بخش اخره تجربه زایمان:
مهم ترین تغییراتی که شما توی بارداری و بعد از زایمان تجربه میکنید ، تغییرات احساسات و عواطف خودتون به فرزند توی شکمتون هست.
حسی که کسی ازش حرف نزده براتون چون توی هر انسانی متفاوت نشون میده خودش رو!
و حالا من از تجربه شخصیم بخوام بگم، برای من اینطوری بود:
اگر یادتون باشه تا۵ ماهگی حس خیلی کمی داشتم به فرزندم اصلا هنوز باور نمیکردم باردارم، حتی الان هم به لیلی کوچولو نگاه میکنم و میگم یعنی من زاییدمش؟؟؟ دختره منه؟
هنوز حس میکنم همون آرزوی محاله منه ک بچه های دیگران رو با حسرت نگاه میکردم!
بگذریم … بعد از۵ ماهگی ک حرکاتش واضح شدن برام کم کم یه حس های در من ایجاد شد و کم کم پررنگ شدن
اما هنوز کامل نشده بودن!
لحظه ای که دخترم بدنیا اومد صدای گریه اش رو شنیدم، اون لحظه تمام دقایق و ساعات و گردش زمانی جهان ایستاد و من غرق صدای گریه ی لیلی بودم … قربون صدقش میرفتم که گریه نکنه اما خودم اشک می‌ریختم چون با تولدش من متولد شدم …
اما هنوز اون احساس مادری کامل در من نیومده بود تا وقتی که از من خواستن بهش شیر بدم و بچه رو روی سینه من گذاشتن و من چون شیر نداشتم بچم گریه میکرد و کم کم اون حس مادرانه در من بیدار شد
اولین حسی که تجربه کردم👇🏻👇🏻

۷ پاسخ

ادامه👇🏻👇🏻
اولین حس : من چرا شیر ندارم؟ طبیعی بود اما من خودم رو زیر سوال برده بودم.

دومین حس: چرا بچم گریه میکنه؟ من به جاش باید گریه کنم اون نباید گریه کنه اصلا ! اگه اوردمش ک گریه کنه ک پس مادر خوبی نیستم که!

سومین حس: چرا اینقد کوچولوعه!؟ کاش بیشتر تغزیه سالم رو رعایت میکردم ! چقدر من احم*قم! چرا به بچم بیشتر نرسیدم!؟

چارمین حس: حالا باید اولین قدم رو برمیداشتم، به سختی از تخت پایین اومدم، بی صدا گریه میکردم و قدم برمیداشتم به عشق اینکه بتونم زودتر بشینم و بچمو بغل کنم و ببینمش. اینجا حس جنگجو داشتم میخواسم با دردام بجنگم ک زودتر سرپا شم.

پنجمین حس: وقتی تونستم بچمو به صورت نشسته بغل کنم انگار لحظه زایمان برام مجدد شروع شد و با این تفاوت که این بار میتونستم بچمو دقایق بیشتری بغل کنم
خودم بغل کنم بدون کمک پرستار، خودم نگاهش کنم بدون اینکه بگم بگیرینش بالا تا صورتشو ببینم و …
شیشمین حس: سخت ترین مرحله برای من اینجا اتفاق افتاد و در حال حاضر وارد مرحله هفتمین حس نشدم و همینجا گیر کردم فعلا …
شیشمین حس: عذاب وجدان برای کارهایی که نباید میکردم و کردم و کارهایی که باید میکردم و نکردم!
و گریه و گریه و گریه که خدایا منو ببخش از موهبتت اونطور ک باید نتونستم مراقبت کنم توی دلم
این حس خیلی غمگینه.. هر ثانیه که نگاهش مبکنم یاد بحثایی ک با همسرم داشتیم میفتم و میگم ارزش داشت؟ کاش من رد میشدم از خطای شوهرم کاش کل کل نمیکردم و … ک بچم اذیت نشه.
حالا هر قطره اشکی ک میریزه منم گریه مبکنم باهاش و نودمو مسیول اون اشکا میدونم.

