۸ پاسخ

حتما دیده تو نیستی ناراحت شده سر اونا خالی کرده پس فطرت

وای منم یه روانی دارم ۸ سال تو یه ساختمونیم باز خوبه ازش دوری

خدا شفاش بده ایشالا با نوه هاش چ مشکلی داره بچه هاشن دیونس زنیکه؟
منم با مادرشوهرم سرهمین قضایاها میونمون شکرآبه ولی بچه هامو شوهرم میبره میاره خیلیم دوسشون داره🙄

مرض داشته پس زنگ زده دلم تنگ شده
ب نظرم واگذارش نکن بگو خدا ی عقل بهت بده رد داده رسما

وا پس چرا گفته بیاین دلتنگتونم ؟ خوبه خودت نرفتی

مهم نباشه اصلا برات تو شخصیت خودت رسوندی اونم رسونده بدرک بهتر که اومدن شوهرت شناختش دیگه نمیره

اخ عزیزم
طوری نیس دیگه نزار برن بهتر که شوهرتم بشناستش

ولش کن عزیزم

سوال های مرتبط

مامان کوچولوهای قشنگم مامان کوچولوهای قشنگم ۲ سالگی
۴ساله ازدواح کردم
موقعی که ازدواح کردم تو کرونا بود رفتیم محضر عقد خوندیم و اومدیم خونه بقیه هم رفتن خونه
۸ماه بعد عروسی هم باردار شدم (چون سه ماه بعد عقد پریود نشدم یهو و فکر کردم حامله ام و اینا بعد دکتر گفت تنبلی تخمدان دارم بعد به همسرم گفتم گفت‌ بخاطر این مشکلت زود باید بچه بیاری که بعدش ۴-۵ماه تو اقدام بود تا با دارو دوقلوهارو باردار شدم بعد الان میگه منظورم اینقدر زود نبود بعد این همه سختی بزرگ کردن بچه ها )تو دوران عقد چوم کرونا بود هیچ جا نرفتیم نه سینمایی نه کافه ای نه رستورانی نه مسافرتی
به دلیل بارداری دوقلوها عروسی هم نتونستم بگیرم چون پرخطر بود و ۹ماه استراحت مطلق بودم الان خیلی به دلم مونده عروسی نگرفتم
همون موقع که گفت زود باید بچه بیاری خودم در مورد تنبلی تخمدان تحقیق کردم خیلی ترسیدم که نازا باشم و ۲-۳ماه هرشب بحث داشتیم سر بچه من میگفتم اقدام کنیم چون ترسیده بودم نتونم بچه بیارم هیچوقت
یه ماه دیگه مادرشوهرم و پدرشوهرم و برادرشوهر مجردم میرن مشهر با قطار
همسرم میگه هم قیمتش خوبه هم مامانشون اینا دست کمک هستن
ولی خانوادشون خیلی آشوب میکنن تا بچه یه ذره آشوب کنه میگن چشه یا میگن بیا بچه رو اینجور اونجور کن مثلا هربار تلفن من کسی زنگ بزنه مادرشوهرم میگه کی بود
من گفتم خردادماه اوج گرما سه تا بچه کوچیک ببرم کجا
بعد هم نمیخوام کسی همرام مسافرت بیاد
همسرم میگه یکی بالاخره باید همراهمون بیاد میگم هروقت بچه ها بزرگ شدن میریم
آخه مادرم هم کمردرد و پادرد هس
حتی برا زایمان هم نیومد کمکم خودم سه تا بچه رو تر و خشک کردم و میکنم
مامان قلبم 💖💖 مامان قلبم 💖💖 ۲ سالگی
دیروز بردیم دختری ثبت نام مهد کودک کردیم
امروز اولین روزی بود که رفت از ساعت ۸ تا ۱۲ ما ساعت ۹ اونجا بودیم اولش ۱۰ دیقه تاب بازی کرد بعدش راضی شد بره تو من کلا نیم ساعت تو مهد کنارش بودم توی این نیم ساعت خداروشکر با بچه ها سریع دوست شد و انس گرفت چون از قبلم جمع بچه هارو خیلی دوس داش ارتباط اجتماعیش خوب بود ولی نمیدونستم در این حد
