مامانا کیا بچشون از یه طرف چه خانواده خودتتون چه خانواده شوهرتون نوه اول ؟
آوین نوه اوله پدر شوهرم دیونم کرده دلم میخواد خودم بزنم یه دم میگه گرمه یه دم میگه سردش میشه نمیزاره تبش بگیرم میگه گریه می‌کنه میرم خونشون نمیزاره جای ببرمش حتی برا رفتن خونه بابام باهاش مشکل دارم همش میگه نمیخوا بری همین جا بمون کلا خیلی اذیتم میکنن آوین یه عطسه میزنه دونفری با مادر شوهرم میگن سرما خورد خداروشکر میکنم ما ازشون دوریم والا من بدبخت میکردن منم اعصاب ندارم تو هم می‌پیچیدمشون این نه ماه من دیونه کردن هروقت شوهرم میگه بریم سری بزنیم من با استرس میرم هم نوه اول هم پدر شوهرم کلا دختر نداره
من تازه زایمان کرده بودم میومدن تو اتاق کنار بچه من بخیه هام می‌سوخت خودشون که میومدن هیچ برادر شوهرام و کل طایفه شوهرم میمومدن به مامانم گفتم توروخدا نزار من ببرن خونشون ولی دیگه مجبور شدم برم میخواستن براش قربونی کنن اونجا هر شب مهمونی بود منم تازه زایمان کرده بودم یه کوچولو اولی بود داشتم افسردگی می‌گرفتم من که اینقدر با شوهرم خوبم بهش میگفتم من طلاق بده من دیگه تحمل ندارم اونم می‌گفت باشه بزار آوین از آب گل در بیاد 🤣 بیشتر لجم می‌گرفت چون شیر خودمم به اوین میدادم دائم هرچی میگفتن بخور مادر شوهرم شبا پیش ما میخوابید آوین یه کم گریه میکرد میزد به من پاشو شیرش بده آق یاد اون روزا افتادم اعصابم خورد شد اگه میومدم خونه خودم پامشیدن میومدن سرم مجبور بودم اونجا بمونم 😐نه ماه گذشته ولی من هنوز قشنگ یادمه چقدر اذیت شدم اون چهل روز خیلی بد گذشت آوینم رفلاکس داشت الهی بمیرم به بچم همش صورتش جوش میزد بالا میآورد الآنم سرما خورده من کلا آدم مزخرف ترسو ایی هستم تا آوین خوب بشه من داغون میشم

۱۷ پاسخ

تو مادرشی اختیار بچه ات دست خودته اصن به اونا ربطی نداره که شما بچه اتو می‌بری بیرون پارک یا خونه پدرت چه چیزا نزارن بری خونه پدرت انگار فقط نوه خودشه آوین نوه پدرتم هست 😐

پسر منم دو طرف نوه اوله
ولی کلا پیش پدر مادر خودم بوده
مادرشوهرم اینا خیلی نامردی کردن در حقمون
متم خودمون رو ازشون دور کردم

ببین جوری که تعریف کردی اینا هرحا بری پا میشن دنبالت میان، لازمه ی دعوا راه بندازی در این مورد یا با شوهرت ی دعوای حسابی بکنی و اونا بفهمن دلیل دعپای شما بخاطر اونا بوده. ما وقتی که شهرستان میریم من بیشتر خونه پدر خودم میمونم تا خانواده همسرم. یعنی کل وسایلو میذارم خونه بابام و هر چند روزی میرم به خانواده شونرم سر میزنم. ولی خب اینو نمیتونم با خودم حلش کنم که من مجبورم بخاطر نوه شون برم، اگر مهوا نبود شوهرمو میفرستادم تنها بره ولی الان دویت دارن مهوارو هم ببینن

من سمت خودم نوه اوله ولی همیشه پشتم بودن پدرومادرم برعکس خانواده ی شوهرم هیچییی سمت اونا نوه سومه بعد چون کاری براش نکردن نمیزارم دخالتم بکنن اونروز دلا رو گذاشته بودم توی صندلی غذاش بعد این مادرشوهرم رفته زنگ رده ب شوهرم ک بچه توی اون میفته شوهرمم گفته ما کاری نداریم مامانش خودش میدونه چی براش خوبه بعد منم ب همسرم گفتم غلط کرد زنگ زد اون اگه خوب بود ی کار کوچیک برای نوش میکرد کاری نکرده حق دخالتم نداره گمشه بره

