پارت چهار و آخرین پارت از این فصل
و من رو منتقل کردند به بخش ریکاوری دکتر رو میدیدم که با پرستارا خداحافظی میکرد مدت زمانی که توی بخش ریکاوری بودم خیلی طول نکشید
و من رو منتقل کردند به قسمت بخش یه اتاق خصوصی
وقتی که در اتاق عمل باز شد چشمم به مادرم افتاد که با یه قیافه مضطرب و نگران انتظار دیدارم رو میکشید وشوهرم
من رو منتقل کردن به بخش در طول ماه هایی که باردار بودم همش این حس رو داشتم که من این بچه رو نمیخام چرا بیشتر مواظب نبودم چرا سهل انگاری کردم
چرا چرا و هزارتا چرای دیگه
اما الان که به دنیا اومده حسم کلا در مورد این قضیه تغییر کرده
فقط میگم خدایا شکرت و حتی آیه ای از قرآن داریم که میگه چه بسا چیزی فکر میکنید برایتان خوب نباشد اما بعدن پی میبرید که به خیرو صلاح شما بوده
در حالیکه که این داستان رو مینویسم الان از نظر جسمی ضعیف شدم
اما میدونم که این روزها هم میگذره همینجور که سخت ترین روزهارو گذروندم
یه نیرویی یه صدایی یه یاری همیشه کنارته که بهت امیدوانگیزه ادامه دادن
میده همون صدای مثبت توی ذهن خودت همون انرژی مثبت
میخام بگم توی سخت ترین لحظات زندگیتون هم هیچوقت از رحمت خداوند
ناامید نشید در واقع خدایی که قرص و محکم هواتون رو داره
داره تماشاتون میکنه شمارو هیچ وقت تنها نگذاشته هیچ وقت شمارو ب حال خودتون رها نکرده البته تا زمانی که بخواهید اونو حسش کنید
از همیشه بهتون نزدیک تره روزها ساعت ها ثانیه ها به سرعت در حال سپری شدنه لحظاتتون شیرین و به کام

۱ پاسخ

کسی میخونه؟

سوال های مرتبط

مامان 🩵دو قلب آبی💙 مامان 🩵دو قلب آبی💙 ۳ سالگی