ظاهراً ساعت ۱۵:۴۵ منو منتقل کرده بودن بخش.خلاصه تایم ملاقات بوده و مامان بابای من هم خوشحال هم نگران من بودن. بابا بالاسرم بوده و سرمو فشار می‌داده.ظاهرا می‌گفتم سر درد دارم فشار بدید. بابا فشار میداد سرمو.
هنوز بیهوش بودم. و فقط تنها چیزی که یادم هست ، نفسم گرفت تو ریکاپری، صدای دکتر رو می‌شنیدم که می‌گفت خانم چشماتو باز کن، صدامو می شنوی. من نمی‌تونستم کاری کنم. تنها لحظه بد عمل اونزمان بود که نفسم گرفت و نمیتونستم نفس بکشم. اون زمان مردم و زنده شدم. یادمه تو اتاق عمل به دکتر گفتم چقدر بیهوشم. گفت ۱ ساعت و ۳۰ دقیقه و ۳۰ ثانیه و......، بعد یهو گفت من چمیدونم خانم چه سوالاتی می‌پرسی.
خلاصه تا شب یکم بهتر شدم. گرسنه بودم. گفتن تا فردا چیزی نخورید. و باید دفع داشته باشید. شب ضربان قلب بچم ضعیف بوده. بچم ضعف داشته. دکتر دوستمو ترسوند. و دوستم رفت شیرخشک واسش خرید و تا صبح چند مرحله بهش داد.
خلاصه صبح ساعت ۴:۳۰ درست بعد از ۱۲ذساعت اومدن و گفتن شوند رو درمیاریم که پاشی راه بری.
سوند رو کشیدن. و بهم شیاف زدن و گذاشتم‌کمی اثر کنه و حدود ساعت ۵:۳۰ بسختی با کمک دوستم پاشدم راه رفتم.

عزیزم آمپول بی حسی به کمرتون زدن یا بی هوشتون کردن؟ و اینکه بیمارستان خصوصی بودین یا دولتی؟

عزیزم قبل عمل نفست گرفته بود یا بعدش ؟اخه منم موقع عمل نفسم گرفت خفه میشدم بیحسی بودم ولی حتی نتونستم دست و سرمم تکون بدم و حالم بود بیهوشم کردن میخوام ببینم از قبل ب مای بحسی بیهوشی زده بودن

چقد مادر شدن سخته...الان که نزدیک زایمانمه بیشتر درک میکنم😯

عزیز
♥️