سلام خانما حالتون خوبه؟من واقعا به شدت به راهنمایی نیاز دارم
دخترم سه سالشه وحشتناک به پدرش وابستس جوری که تا پدرش وایساده اصلا نزدیک من نمیشه و مدامم بغلش می گیره و میگه دوست دارمو قربون صدقش میره بعد به منم میگه تورو دوس ندارمو اصلا نمیاد پیش منو تا نزدیکشم میشه جیغ میزنه و گریه می کنه واقعا موندم چیکار کنم
شوهرمم میگه لابد من سر کارم عصبانی میشی روشو و جوابشو نمیدی که اینجوری بهت جبهه می گیره ینی به حد عصابم خرابه از اینکاراش دارم دیونه میشم خانواده ی شوهرمم همشون متوجه ی این قضیه شدن

به درک بزار وابسته اون باشه بیخود ناراحتی عکس العمل نشون نده بزرگ میشه درست میشه نگران نباش

عزیزم باهاش خیلی بازی کن
بهش با صبر و حوصله وقت بگذرون
به رو خودت نیار که میگه دوست نداره
وقتی دورت میکنه تو هم دور شو
نزار دستش بیفته
لج میکنه
وقتی خودتون تنهایین
بهش بگو عشقم دوست دارم
بدون عکس العملش همش بهش کلمات محبت آمیز بگو
کم کم جذبت میشه
پسر من برعکسه وابسته ی منه و باباشو از اتاق بیرون میکنه
بارها بوده باباشو دور کرده توی بازیمون شریکش نکرده
ما حساسش نمیکنیم به باباش میگم بره

پسرمنم وابسته باباشه ولی من حساس نشدم خوشحالم هستم حداقل تایمی که باباش هست من راحتم دوس ندارم یکسره بهم بچسبه

به خانواده شوهرتم بگو باباشه اگه با باباش خوب نباشه با کی خوب باشه
بعدم تا جلوشون هستی سمت بچه ات نرو اگه حرفی ام زد بگو فقط جلو شما اینا رو میگه بچه اس دیگه و چون خیلی حساس شدید رو این موضوع اینم هی تکرار میکنه و ....
نظر و حرف قوم و فامیل رو بنداز سطل زباله منم خودم چه کارها که به خاطر حرف بقیه نکردم
زنداداشم بچم ۲سالش که بود میگفت چطور نمیتونه اسم خودش رو بگه منم میومدم خونه و اینقدر تکرار میکردم تا بگه الان بچش ۲سالشه چندتا کلمه به زور میگه هیچ کسی ام حق حرف زدن نداره چون مثل سگ پاچه میگیره و برمیگرده بهمون
اینقدر ناراحتم به خاطر بقیه چقدر به بچه ام سخت گرفتم اشتباه کردم
خواهری شما این کار رو نکن
هرکی گفت همه اش به سمت باباشه بگو من خیلی ام خوشحالم به شوهرتم بگو اگه طرف تو نیاد و همه اش به من بچسبد از زندگی سیرمیشی و خسته
چندباری به بقیه برگشتی و بیخیالی ات رو دیدن دیگه به روت نمیارند

اگه دختره همه دخترها بابایی اند از هزاران نسل تا الان چرخیده و گوش به گوش رسیده که دخترها بابایی ان
منم خودم دخترم ۳سالشه اگه باباش باشه طرف من نیست چون وقت بیشتری هم با مامان هستن و بابا ها اکثر وقت ها کارند تا میایند باید برند سمت باباهاشون واگرنه کم میاری
شوهرم حتی حق بوس کردن یا بغل کردن منو جلو دخترم نداره میگه بابا مالمنه

نگران نباش
همشون بابایی هستن
ب درک

بهتر منم دلم میخاد وابسته پدر باشه

به نظرم چون باباش زیادی بهش توجه می‌کنه این کارو می‌کنه...زیاد توجه هم خوب نیست ببخشیدا بعداً خیلی لوس میشه

ربطی نداره عزیزم شما همیشه پیش دخترتی و صبح تا شب باهاش سرو کله میزنی از طرفی چون خیالش از بودن شما راحته که همیشه هستید این نوع وابستگی نا ایمن رو نسبت به شما نداره و برعکس نسبت به پدرش داره چون تایمی از روز تنهاش میزاره و میره

جلو خانواده شوهرت اصلا طرفش نرو منم اول خودمو میکشتم که بیاد غذا بخوره تو خونه اونها مث سگ وگربه میافتادم دنبالش این یعنی من بلد نیستم بهش غذا بدم یا بچه جاریمو میزد منم میزدم چون حقش بود بچه جاریم دختره خیلی اذیتش میکنه همه تایید میکردن اما بحث تنبیه میشد میگفتن تو ازهمه بدتری منم میبرم هیچ کاری ندارم میخواد بخوره نیخواد نخوره برمیگردم خونه سیرش میکنم تو هم بی خیالش باش به باباش هم بگو اونجا حواسش بهش باشه

دخترمنم همینجوره دخترابابایی ان دیگه.بااینکه من خیلی بهش محبت میکنمو تازه شوهرم جاهی دعواشم میکنه بازم میگه بابا...پسرمم همینجوره بدبختی🫠

احتمالا ساعت کاری همسرت طولانیه که وقتی میبینه انقدر بهش می‌چسبه طبیعیه دختر من چند هفتست به باباش وابسته شده وقتی باباش هست نمیزاره من ببرمش دستشویی بشورم یا پوشک بگیرم میگه نه تو بلد نیستی خخخ با باباش دوس داره بره تو حموم آب بازی منم کارم سبک شده وقتی همسرم هست همش باهاش بازی میکنه شوخی و خنده البته نمیگه منا دوس نداره شاید چند وقت دیگه اینم بشنوم خخخ فقط شبا میخواد بخوابه میاد بغل من بعد دلش بغل باباش را میخواد میگه من بابا رو دوس دارم تو را دوس ندارم از بغل اونم بهونه منو میگیره میگه مامان را دوس دارم بابا رو دوس ندارم تو سن بچه های ما نمیدونن احساسشون دقیقا چیه فکر می‌کنن وقتی به یکی علاقه دارن پس اون یکی را دوس ندارن خخخخ منظورش اینه من نمیخوام پیش تو باشم میخوام با بابام باشم نه اینکه واقعا دوستت نداشته باشه

اره اشکال نداره اگه پدر ها خوب باشن مسولیت پذیری محکمی داشته باشن پدر خوبی باشن من ناراحت نمیشم متاسفانه مال من جز اون دسته پدرهای بی فکر بی محبته

همه دوست دارن وابسته من بشه خودمم خیلی دلم میخواد عشق محبت توجه کم نمیزارم براش در حد توانم ولی باز پیش پدرش میره وابستشه خیلی نمیدونم چرا چکار کنم برگرده پیشم این بچه

پسر منم وابسته پدرشو متنفرم از پدرش هر شب با گریه میخوابه بچه من میگم بیا پیش من بچم میکه پیش بابا

دخترمنم به باباش وابسته هست

ولی اولویتش منم هرچی بخوادبایدمن بدم بهش ازدست کسی دیگه نمیخواد
من بهش خیلی توجه میکنم وقتی منودخترم باهم حرف میزنیم همش منوباعشقم ونفسم صدامیزنه البته من ازاول باهاش همینطوری باعشق حرف میزدم

برعکس دخترمنکه همش وابسته ی خودمه
من ازین کارش عذاب میکشم
هرکسی یه مشکلی داره