رهاجان یه چیزی درمورد حس ششم بگم ک البته کاااملا طبیعیه و من هم همین حس رو بشدت سر بچه اولم تجربه کردم. اون ۹ماه هررررچی ک بود گذشت. من با گریه بچم گریه میکردم و اون کاملا درک میکرد و انگار وضع بدتر میشد. اوضاع باید مدیریت بشه و‌بدونیم ک بچه ماهیتش گریه کردنه. ینی مامان من سالمم. گریه میکنم و نیازامو میفهمونم نه اینکه لزوما مشکلی باشه. ازین دید به دخترت نگاه کن و حتی از گریه هاش لذت ببر. گریه های من از عجز میومد. ازینکه گریه میکنه و من نمیتونم کاری براش بکنم اما شکرخدا کم کم این‌ موضوع برطرف میشه و میبینی اتفاقا تو تنها کسی هستی ک بچت باهاش اروم اروووم میشه.لیلی کوچولو وارد یه دنیاااای دیگه شده و طبیعیه هنوز برا ناشناخته باشه و بخواد با گریه به همه چی واکنش نشون بده. درمورد بخش شوهرم دیگه باید ولشون‌‌ کرد😂 فکرکن‌ وجود ندارن. توقع هرچند خیلی به جای ما اجابت نشدنش پدر دراره. اما بهتره همونم نادیده بگیریم. بهتر از اسیب بیش از حده

رها جونم این حس و احوالاتی که گفتی قابل درکه اما لزوما درست نیستن همه شون. اکثرا زاده ی ذهن ما هستن به خصوص که توی دوران بارداری و بعد از بارداری هورمون ها بالانس نیستن و خیلییییی اذیت میکنن و تفکر آدمو بهم میریزن. مخصوصا درمورد خودت. هیچ کجای دنیا مادر کامل وجود نداره، شما فقط باید تلاش کنی مادر کافی باشی. کمال‌گرا نباش که در مادر بودن هیچ کس نمیتونه کامل باشه. حتی غیر از مادر بودن در هیچ چیزی نمیشه کامل بود. و با توجه به اینکه لیلی کوچولوی قند و عسل به زمان درست خودش بدنیا اومده، خیلی خدارو شکر کن دورت بگردم اگر مثل من و امثال من بچت زود بدنیا میومد، دیگه از نظر روحی نابود می‌شدی. خداروشکر که هم خودت هم دخترت حال خوبی دارید. از طرف من اون پاهای پاستیلی کوشولو ش رو ببوس و به فرشته ی پاک خدا خوش آمد بگو 😘😘😘🩷❤️