چقد سختخ اینجروی
من خاهرشوهرم اینجوری بود میگف چرا زهرا بچرو میبره باخودش اینور اونور جای ما نمیاره منم از لجش بیستر میرم هنجا اصلا خونه بند نمیشم یکسره خونه ململنمم بزار بفهمه وارش اشتباهه الانم بچم اصلا زیاد باهاشون اخت نمیش چون زیاد نمیبرمش اونجا تایاد بگیرن دخالت نکنن توکارمنک بجمممم

وای فقط اون تیکش که میزد به پات میگفت پاشو شیر بده 😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐

ای وایی از این کارا بخدا ادم نمیدونه حساسن یا دخالت میکنن من شوهرم تک پسر بعد اونام خیلی از این حرفا میزنن اعصابم خورده واقعا

اگر فقط یکبار قرص و محکم جلوی این حرف ها بایستی،دیگه این رفتار ها رو پیشت انجام نمیدن.

منم تا بچه ام سرما میخورد اولین چیزی که به ذهنم می رسید این بود که وای الان مادر شوهرم چی میگه!بعد پیش خودم گفتم:خدا بچه ی من مریض شده بعد من به فکر حرف و سرزنش بقیه هستم؟! چند باری هم من و شوهرم پیش بقیه که قصد دلسوزی بیش از حد داشتن،گفتیم که دلسوز ترین فرد برای بچه پدر و مادرش هستن،دیگه الان حرف بقیه برامون مهم نیست.

اوه اوه منم پسرم اولین نوه ی پسریشونه خیای حساسن روش ولی خب راستشو بخوای من زیاد رو بهشون نمیدم در این حد که اگر یکساعت بخوام بزارمش پیششون میگن ما بزرگش کردیم زحمتش پای ماس

عزیزم متاسفم بابت اذیت شدن ها...
نظر من اینه: فرزند ات،خداروشکر پدر و مادر داره،تو اون و بدنیا آوردی و توی این دنیا هیچ کس به اندازه تو دوستش نداره و همینطور همسر ات،پس اصلا به این چیزها اهمیت نده که نوه ی اول شونه و فلان...اول ذهنیت خودت و پاکسازی کن بعد می بینی که دیگه با رفتن به خونه ی اونا استرس نمی گیری.

دختر من از هر دو طرف نوه اول و حالا حالاها تک نوه‌س .‌ خیلی دوسش دارن هردو طرف، ولی من اجازه نمیدم خیلی تو تربیت و کارام دخالت کنن .. حالا گاها دلسوزی های افراطی از هر دو طرف پیش میاد ولی من و همسرم کار خودمونو میکنیم و به هر حرفشون گوش نمیدیم

دست رو دلم نذار
لیانا نوه آخر خانواده شوهرمه
دیوونه شدم از دستشون. از دوماهگی گیررررر میدادن آب بده بهش الان گیر میدن غذا سفره بده هندونه بده چایی بده
منم خستم کم آوردم
یه مهمونی میرم با صدا ببند میگه عوضش کن شیرش بده لباسش فلان و....

زده شدم ازشون حسااابی

برعکس خانواده شوهر من که کلا بی تفاوتن
بچه رو نبینن براشون مهم نبست

دختر جاری منم همینجوری میکردن الان یه بجه لوس شده سعی کن خودت رو تربیت بچت کار کنی نزاری کسی دخالت کنه

