دخترا سلام
مدتیه إلا هیچی نمیخوره
دکترم بردم فقط آزمایش خون و مدفوع گرفتن
فعلا نتونستم ادرار بگیرم که ببینم تشخیص دکتر چیه و چه داروهایی میده بهش
خلاصه دیروز آبگوشت درست کرده بودم له کردم نخورد بعدش دیدم دست میگنه تو ظرف نخود های درسته رو‌دونه دونه میخوره یه مقدار ریختم تو کاسه جلوش گذاشتم اینم تکیه داده بود تلویزیونو نکا میگرد همزمان میخورد که یهو به سرفه افتاد دیدم دهنش حدودا ۳تا توشه محکم از کمرش زدم ۲تا بیرون اومد دیدم بچه داره خفه میشه به این ماه محرم قسم دخترم یه جوری صورتش کبود شد وپاست سرفه میکرد کم مونده بود خفه شه از من بعید بود اینقد شجاعانه و فرز این کارو کنم
انگشتمو تا ته کردم تو حلقش با یه بار و یه نخود درست ته ته گلوش حس کردم. انگشتام نسبت به سن و وزنم باریکن به سختی بیرون کشیدمش داش خفه میشد
خدایا شکرت
تو این ماه محرم یه کاری کردم گفتم قطعا خدا بخاطر همون دخترمو نجات داد اصلا غیر قابل باور بود که من که خیلی تو این مساعل دست و پاچلفتیم چطوری بچمو اینقد فرز و زیرکانه نجات دادم .
خدایا شکرت
خدایا شکرت
خدایا شکرت

تصویر
۱۶ پاسخ

وای خدا رحم کرده بهتون
اصلا اصرار نکن به غذا خوردنش به موقع اشتهاش خوب میشه گندمم همین بود الان شکر خدا به اندازه میخوره

آدم مادر ک میشه در برابر بچش قدرت شیر رو داره بخدا

الا قشنگ خاله

خداراشکر انشاالله همیشه دخترگلت سلامت باشه

اولش خوندم چقد خوشحال شدم بعد مدتها غذا خورده الا جون🥲 بعدش ناراحت . خدا بهت رحم کرده صدفی❤️🥺

عزیزم خدا رحم کرده
خدا روشکر بخیر گذشت قربونت برم

غریزه مادری،خدارحم کرده

خدارو شکر عزیزم بخیر گذشته

درخ میدی گلم داشته باشمت من پرم♥️

خداروشکر بخیر گذشته عزیزم

وای این بچه ها عمرمونو تموم کردن😭

مادر!تنها عشقیه ک پاکه

وای خدا منم خیلللی میترسم فقط جیغ میزنم دختر منم انگور خورده بود داشت خفه می‌شد انگشت کردم رفت پایین تا مرز سکته رفتم بعدش خودش رفت پایین 😢تو این سنا خیلی خطرین ولی باز میدم میخوره همه چی

نخود له کن یکم بده

خداروشکر الهی بلا از دور باشه❤

خداروشکر عزیزم امیدوارم همیشه گل دخترت سلامت باشه

سوال های مرتبط

مامان آنیتا مامان آنیتا ۲ سالگی
هنوز نخابیدم و بیدارم،چقدر خودمو سر زنش کنم از این زندگی خسته کننده چرا واقعا ،دیگه کم آوردم از دست مرد لجن،خدایا نمی‌دونم چه کاری کردم که این مرد رو قسمت با من کردی،از زندگیم خسته شدم واقعا خیلی دردا تو دلم هست خیلی خیلی 🥺🥺شدم از سنگ شدم آهن تو این زندگی چرا همون دو سال نیم پیش طلاق نگرفتم منکه همه کارام کرده بودم چرا برگشتم مجدد که بچه بی گناه طفل معصوم بیاد تو این زندگی به خاطر بچم کوتاه بیام و چیزی نگم بشم دیوونه روانی عقدهای که از طرف شوهرم تو دلم هست بخام سر این طفل خالی کنم،خداااااااااااااااااااایااااااااااااااااا بفهم کم آوردم،عصبی شدم تو این زندگی چند سال همش سر این بچه خالی میکنم درسته کنترل میکنم ولی مجدد نمیتونم.شبی بچم آورد بالا آب پرید گلوش بعد استفراغ کرد من عصبی شدم لحظه که آورد بالا بهش گفتم آنی به خاطر همین کارات هست عصبی میشم جیغ میکشم بعد چند ثانیه تموم شد چهرم خب عصبی بود متوجه شده بود، دراز کشید بعد چند دقیقه صدایی شنیدم از زیر پتو نصف صورتش زیر پتو بود،بعد یه ۲۰دقیقه پتو رو کشیدم کنار از صورتش گفتم خفه نشه دیدم خدایا استفراغ کرده بوده چیزی نگفته بود تو همون استفراغ خوابیده😔😔😔وای که زدم زیر گریه تا همین الان خوابم نمیبره چقدر لعنت کردم خودمو،و به شوهرم گفتم ببین اشغال اینا اثرات تو هست رو مغز من تاثیر گذاشته که من رو بچه خالی کنم و حالا اینجوری بشه باید دندون درد رو بکشی بنداری،پوز خنده زد و خوابید،حالم از خودم بهم میخوره چقدر مادر بدی هستم و احمقی😔😔😔😔،تاریخ۱۴۰۴/۰۴/۰۴تلخ ترین خاطره
مامان مرد کوچکم👩‍👦 مامان مرد کوچکم👩‍👦 ۲ سالگی
سلام مامانا ، امشب خدا بهم رحم کرد.
امشب میشد ۶ شب که با پسرم و جاریم رفتم هیأت ،همیشه برای مهیار کارتون میزاشتم که جایی نره بشینه کنارم، اما امشب دیدم دوست داره با بچه ها بازی و بدو بدو کنه، نشسته بودم اما یه لحظه چشم ازش برنمیداشتم ، گاهی هم که دور میشد بلند میشدم از دور مراقبش بودم ، بعد منو که می‌دید دوباره میومد سمتم. مراسم که تمام شد، هنوز همه چراغا رو روشن نکرده بودن ، ازدحام خیلی زیادی بود، یه لحظه اومدم که برم پسرم بردارم تو ازدحام گمش کردم، هرچی دور و برم می‌دیدم پیداش نمی‌کردم ، به جاریم گفتم ،مهیار گم شده اونم بیچاره ترسید و میگشت، من با این وضع بچه توی شکمم بدو بدو بگرد، رفتم بیرون هیأت و توی دسته عزاداری و اون صف شلوغ نذری و تاریکی گشتم، مرده بودم ، مثل دیوونه ها شده بودم، داد میزدم پسرم گم شده تو رو خدا چراغارو روشن کنید.
بعد یهو جاریم اومد سمتم پسرم و آورد، بغلش کردم، مهیار گریه من گربه ‌...
گفت رفته بود مهد کودک هیأت ، پسرم ترسیده بود اصن تا ۲۰ دقیقه از بغلم تکون نمی‌خورد و از ترسی که خورده بود فقط گریه میکرد، نمیتونم بگم توی اون چند دقیقه چی به سرم اومد، فقط میتونم بگم قربون امام حسین برم به حرمت این شباش بچم و بهم برگردوند...
من بمیرم برای مادری که یه خار روی پای طفل معصومش میره، وای چقدر سخته اون لحظه من مرده بودم پسرم و فقط برای چند دقیقه نداشتم...
همین الآنم که می‌نویسم گریم میگیره و می‌دونم تا مدت ها این ترس باهام