مبارک باشه عشقم ب سلامتییییییی من تازه دیدمممم نایپیک هات برام نمی امد🥹🥹🥹🥹🩵🩵

رهااااااااا😳😳زایمانننننن کردیییییییییییییی

خدا کوچولوت را برات حفظش کنه عزیزم 🤍🌸

ای جاانم إن شاءالله ما هم ب سلامتی این حس رو تجربه کنیم 🥺

سوال های مرتبط

مامان حبه قند🫀 مامان حبه قند🫀 ۲ ماهگی
اومدم اینجا تا تجربه مو از زایمان سزارین بگم واقعااااا خیلی خوشحالم که سزارین کردم برگردم عقب بازم انتخابم همینه
من روز ۵خرداد زایمانم بود از ساعت ۱۲شب به بعد هیچی نخوردم صب ساعت هفت باید بیمارستان میبودم رفتم اونجا اول پروندم و کامل کردن بعد یه نمونه ازم گرفتن و رفتم توی اتاق برای آماده شدن اومدن دستگاه nst وصل کردن و با یه سروم قندی بعد از نیم ساعت اومدن سوند وصل کردن که‌من مثل سگگگگ ازش میترسیدم ولی واقعا هیچی نداشت خیلی راحت بود بعد دونه دونه میبردنمون اتاق عمل که من و ساعت ده بردن اتاق عمل و دکتر بیهوشی اومد تا بی حسی بزنه برام من استرس گرفتم ولی اونم چیزی نبود یکم کمرم سوخت بعد کم کم پاهام داغ شد حس بدی بود ولی دیگه پاهامو حس نمیکردم 🥲
بعد بی حسی یکم حالمو بد کرد که چون استرس داشتم بالا آوردم بعد که داشتن شکممو بتادین میزدن حس میکردم تا دیگه کلا چیزی نفهمیدم تا اون آقا پسری که بالا سرم وایساده بود تا حواسش به من باشه گف مبارک باشه دیدم سلن گریه کرد🥹😭😍
همون لحظه اشک چشمم ریخت و از خدا خاستم به همه بچه بده تا این حسو تجربه کنن خیلی خیلی حس قشنگیه😍
بعد آوردن چسبوندش به صورتم و اون قیافه ماهش و دیدم😭🧿😍
بعد من کم کم نفسم سنگین شد که خواب مصنوعی دادن بهم و چشم باز کردم دیدم ریکاوری ام هنوزم بی حس ام خلاصه اتاقی ام که من رزرو کرده بودم خالی نشده بود من چهار ساعت موندم تو ریکاوری و بعد چهل ساعت رفتم تو اتاقم و دخترم اومد پیشم چون من تو اتاق عمل بالا آورده بودم دکترم گفته بود چیزی ندین بخوره که بالا نیاره چون فشار میاد بخیه هاش باز میشه من و ۲۴ساعت گشنه نگه داشته بودن و من اصلااااااا درد نداشتم اصلاااااا
مامان کیان مامان کیان ۳ ماهگی
پارت ۴:
نمیدونم چطوری توصیف کنم ی حس عجیبیه ک حاضرم هزار بار دیگه به اون لحظه برگردم عالی ترین حس بود 🥺
اومدن صورت پسرمو چسبوندم به صورتم و من بوسش میکردم و قربون صدقش میرفتم چقد داغ بود صورتش🥲
ببینین من ساعت ۱۰ و۲۰ دقیقه وارد اتاق عمل شدم ۱۰ ونیم بچم بدنیا اومد یعنی هرچی از تبحر و دست سبک دکتر عزیزم بگم کم گفتم 🤌
بعد پسرم و بردن و دکترم شکممو بخیه زد و فرستادنم ریکاوری
اونجا نیم ساعت بیشتر نموندم خداروشکر حالم اوکی بود فقط یکم میلرزیدم خیلی کم
ساعت ۱۲ من اومدم توی بخش و یکم بعد بچمو اوردن کنارم عین ماه بود
اثر بی حسی من خیلی زود رفت و من پامو تکون میدادم یعنی اینکه گفتن تو بی حسی تا چندین ساعت حس نداری برای من دروغ بود
هرچند ک دردام با شیاف قابل کنترل بود
فقط نگم از اون لحظه ای ک اومدن شکممو فشار دادن یبار تو ریکاوری یبارم توی بخش ک من هردوبار رو حس میکردم و درد داشتم اون ماساژ رحمی توی بخش منو کشت یعنی جیغ میکشیدم خونم با ی شدت زیاد ازم میریخت ،درسته به نفع خودمونه این ماساژ ولی مرگو جلو چشام دیدم
مامان نی‌نی 🩵 مامان نی‌نی 🩵 روزهای ابتدایی تولد
خب ببخشید من رفتم باز اومدم با بقیه ماجرا🤣
تجربه زایمان طبیعی با اپیدورال
پارت ۵
رفتم روی تخت لیبر ،برش زدن اصلا اصلا حس نکردم بدترین قسمتش اونجا بود که چون بچه بیرون نمیومد از بالا فشار میدادم تا برنگرده و بیاد بیرون اونجا بود که واقعا درد داشت و من برای اولین بار داد زدم از درد،بچه‌ک‌اومد بیرون اون گریه میکرد من بد تر از اون ،‌نمیدونم چرا ولی خیلی گریه کردم و میلرزیدم ،بخیه زدن اذیت کننده بود با این که برام دوبار بیحسی زد ،اما چون من ترسیده بودم خودمو سفت گرفته بودم و واقعا می‌سوخت ماساژ شکمی درد نداشت برام چون انقد قبلش با آرنج به شکمم فشار آوردن بودن اون دگ چیزی نبود .هنوزم جای اون ساعد روی شکمم درد می‌کنه
ساعت ۶/۵ صبح پسرم با ناز و عشوه به دنیا اومد ☺️
اپیدورال خوب بود، کارم رو راحت کرد ،من بیش تر حس میکنم این که نمی‌تونستم زور بزنم بخاطر این بود ک آموزشش رو ندیده بودم و نمی‌فهمیدم باید چیکار کنم البته اپیدورال بی تقصیر نبود ولی نه اونقدر که بگم راضی نیستم ازش
جای سوزنش درد می‌کنه هنوز و کبود شده
