۳ پاسخ

خوب 🥹بگو‌ زودتر رها

خب منتظرییم😁

بقیشو همینجا بنویس

سوال های مرتبط

مامان لیلی کوچولو🤱🏻 مامان لیلی کوچولو🤱🏻 روزهای ابتدایی تولد
بخش اخره تجربه زایمان:
مهم ترین تغییراتی که شما توی بارداری و بعد از زایمان تجربه میکنید ، تغییرات احساسات و عواطف خودتون به فرزند توی شکمتون هست.
حسی که کسی ازش حرف نزده براتون چون توی هر انسانی متفاوت نشون میده خودش رو!
و حالا من از تجربه شخصیم بخوام بگم، برای من اینطوری بود:
اگر یادتون باشه تا۵ ماهگی حس خیلی کمی داشتم به فرزندم اصلا هنوز باور نمیکردم باردارم، حتی الان هم به لیلی کوچولو نگاه میکنم و میگم یعنی من زاییدمش؟؟؟ دختره منه؟
هنوز حس میکنم همون آرزوی محاله منه ک بچه های دیگران رو با حسرت نگاه میکردم!
بگذریم … بعد از۵ ماهگی ک حرکاتش واضح شدن برام کم کم یه حس های در من ایجاد شد و کم کم پررنگ شدن
اما هنوز کامل نشده بودن!
لحظه ای که دخترم بدنیا اومد صدای گریه اش رو شنیدم، اون لحظه تمام دقایق و ساعات و گردش زمانی جهان ایستاد و من غرق صدای گریه ی لیلی بودم … قربون صدقش میرفتم که گریه نکنه اما خودم اشک می‌ریختم چون با تولدش من متولد شدم …
اما هنوز اون احساس مادری کامل در من نیومده بود تا وقتی که از من خواستن بهش شیر بدم و بچه رو روی سینه من گذاشتن و من چون شیر نداشتم بچم گریه میکرد و کم کم اون حس مادرانه در من بیدار شد
اولین حسی که تجربه کردم👇🏻👇🏻
مامان فنچ🧸🍓 مامان فنچ🧸🍓 روزهای ابتدایی تولد
تجربه زایمان
پارت ۶ هیچ وقت فکر نمی‌کردم اینطوری پیش بره حسابی بغض کرده بودم دلم میخواست شوهرمو مامانمو ببینم بگم منو از اینجا نجات بدین دیگه کلی اصرار کردم تونستم ببینمشون مث چی گریه کردم که من نمیخام بزام منو ببرین خونه😂😂
من گریه میکردم مامانم گریه میکرد شوهرمم دلداری میداد
ی ماما مهربونم از شانسم ب تورم خورده بود موقع درد و دل کردن با مامانم اومد پیشمون گفت بچه آوردن که به این آسونی نیست یک ساعت بزارن بغلت عزیزم مامانتم این سختی هارو کشیده خلاصه کلی گفت دیگه این بار شیر شدم رفتم تو
خلاصه این شد که من موندم تو اتاق زایمان تک و تنها
و شب زنده داری ها و دردهایی که می‌کشیدم 🫠
😂چیزی که واقعا عذابم میداد تنهایی بی اندازم بود تو بلوک زایمان تنها مریض بخش من بودم و تمام پرستارا از موقعیت استفاد کرده بودن رفتن برای استراحت 😐سالن بخش خالی انگار متروکه بود،اگه حالم اوکی بود میرفتم ی گشت میزدم 😂😐 اما متاسفانه هر ثانیه شدت انقباض هام کمتر میشد و تحمل کردن این دردا برای منی که چند شب نخوابیده بودم غیر ممکن بود هم خابم میومد هم درد داشتم و این وسط باید ورزش میکردم بماند که چقدر تنبل بازی در آوردم منی که بخودم قول داده بودم تحمل کنم این درد
موقعی که انقباض نداشتم ی دور می‌خوابیدم موقع انقباضا مثل دیوونه ها اتاق و سالنارو راه میرفتم به خودم می پیچیدم یا اینکه خودمو می‌انداختم تو سرویس رو شکم و پاهام آب داغ می‌گرفتم
درضمن اینم بگم که من وقتی با یک سانت بودن بستری شدم هیچ علائم دیگه ایی جز انقباض نداشتم و بعداز دستکاری هایی که شدم تازه ساعت۲ شب ترشح موکوسی دفع کردم و کم کم ترشح هام تبدیل به ترشح
خونی شد
مامان افراز مامان افراز ۲ ماهگی
خب منم تجربه زایمانمو بگم برای کسانی که فرزند اولشون هست سزارین اختیاری هستن
مرحله اول پذیرش و رفتم پرستار برام قلب بچه رو چک کردن،خون گرفتن و این کارها من خیلی استرس سوندو داشتم فکر میکردم دردش بیشتر از اون چیزی باشه ک فکر میکردم فقط سوزش بود و تمام استرس داشتم و ب دکتر بی هوشی خیلی اصرار کردم ک بیهوش بشم چون کمر درد شدید داشتم دوست نداشتم بی حس بشم و کمر دردم بیشتر بشه با هزار مکافات راضی شد
دکتر داشت ب شکمم بتادین میزد و من همش میگفتم من هنوز بیهوش نیستم که دستگارو گذاشتن دهنم و تمام رفتم و از درد خیییییلی زیاد ب هوش اومدم دردم خیلی وحشتناک بود ب پرستار گفتم درد دارم آرامش بخش بزن ولی انجام نداد گفت میره تو شیرت ضرر داره با هزار بدبختی ک بود منو داشتن میبردن بخش که خانم پرستار اومد و شکممو ماساژ داد که نگم براتون یک لحظه جهنم شد دنیا برام