تامن اونجا بودم ۳تا بچه اومده بودن خواب‌آلود و بی انرژی اصن نه حرکتی
ولی این دختر ما دس میزد به همه چی همه بازارو امتحان کرد تو کمد چن تا ماشین چوبی که سرهم میشدن رو دید میگفت از اینا میخایم مربی براش آورد بعد با یکی از دخترا همشونو ریختن دوباره ساختن بعد رفت با یکی از پسرا الاکلنگ بازی کرد در کل بچها ی اونجا رو به تحرک و بازی انداخت
من دیگه نیم س بودم گفتم به مربیش میرم فک کنم مشغول شده و اومدم باباش ظهر رفته بوده دنبالش گفت به زور آوردمش بیرون همه از جنب وجوشش خوششون اومده بود باعث انگیزه تو بقیه بچه ها م شده بود
اونجا مادریارم دارن بچه هارد هر نیم ساعت میبره دستشویی گفتن یه دست لباس اضافه هم بزارین اگه خدانکرده کثیف کردن ما عوض میکنیم و میشوریم
درکل تاالان ۲میلیون هزینه ثبت نام و وسایلی بود که تا این پایه براش گرفتیم
ماهی یکی و نیمم شهریه
ولی بنظرم می ارزه هم بچه ها باهوش تر میشن تو محیط اجتماعی قرار میگیرن هم من تا ظهر سر آرامی دارمو به کارام میرسم و تو خونه ورزش میکنم
اینم عکس حیاط مهده وقتی همه ی بچه بودن
مامان اهورا مامان اهورا ۲ سالگی
سلام خانما خوبین امروز یکی از مامانای باردار 37 هست میخواست زودتر زایمان کنه میگفت خسته شدم بعد من یاد یه خاطره ای از خودم افتادم یادمه منم 37ودو سه روز داشتم رفتیم عروسی پسر عمم بعد اونجا متوجه شدم که منو دختر عموم طبق سنو ان تی تو یک روز تایم زایمانمون بود اون شب 😂😂😂😂دختر عموم بهم گفت دکتر بهش نامه داده برای چهارشنبه همون هفته بره برای سزارین اینقدر ترسیده بودم اونشب انگار یه چیزیو با سرعت بالا کوبیده بودن تو صورتم من همش فکرمیکردم یک ماه دیگه برای زایمان وقت دارم وقتی اون گفت من دارم زایمان میکنم اینقدر خودمو به زایمان نزدیک ندیده بودم اصلا باورم نمیشد تو ماه خودمم😂😂انگار از یه خواب عمیق به بدترین شکل ممکن بیدارم کردن جالبیش اینجا بود خونمو هم تمیز نکرده یعنی یه جورایی هبچ امادگی برای زایمان نداشتم و دقیقا روز سشنبه همون هفته که قرار بود مادرو خواهرم بیان کمکم برای تمیز کردن خونه کیسه ابم پاره شد یعنی چهار روز بعداز اون شب رفتم زایشگاه برای زایمان جالبترش این بود که دختر عموم رو هم همزمان با من اورده بودن زایشگاه اونم دردشو یاد کرده بود 😂😂😂الان که نگاه میکنم میبینم چقدر بیخیال بودم و چقدر بعضی مامانا برنامه ریزی دارن برای زایمانشون اینقدر اومدنش غافلگیرانه بود که من حتی نه موهامو رنگ کردم نه اصلاح کرده بودم نه خونم تمیز بود حتی خرید خونمم نکرده بودم 😂😂😂بیچاره خواهر وشوهرم تا روز بعد که من از زایشگاه مرخص شدم خونمو مثل گل تمیز کرده بودن شوهرمم کل خرید خونرو تنهایی انجام داده بود در کنار کمک هایی که به خواهرم تو تمیزی خونه و جابجایی وسایل داده بود 😂😂😂