وضعیت بچه هم خوب نیست حالا بچه هم نیومده بود جلو هی موقع دردام گفتن زور بزن تا بچه رو بکشیم بیاریم جلو سخت بود ولی خدا کمک کرد از پسش بربیام حدود نیم ساعت تلاش کردن تا بچه رو بیارن جلو بعدش بچه اومد بیرون خدا رو شکر بعد از اومدن بچه تمام دردا تموم شد چون از زایمان قبلیم تا الان ۱۰ سال گذشته بود سر اون خیلی سخت شد و
مامان Karen 👶🏻🩵 مامان Karen 👶🏻🩵 ۵ ماهگی
تجربه زایمان
پارت ۴
که بلافاصله پرده جلو صورتم کشیدن و دکترم کارشو شروع کرد و همزمان داشتن باهام حرف میزدن و در مورد اسم پسرم حرف میزدن و خیلی زود در حد ۵ دقیقه بعد حس کردم یه چیزی رو دارن از تو شکمم میکشن بیرون که همونجا دکترم گفت وای چه پسر قشنگی..
اینو که گفت به پهنای صورت اشک شوق میریختم و به دکتر گفتم بچم سالمه؟ گفت آره که سالمه بذار الان صداش هم درمیاد که همونجا صدای گریه پسرم اومد🥺
قشنگترین حس دنیا رو داشتم اون لحظه.. ساعت ۱۱:۱۵ دقیقه پسر قشنگم دنیا اومد💙
من منتظر بودم پسرمو بیارن نزدیک صورتم اما نیاوردنش و به فاصله چندقدمی گذاشتنش یه سمت اتاق و همینجور که بخیه میزدن من داشتم از دور پسرمو نگاه میکروم و اشک میریختم که یه آقایی ازم پرسید درد یا ناراحتی داری گفتم نه گفت اشکه شوقه؟ خندیدم گفتم آره
بعد اون رو مثل یه خواب یادمه یه حالت گیجی داشتم یادمه همونجا دکتر بیهوشی بهم گفت یکم بخواب برات یکم داروی خواب آور زدم! و همینجور که به پسرم نگاه میکردم خوابم برد
و نفهمیدم کی بردنم تو ریکاوری
تقریبا ۲ ساعت تو ریکاوری نگهم داشتن و اینقد اونجا گیج بودم که یادم نمیاد موقعی رو که بچمو آوردنو بهش شیر دادم!
مامان اقاکیان و ماهان مامان اقاکیان و ماهان ۱ ماهگی
پارت هشت #
حالا تو اتاق من بودم یه ماما و اقاماهانی که گریه میکرد و هیچکس نبود حتی وزنش کنه حدودا ربع ساعتی بچم لخت رو میز گریه میکرد که یکی با یه برگه اومد کف پاش رو مهر زد وزنش کرد دیگه لباس تنش کرد و رفت منم هنوز میلرزید و مامابالا سرم هم دست تنها بود با یه دست بند ناف رو گرفته بود میکشید که جفت در بیاد با یه دست دیگه اش شکمم رو با مشت فشار میداد خیلی دردم میومد بهش میگم چیکار میکنی میگه مجبورم دس تنهام بزار همه شو خالی کنم بعدا مشکل پیدا نکنی خیلی درد بدی بود همه زایمان سختی دارن من بعد زایمان سختی هم داشتم انقدر طول کشیده بود که موقع بخیه زدن دیگه بدنم از بیحسی دراومده بود با اینکه با تیغ برام برش نزده بودن اما همون مقداری هم که خودم پاره شده بودم هم خیلی سختم شد تا بخیه زد اخرش یکی رو صدا زد گفت بیا بنظرت بالا هم بخیه میخواد خانمه گفت نزنی براشا جونشو میگیری این بالا خیلی حساسه الانم از زایمانش خیلی میگزره اگه بخوای بخیه کنی باید براش بیحسی بزنی که منم ازبس بیحال و خسته بودن گفتم نمیخواد خودش جوش میخوره فقط یه کاری کنین این همه نلرزم که گفت طبیعیه یه چیزی بخوری درستت میشه حالا کارماما تموم شده من هنوز رو تختم هرکار میکنن نمیزاشتم بیام پایین میگفت باید ماماعامل بیا که اونم سرش بخوره کلی وقت شد تا اومد
مامان جوجه رنگی🐣🐦 مامان جوجه رنگی🐣🐦 ۱ ماهگی
مامان امیررضاوشاهان مامان امیررضاوشاهان روزهای ابتدایی تولد
پارت چهارم .

تو زایمان های قبلیم هیچ وقت بچم رو بعد زایمان نزاشتن تو بغلم اون لحظه . این موضوع شده بود حسرت برام . که چرا بچم رو اون لحظه بهم ندادن . ولی اینسری سریع گذاشتنش تو بغلم . واییییی چه حس خوبی داشتم . حسرتم جبران شده بود . فقط تند تند بوسش میکردم و ازش تشکر میکردم که سالم اومده پیشم .
بعدش دیگه بخیم زدن و به بخش منتقل کردن . بچم رو دادن بهم . اون لحظه دلم میخواست فقط سجده کنم و از خدا تشکر کنم . ولی با وجود بخیه هام نتونستم و نشسته از خدا و همه اماما و .... تشکر کردم وایه اینکه بچم سالم اومده بود بغلم .
میدونم این داستان زایمانم شاید واسه بعضی ها ترسناک باشه ولی من نخواستم کسی رو بترسونم . فقط خواسنم بگم این حرف رو که میگن . در ناامیدی بسی امید است .
پایان شب سیه سپید است .
خداروشکر آخر کار منم روشن و سپید شد . خواستم بگم فقط همه چیز دست خداس . خدا بخواد تو هر شرایطی بهت هم توان میده هم قوت قلب . و طوری کمکتون میکنه که بعدا انگشت به دهن میمونید .
خب دیگه . ببخشید خیلی حرف زدم . از همتون معذرت میخوام .