۱۳ پاسخ

انگار اینا حرفای منه
الان همه همینن عزیزم ولی چاره ای نیست منم اونروز فکر میکردم به هیچکاری نمیرسم و از شوهرم دور شدم بهش نباید فکر کنی وگرنه خودت بیشتر داغون میشی

هممون همین حس داریم تجربه میکنیم عزیزم غصه نخور

همه ی این چیزایی ک میگیو منم دارم تجربه میکنم.

کاملا میفهممت
بچم چند شبه که شبا خواب خوبی نداره یا یهو ۴صبح کاملا سرحال بیدار میشه در صورتی که ساعت ۲ خوابیده و من اون لحظه خسته ترین و داغون ترینم
کل روزم خواب درست و حسابی نداره
یوقتی از خستگی حس میکنم به جنون میرسم یکم تندی میکنم با این بچه ولی همون لحظه عذاب وجدان شدیدم به همه خستگیام اضافه میشه😔مادر شدن واقعا سخته

چقد تو منی، دقیقا منم اینجورم🥲

انگار این متنو من نوشتم😢

منم دقیقا مثل تو انشالله بچه هامون یکم بزرگتر بشن همه این سختی‌ها رو فراموش کنیم

خواهر منم همینطوریم
نه وقت میکنم به شوهرم برسم نه به اون بچم نه به خونه نه به خودم
یا دور بچه‌ هستم یا بدو بدو برم غذا بپزم ظرف بشورم جارو کنم لباس بشورم 😥
اصلا نمیتونم برم جایی فقط گریه می‌کنه
همش تو خونه هستم

ولی ان شاءالله بزرگتر میشه بهتر میشه

من فکر میکردم فقط خودم این احساسات دارم😅🤭 نگو طبیعیه!! باید دیگه با این وضعیت کنار بیایم و حس ناکافی بودن نکنیم بهر حال بی تجربه ایم ، مهم اینه تلاشمونو میکنیم

عزیزم خداقوت
همه ما این شرایط رو داریم
ولی مگه قراره همینطور بمونه
نه میگذره
هرچی بچه بزرگ تر شه اسون تر میشه
دوباره وقت برای همسرت هم میتونی بگذاری
فعلا از نی نی خوشگل لذت ببر
به کارای خونه هم نرسیدی اشکال نداره ماهم نمیرسیم
در مورد اینده بچه ها هم خدا خودش روزی رسان هس همچنین یه دوستی داشنم میگفت خدا خودش مراقب بچه هاس حتی مثال زد بچه ای رو که مادرش فوت شده بوده چه قد خدا مراقبش بوده تو سختی ها و نگذاشته راه بد کشیده بشه

گوشی ازدستم سرخورد افتاد رو صورتش چقد گریه کرد😭😭اون صحنه نمیره ازجلو چشام

خدا حفظ کنه مامانت رو قدرشو بدون
این حس و حالت هم بین همه مون مشترکه
نگران آینده شون هستیم ولی خدا بزرگه
تا دو سالگی بچه ت ب کارای حونه کامل نرسی هیچ ایرادی نداره ب خودت سخت نگیر
نمی‌تونی بچه ت بذاری پیش مامانت دو نفری وقت بگذرونین ؟

منم حالم خیلی بده

سوال های مرتبط

مامان مهرسا💕 مامان مهرسا💕 ۴ ماهگی
خانوما میخوام تجربه بچه دارشدنمو بگم وقتی ده روز از به دنیا اومدنش گذشت برگشتم خونمون خونه ی مامانم بودم همه مسئولیت بچه رو خودم گردن گرفتم هیشکی کمکم نکرد شوهرم ذره ای درکم نکرد خیلی شبا رو تا ساعت ۳ بیدار میموندم به خودم فوش میدادم ک چرا ازدواج کردم چرا بچه دار شدم خیلی افسرده بودم اصلا از بچه ام لذت نمیبردم ولی بعدش ک چهلم بچم گذشت به همه چی عادت کردم خداروشکر دخترم خیلی آرومه اصلا اذیتم نکرد بعد چهلم دیگه شبا برا شیر بلند نمیشه ساعت ۱۱ می‌خوابه ساعت شش بلند میشه روال همه چی اومد دستم افسردگیم کمتر شده دخترم بزرگ شده دیگه مثل روزای اول بوی نی نی نمیده🥺 خیلی دلم تنگ شده ولی الان خیلی لذت میبرم صبا ک از خواب بلند میشم دخترمو میبینم ذوق مرگ میشم یه حس خیلی خوبی دارم ک نمیتونم توصیفش کنم همه بهم میگن مامان کوچلو وقتی به دخترم میگن برو بغل مامانت خیلی حس خوبی می‌گیرم الان منم یه مامانم عاشق دخترم ولی روزای اول خیلی اذیت شدم هیچوقت نمیخوام به اون روزا برگردم.........