منظورت اینه خیلی حساسن روش؟
واس پسر منم همینطوره

اونا قصد و نیت بدی ندارن شاید حساس شدی
البته من درکت. مکینم 💔

سوال های مرتبط

مامان دلین مامان دلین ۱۰ ماهگی
چند روزه متوجه شدیم عروس خالم پسرش ۲ ساله نشده ۴ ماهه بارداره
البته جسه و هیکل درشت داره از منم یه ۳ یا ۴ سالی کوچیکتره از وقتی همه فهمیدن مامانمو شوهرم میگن دختر توام بزرکتر شد یکی دیگه بیار تفاوت سنیشون کمتر باشه هردوتاشونو باهم بزرگ کن قبل به دنیااومدن دلین دلم میخواس ۴ تا بچه داشته باشم ولی اینقدر ک دلین اذیتم کرده هرکی بم میگه میگم همین یکی بسه شوهرم هر گلی میخواد بزنه به سره همین یکی بزنه هرچی داره و‌نداره برا دلین باشه دلم بچه دیگه میخواد چون بچم تنهاس وقتی از صب تا شب با منه باباش ک میاد خونه یه عالم‌ذوق میکنه بااینکه همش من باهاش بازی میکنم شعر میخونم یا مامان بابام میان خونمون کلی ذوق میکنه دست میزنه دلبری میکنه براشون ولی فکرشو ک میکنم دلم میخواد بشینم گریه کنم این مدت هم یکسره خونه مامانم بودم چون تنهایی نمیتونسم از پس دلین بربیام غیر از اون صدای جیغ دلینا میاد عصبی میشم باهمه بد حرف میزنم حتی از وقتی دلین به دنیااومده فاصله رابطه نزدیکی کردنم و حسیم به شوهرم خیلی بد شده حسی به شوهرم دیگه ندارم و حتی ازش بدم اومده بااینکه خیلی کمک حالم بوده تو این مدت خونه تکونی کرده برام هرکاری ک خوشحالم کرده انجام داده با اون خستگیش هرکار گفتم انجام داده از خودش و شکمش میزنه بخاطر من خیلی کارا کرده برا ارامشم ولی دست خودم نیس خیلی وقتا باهاش بد رفتاری کردم دلم براش میسوزه اما چیکا کنم هر دفه میاد سمتم خودمو با یه چی دیگه سرگرم میکنم یا میاد بغلم میکنه حس بد دارم بش جوری ک دلم میخواد خودمو از بغلش بکشم تا میبینه دلین خوابه میگه بیا بغلم من هی میگم خستم و واقعا هم خستم حوصله ندارم دلم میخواد تنها باشم بدون دلینو شوهرم
دلم میخواد برم تور برم سفر با دوستام
مامان یاسین مامان یاسین ۱۱ ماهگی
خدایا نمی‌دونم چمه همش سردرد می‌خوابم سردرد بیدار میشم سردرد کلا خستگی وقتی خوابمم خسته میشم البته پسرم خیلی بدخوابه شاید به این ربط داره قبلا ها مامانم و بابام خیلی بحث و دعوا داشتن حرسم می‌گرفت از دست مامانم ولی خودم الان از مامانمم بدتر شدم به شوهرم همش گیر میدم سرش همش غر میزنم دعوا میکنم تو بچه داری کسی نیست که حتی موقع دسشوییی رفتن بزارم پیشش پسرمم نمی‌دونم ازم چی میخواد کلا به خودم چسبیده شاید باور نکنید بخدا اصلا حتی رو زمین نه میشینه نه دراز می‌کشه رو شکم میخوابونمش که حداقل سینه خیز رفتن رو یاد بگیره همین که میزارمش گریه می‌کنه و جیغ میزنه که برش دارم وقتی میخواد با اسباب بازی هاش یکم بازی کنه هم باید بین پاهام بشینه و بازی کنه وگرنه نمیشینه تا شب بدجور خسته میشم بعدش با شوهرم دعوا میکنم که کمکم نمیکنی اونم باهام دعوام می‌کنه که درکم نمیکنی کارام سنگینه ولی باز وقتایی که بتونم کمکت میکنم منم خسته میشم . اصلا به کمک شوهرم احتیاجم ندارم فقط دلم میخواد که شبا حداقل وقتی خستم و از خستگی بغض کردم بهم یکم آرامش بده بگه می‌دونم خسته می‌دونم تو هم تو این زندگی زحمت می‌کشی ولی بجاش شبا که پسرم خوابه میگه نوازشم کن تا خوابم ببره منم وقتی میگم خسته بهم میگه فلانی میگه زنم هرشب نوازشم می‌کنه تا بخوابم منم شروع میکنم به جیغ داد که من آشغال به درد نخورم برو با هرکی دلت میخواد ازدواج کن و .....