هرسال محرم با یه نوحه خیلی گریه میکنم،کلا دو دقیقه ست، چندسال پیش توی کرونا عمم دوروز بعد تولدش فوت کرد و اتفاقا روز تولدخودمو عمه خدابیامرزم هم یکی هست ازون عمه ها از بچگی خونش میمونی و باهاش جلسه قرآن میری و... بزرگم شدم جلسه قرآن هاشو خودم پذیرایی میکردم خیلی دوستش داشتم خیلی دوستم داشت شوهرم رو هم خیلی دوست داشت میگفت آرزومه بیام خونتون خونه زندگی تو ببینم بچه تو ببینم، آخه طفلی بطور مادرزادی پای سالمی نداشت جایی نمیتونست بره تنها هم بود بچه ای نداشت من همیشه دستشو میگرفتم... من اصلا نمیدونستم مریضیش آنقدر جدیه یهو زنداداشم زنگ زد گفت عمه راضی فوت کرده ... و من شش ماه بود ک ندیده بودمش و اصن نتونستم تو مراسمش هم شرکت کنم (چون شوهرم خوزستانی‌خوزستانیه و خودم مشهدی)،، یادمه اون سال با قطار رفتیم خوزستان، بهم پیام میداد، براش عکس و فیلم فرستادم که عمه خیلی حال میده قطار راحته خودمون می‌میبریمت تا خونمون رو ساختیم چقدر خوشحال شد و گفت آرزومه... کاش میدونستم اون آخرین خداحافظیه و دل سیر بغلش میکردم
واقعا چقدر آدما آرزو ب دل میمیرن دلم براش کباب شد ک آنقدر از دنیا خیر ندید و اینطوری رفت... اون موقع هم ماه محرم بود من همش اینو گوش میکردم و شب و روز گریه میکردم... چقدر دلتنگشم🖤💔
نوحه یه تیکش اینه:
می‌دونی از بچگیم توی هیأتت بودم
می‌دونی گریه‌کن غم مادرت بودم
می‌دونی وابستتم بهت ارادت دارم
می‌دونی دلبستتم بهت ارادت دارم
یه‌ ذره منو ببین مگه من چند تا امام حسین دارم
پای درد من بشین، مگه من چند تا امام حسین دارم

۶ پاسخ

خدا رحمتش کنه روحش شاد فاتحه و صلوات بخونیم هدیه ب روحش

العی امین عزیزم😘🌹 ای کاش لاقل هیچکس چشم انتظار و آرزو به دل و باحسرت فوت نکنه خیلی دل آدم میگیره😓

خدارحمتشون کنه روحشون درآرامش عزیزم😔آره دنیاخیلی بی رحمه هیچکس نمیدونه آخرین باری که عزیزی روکه میبینی حرفایی که میزنه شایدیه جواریی خداحافظیه😭مادرمنم روزقبل ازفوتش به برادرم که پیشش بودزنگ زدم چون مادرم۹ماه بودکه سکته مغزی کرده بودوتککلمشوازدست داده بودگفت تاگفتم مهتاس خندیده گفتم گوشی روبزاردرگوشش گفتم مامان قشنگ بعده۹ماه سکوت جوابمودادگفت ها گفتم واکسن۲ماهگی شاهورروزدیم فرداحالش خوب باشه میایم پیشت بعدازچن لحظه مکث گفت باشه داداشم گفت داره گریه میکنخ دستشوبه علامت بیاین تکون میده منه گردن شکسته چه میدونستم همون شب بارسفربسته گفتم آرومش کن فرداصبح میایم اماخیلی مظلومانه شب که خوابیددیگه بیدارنشد😭😭😭😭😭😭😭😭😭