رفتم داخل بخش انگار وارد همه چیز تموم شد پرستار چند تا شیاف زد و درد تموم شد فقط منو ۶یا۷بار ماساژ رحم دادن ک خیلی وحشتناک بود ولی در کل خوب بود الانم خونمون و کارهامو خودم انجام میدم بچمم زردیش خیلی کمه و باید مراعات کنم
ولی یک چیزی که این زایمان براش لذت بخش بود حضور پرستارهای خیییییلی مهربون بیمارستان فرهیختگان بود ایشاللا خیر ببینن
مامان نورا مامان نورا ۲ ماهگی
قسمت نهم: خواست خدا
توی مسیر فقط دعا میکردم نورا هم خوب باشه و باهم مرخص بشیم. طاقت موندن بیشتر توی بیمارستان رو نداشتم. یعنی میشه با هم بریم خونه مامان؟🥺
وارد بخش امید که شدم تا دخترمو ببینم پرستار اعلام کرد زردی دخترتون کامل برطرف شده خانم و میتونید ببریدش.
انگار دنیارو بمن بخشیدن با تمام دردی که داشتم بچمو بغلم کردمو بعد از انجام تست ها و فرایند ترخیص که همسرم انجام داد حدود ۱ ظهر خونه بودیمو و مثل خیلی از تهرانی های دیگه خیلی سریع بارو بندیلمون رو بستیم و اومدیم خارج از تهران🥹🥹
هیچوقت هیچوقت هیچوقت مهرپارسال که فهمیدم باردارم فکرشم نمیکردم اخرش به خوشی اما با این خاطره ها قراره تموم بشه.
اما اینو باید بدونیم که ما از خواست خدا خبر نداریم و باید خودمون رو برای هرچیزی اماده کنیم.
من کل بارداریمو با مطالعه با اگاهی و خوب سپری کردم و فکر میگردم بهترین زایمان هم حتما خواهم داشت. اما شد پر از تجربه هایی که برای هیچکس شاید اتفاق نیفته. اما میگذره و خواست خدا هرچی باشه پایانش همونه.
مامانا بهتون پیشنهاد میکنم همیشه با اگاهی برید جلو، توکلتون به خدا باشه حتما پایان قشنگی براتون نوشته.
همسر همسر همسر! هیچکس اونموقع نمیتونه اندازه همسر ادم کمک کننده باشه، بهش از قبل یاد اوری کنید قوی بودن اون مهمه! بدونه بهش نیاز دارید و ازش کمک بگیرید. تمام این مدت پدر مادر منکه خودشون اورژانس بودن از حال بد، خانواده همسرمم مریض بودن از قبل، فقط و فقط همسرم بود که تونست با محکم بودن نجاتم بده و یک لحظه ترکم نکرد.
در انتها برای همه مامانای باردار و مامانایی که به تازگی و توی شرایط خاص کشور زایمان کردن ارزوی سلامتی دارم. برای همدیگه دعا کنیم.
زخم های این دوران بد زخمیه...
مامان کارن مامان کارن روزهای ابتدایی تولد
پارت یکم
و اما‌تجربه زایمان منِ ترسو
براتون با جزئیات و مو به مو گفتم
همیشه وقتی میومدم گهواره دنبال این بودم که تجربه مامان هایی که زایمان‌میکنن رو بخونم و همیشه با خودم میگفتم یعنی میشه منم یه روزی بیام اینجا از تجربم بنویسم بعدم با خودم میگفتم خیلی دورم به این قضیه ولی واقعا به یک چشم هم زدنی گذشت و دلم واسه همه اون دوران حاملگی تنگه راسته میگن از لحظه به لحظه بارداری نوزادی و....باید استفاده کرد
منم تصمیم‌گرفتم وقت بزارم و بیام تجربمو بگم براتون اما قبلش اینو بگم که حتم به یقین دارم قول صددرصدی میدم که هیییییچکس تو این‌جهان هستی ترسوتر از من نیست قول میدم
و از همه‌بدتر اینکه زایمانو برای خودم کرده بودم غول
راستش تا ۸ماهگی به زایمان فکر نکردم اصلا باور نمیکردم ک بچه تو شکم دارم
اما همین‌ک وارد ماه ۸ شدم افتادم بفکر زایمان
نه که بگم فقط از سزارین میترسم
از جفت زایمانا وحشت بزرگی دارم
عمم که اومده بود ملاقاتم‌میگف یادمه اولین باری که میخاستی امپول بزنی غش کردی ولی الان چقد راحت میزاری سوراخ سوراخت کنن و برات عادیه راست میگف مریض میشدم دکتر رفتن برام معنی نداشت یا خوب میشدم یا باید خوب میشدم
برمیگردم به زمانی که دکتر نامه زایمان رو بهم‌داد حدود ۱۰ روز پیش
که از زمانی ک نامه رو گرفتم هرشب فشارم بالا بود و این تو چند روز که باید خوب میخوردم و میخابیدم ن خواب داشتم نه خوراک
خونه ماتمکده بود بقیه ذوق داشتن ولی وقتی حال روحیه منو میدیدن ذوقشون کامل کور میشد از خودم بدم اومده بود که چرا دارم اینکارو میکنن
و با هیچ چیزی اروم نمیشم