زایمان سخته ....و آدم بعد از انجامش حس می‌کنی یه ابر انسان شدی ،قدرت واقعیتو میفهمی و انگار از نو ساخته شدی ...برام جالب بود ،حس غرور داشتم حس این من چقدر قوی ام من سخت ترین کار دنیا رو انجام دادم ... واقعاً امیدوارم همه ی چشم انتظار ها تجربه کنن.
نی‌نی من خدا خواسته بود ،و قربون خدا ک‌همیشه بهترین هارو برا بنده هاش میخواد
مامان 🩷معجزه🩷 مامان 🩷معجزه🩷 ۱ ماهگی
#زایمان_طبیعی
تجربه زایمان طبیعی پارت ۴
خلاصه رفتیم که بریم رو تخت زایمان و من که دراز کشیدم دکتر بخش هم اومد و بهم گفتن که هر وقت حس زور داشتم زور بدم و تنفس هم انجام بدم
و من بعد از سه تا زور محکم دیگه داشتم میمردم که برش پرینه انجام دادن برام و بعد برش هم یدونه زور محکم دادم و دخترم بدنیا اومد و گذاشتنش رو شکمم همینکه بچه در اومد کل دردای من رفت و دیگه هیچ دردی نداشتم بعد از اونم جفت رو در آوردن که اونم اصلا درد نداشت بعد از بریدن بندناف دخترمو گذاشتن رو سینه ام همون لحظه شروع کرد شیر خوردن بعد اونم بردن لباساشو بپوشون و بخیه منم شروع شد کل پروسه بخیه هم نیم ساعت اینا کشید زیاد هم درد نداشت یه سوزش ریزی داشت کل زایمان من چهارساعت طول کشید ساعت ده صبح آمپول تزریق شد ساعت یک و نیم رفتم رو تخت زایمان و ساعت دو ظهر دخترم بدنیا اومد و زندگی من سرشار از عشق شد اون لحظه که آدم بچه اشو میبینه کل درداش یادش میره
اگه بخوام از زایمان طبیعی بگم من خیلی راضی ام که رفتم طبیعی و همون روز یه ساعت بعد زایمان من سرپا بودم و چون موقعیت زندگیم یجوری شد مجبور شدم خودم پاشم کارامو انجام بدم برام خیلی خوب شد اینم از تجربه من🥲❤️
مامان محمدعلی مامان محمدعلی روزهای ابتدایی تولد
تجربه من از زایمان (قسمت پنجم)
یه پرده جلوم کشیدن و عمل جراحی رو شروع کردن
حال من لحظه به لحظه بدتر میشد
لرز شدید که باعث می‌شد دندونام به هم بخوره و کم کم فکم کامل منقبض شد و دندونام خیلی درد گرفته بودن از شدت فشارش... معده‌ام به حدی درد و سوزش و تهوع داشت که واقعا داشتم می‌مردم. بهم گفته بودن هر موقع تهوع اومد سراغم بهشون بگم. دو بار برام دارو تزریق کردن ولی فایده خاصی نداشت. البته من ناشتا نبودم و این باعث تهوع وحشتناک شده بود.
تخت هم یه جوری جا به جا میشد و مثل گهواره تکون میخورد که حس میکردم دارن اونجا با بچه کشتی میگیرن🥴
دکتر بیهوشی هم تا آخرش بالاسرم وایساده بود، بازم خدا رو شکر پیرمرد بود و کمتر معذب میشدم🤦🏻‍♀️
وقتی بچه رو از شکمم در آوردن من اصلا حسش نکردم... و این خیلی بد بود. من حس اون لحظه که بچه به دنیا میاد و مادر حسابی سبک و راحت میشه رو خیلی دوست داشتم و سزارین این لذت رو از من گرفت🫠 شاید باورتون نشه ولی این موضوع خیلی روی روحیه من تاثیر منفی گذاشت
وقتی دکتر و پرستار ها گفتن مبارک باشه... تازه متوجه شدم که بچه رو در آوردن... بچه رو بردن خشک کردن و توی حوله پیچیدن و موقعی که داشتن رحم رو تمیز میکردن و بخیه میزدن، پرستار چند لحظه صورت بچه رو روی صورتم گذاشت🙃
ادامه دارد...
مامان آقاعلی مامان آقاعلی ۴ ماهگی
تجربه زایمان طبیعی 5
صدای گریه بچم رو که شنیدم خیالم از بابتش راحت شد انقدر ماما و پرستار دور تختش جمع شده بودن من اصن نشد ببینمش ، اون روز من تنها کسی بودم که داشتم طبیعی زایمان میکردم همه لحظه به دنیا اومدن بچه توی اتاقم بودن 😂 ساعت 4عصر بود که پسر نازم به دنیا اومد دیگه زودی بعدش بیهوش شدمو تا یک ساعت و نیم بعدش به هوش اومدم به شوهر و مادرم که دم در بودن گفته بودن بیان پیشم
مامای شیفت هم دوبار اومد شکمم رو فشار دادن درد خیلی زیادی داشت یعنی من دیگه ذره ای جان و تحمل درد کشیدن رو نداشتم
ولی الحمدلله به خیر گذشت با اینکه سختی داره ولی وقتی به چشمای پسرم نگاه میکنم بغلش میگیرم تمام اون سختی ها برام شیرین میشه
دیگه یکم که گذشت و ی یک ساعتی هم خوابیدم ، درواقع خمار بودم فکر کنم از عوارض داروها بود 😴 پاشدم مامانم یکم غذا بهم داد و پرستار اومد کمکم کرد بلند بشم که هم راه برم هم خون و لخته ای اگه هست به واسطه ایستادن خارج بشه کمکم کردن برم سرویس تا بدنمو بشورم و لباس بخش رو بپوشم با درد بخیه حرکت برام خیلی سخت بود اینکه جابه جا بشم و یا بشینم دیگه کم کم آماده شدم ساعت 8 شب بود با ویلچر بچمو گذاشتن بغلمو بردنمون به سمت بخش