خدا رحمتش کنه . من ک ندیدمش،ولی بغضم ترکید😭حیفه آدمهای خوب ک برن از،پیشمون

عزیزم خدارحمتش کنه

روحشون قرین رحمت الهی با خانم فاطمه زهرا محشور بشن

سوال های مرتبط

مامان جوجه چغد مامان جوجه چغد ۱۳ ماهگی
دخترم امشب شد 11 ماهه باورم نمیشه 1 ماه دیگه میشه یکسال
یکسال پر از چالش چقدر عجیب بود میگم چ زود بچه ها بزرگ میشن نه
انگار همین چند ساعت پیش بود سرشو گذاشتن کنار چشمم😐😍
ب خودم افتخار میکنم واقعا بابت اینکه هیچ کس هیچ کس نبود حتی یذره برام نگه داره
بخدا در حالت نشسته دولا میشدم خوابم می‌میبرد
شده 6 بعد ظهر ناهار و صبحانه رو با هم خوردم
ولی بازم کم نذاشتم همیشه با روی خوش و خندان در رو روی همسرم باز کردم همیشه غذا آماده
شده بعضی وقتا خسته شدم داد زدم ولی خودمو سرزنش نمیکنم چون واقعا قوی بودم من
دو جا رو هیچ وقت یادم نمیره
اولین باری ک إلا سرماخوردگی گرفت
با همسرم بردمش دکتر
همون جا یه خانم با من بود دقیق بچه هاش هنسن دختر من یکم بزرگتر بودن
شوهرش مادرش یه خانوم دیگه همراش بود فقط دلداریش میدادن ناراحت نشه که بچه ش مریضه براش نگه می‌میداشتن قوربون صدقه خودشو بچه هاش میرفتن
اونجا واقعا به خودم و همسرم افتخار کردم که من توانایی اینو دارم از پس زندگی خودم بر بیام
پوتین مورد هم همین 13 بدر
ک رفتیم بیرون با همسرم خودم با یه ساعت تو خونه هم خودم هم بچه هم گوشت و وسایل و میوه و همه چی آماده کردم بعد رفتیم یجا نشستیم اتفاقا بین دو خانواده نشستیم هردو بچشون 2یا 3 ماه از دخترم بزرگتر بودن هر دو تا 3 ی 4 نفر کمکی داشتن بچه رو براش میخوابه میخوابوندن تو آغوش میگرفتن ک مامانه لذت ببره در حالی که من جامونو خیلی قشنگ چیدم تا همسرم آتیش روشن کرد گوشتارو سیخ کشیدم بعد إلا رو گرفتم خوابوندم همشون به من نگاه میکردن پچ پچ میکردن اونجا بود فهمیدم من چقدر قویم 🥹
مامان آوین مامان آوین ۱۱ ماهگی
مامانا کیا بچشون از یه طرف چه خانواده خودتتون چه خانواده شوهرتون نوه اول ؟
آوین نوه اوله پدر شوهرم دیونم کرده دلم میخواد خودم بزنم یه دم میگه گرمه یه دم میگه سردش میشه نمیزاره تبش بگیرم میگه گریه می‌کنه میرم خونشون نمیزاره جای ببرمش حتی برا رفتن خونه بابام باهاش مشکل دارم همش میگه نمیخوا بری همین جا بمون کلا خیلی اذیتم میکنن آوین یه عطسه میزنه دونفری با مادر شوهرم میگن سرما خورد خداروشکر میکنم ما ازشون دوریم والا من بدبخت میکردن منم اعصاب ندارم تو هم می‌پیچیدمشون این نه ماه من دیونه کردن هروقت شوهرم میگه بریم سری بزنیم من با استرس میرم هم نوه اول هم پدر شوهرم کلا دختر نداره
من تازه زایمان کرده بودم میومدن تو اتاق کنار بچه من بخیه هام می‌سوخت خودشون که میومدن هیچ برادر شوهرام و کل طایفه شوهرم میمومدن به مامانم گفتم توروخدا نزار من ببرن خونشون ولی دیگه مجبور شدم برم میخواستن براش قربونی کنن اونجا هر شب مهمونی بود منم تازه زایمان کرده بودم یه کوچولو اولی بود داشتم افسردگی می‌گرفتم من که اینقدر با شوهرم خوبم بهش میگفتم من طلاق بده من دیگه تحمل ندارم اونم می‌گفت باشه بزار آوین از آب گل در بیاد 🤣 بیشتر لجم می‌گرفت چون شیر خودمم به اوین میدادم دائم هرچی میگفتن بخور مادر شوهرم شبا پیش ما میخوابید آوین یه کم گریه میکرد میزد به من پاشو شیرش بده آق یاد اون روزا افتادم اعصابم خورد شد اگه میومدم خونه خودم پامشیدن میومدن سرم مجبور بودم اونجا بمونم 😐نه ماه گذشته ولی من هنوز قشنگ یادمه چقدر اذیت شدم اون چهل روز خیلی بد گذشت آوینم رفلاکس داشت الهی بمیرم به بچم همش صورتش جوش میزد بالا میآورد الآنم سرما خورده من کلا آدم مزخرف ترسو ایی هستم تا آوین خوب بشه من داغون میشم