۱۶ پاسخ

پینار همون اول به دنیا اومد ۴ روز بعد یه هفته هم ۲ روز بستری شد🥺خیلی روزای سختی بود بره دیگه هیچوقت نیاد

خداروشکر عزیزم🥹🫂

ای جان خداشکر حال دوتاتون خوبه ایشاا..کنارهم شاد وخوشحال زندگی کنید

گریم گرفت با خوندنش چقدر سزارین سخته اینکه نتونی بعد زایمان پاشی بری به بچت برسی ، میرم طبیعی .قبل شمام یه نفر تجربش گذاشته بود مثل شما بود حال نداشته کاراش بکنه.
انشالله تنت سلامت باشه دیگه اینطوری تجربه بد نداشته باشی عزیزم
شکر خدا الان پسرت سالم بغلته

تا استخونم حس کردم این دردارو تو یه شب اینطوری بودی من هر شب هر روز این صحنه های دستگاه میدیدم ..💔

ای جانننن 🥹🥹خداروشکر سالمه 🥲🥲

نه بابا ادامه بده🥲🥲🥲

بمیرم واستتتتتت اشگمو در اوردی دخیییی

آخییی عزیزم🥹🥹🥹خداروشکر حال الان جفتتون خوبه😘😘
مهرسام ده روز Nicu موند
مامانم اون موقع گرمی بود منم رفته بودم خونه اونا
فک کن من گرمی بچم اینجا بیمارستان🥺🥺
ولی سامراد از همون اول بیخ گوشمه دستگاه مستگاه نرف😂

خداروشکر که بخیر گزشته تموم شده

درکت میکنم عزیزم خیلی سخت پسر من 4سالش الا 16 روز تو دستگاه بود شب وروز نداشتیم 😔🫂

عزیزم روزی ک رفتی بخیه هاتو بکشی یادته؟من تو مطب باهات هم کلام شدم .باردار بودم و دکتر خودم رفته بود مرخصی اومده بودم پیش پونه زمانی

عزیزم انشاالله که خوب باشید هردوتون.
منم ۶ روز پسرم Nicuبود و مجبور بودم برم و بیام آخرشم موندم اونجا تا هر وقت پسرم شیر خواست بهش شیر بدم
خودم سزارین کرده بودم.یعنی وقتی شبا وقتی صدا میکردن برای شیر خانم فلانی بیا.خدا میدونه من چجوری از تخت بلند میشدم با درد شدید ولی مجبور بودم .فاصله اتاق مادران با اتاق نوزادان زیاد بود و من این مسیر تند تند با عذاب و کمری که صاف نمیشد میرفتم.

ارتا بودی؟

ماشالله با این که از من کوچیکتری ولی خیلی قوی هستی
من نه تنها توی بیمارستان بلکه ده روز بعد از زایمان هم نمیتونستم بشینم و بخوابم به تنهایی و تا ۴ ماهگی پسرم میترسیدم بغلش کنم راه برم
موفق باشی عزیزم

الان اینا چیه عزیز داستان زایمانت

سوال های مرتبط

مامان آرن💙 مامان آرن💙 ۶ ماهگی
پارت چهار زایمان…
ساعت ۱۰وربع شروع کردن عملو ده دقیقه بعد دکتر گفت بچه داره ب دنیا میاد نترس🥴بعد گفت وای بچه چه بزرگه بیرون نمیاد🥺من پر از استرس شدم یه جوری منو تکون میدادن که تخت تکون میخورد
اهان اینم یادم رفت من وسط غمل حالت تهوع گرفتم زود یه پارچه دادن دستم عق میزدم فقط هیچی نمیومد بخدا یه لحظه حس کردم نفسم رفت
دکتر بیهوشی ام دستمو ول نمیکرد همش پیشم بود ایمشون ایای دکتر اعیادی بود خیییلی مهربون بودن
گفت اسم پسرتو چی میذاری گفتم آرن گفت چه قشنگه
آرن ب دنیا اومد ولی من ندیدمش صداشو شنیدم که گریه میکرد
با اون حال که قدامو درنمیومد فک کنم واسه امپول بود گفتم سالمه؟😭😭😭گفتن اااره یه پسررر توپول خیییلی خوشگله ولی نشونم ندادن
بعد بردن ریکاوری
نمیدونم از چی بود میلرزیدم سزدم بود سه تا پتو روم انداختن بازم جوری میلرزیدم که سرم از دستم درومد اصلا کنترل لرزمو نداشتم خییلی بد بود فک نکنم کسی مثل من بوده باشه،….
دکتر اومد پیشم تو همون ریکاوری با گوشیش عکس آرن رو نشون داد گفت دختر عروسک ب دنیا آوردی یه پسرررر خیلی خوشگل اولین بار ب جای خودش عکسشو دیدم ولی همچنان میلرزیدم شدید….
مامان آرن💙 مامان آرن💙 ۶ ماهگی
پارت هفت زایمان….
ساعت ۳شب رسیدم ب اتاقی که پسرم اونجا بود😭😭مادر شوهرم پیشش رو قندلی نشسته بود پسرمو دیدم 😭😭رو دستش سرم داخل بینی شلنگ تنفس و…گفتم اینا چیه؟مگه نگفتن بخاطر وزنش کنترل میکنیم
گفتن نه وسط عمل اب رفته داخل ریه اش
انگار دنیا رو سرم خراب سد
همون وقتی که بچمو نتونستن بیارن بیرون اون موقع اب رفته داخل ریه همون صدایی که گفتم شنیدم دکتر گفت بیرون نمیاد بچه بزرگه😭😭
هی خدا…..
مظلوم خوابیده بود اونجا منم قاف نمیتونستم بشم از درد
با گریه برگشتم اتاق خودم
اون شب تا صبح تصویرش داخل دستگاه جلو چشمم بود
صب مامانم رفت پیشش دیدم مامانم حالش خوب نیست گفتم چیشده گفت دارومو نباوردم قندم از رفته بالا
بعدها فهمیدم رفته پیش آرن مادر شوهرم بهش گفته شش صبح آرن بالا آورده شدید و رنگش سیاه شده
مامانمم اینو شنیده از حال رفته پریتارا بردنس بهش دارو دادن😭😭
اون ابی که تو ریه بوده آرن بالا اورده و خداروشکر گفتن دیگه خوبه ولی بازم‌نیاوردن پیشم...
مامان کــایـرا🎀 مامان کــایـرا🎀 ۹ ماهگی
#پارت_پنجم
در حال زور زدن بودم. پرستارا هم کمکم میکردن که زودتر بیاد دنیا و آمپول بی حسی رو زدن و برش رو زدن ولی منم متوجه نشدم
بعد چند دقیقه دیدم دختر کوچولوی مو مشکیم به دنیا اومد🥺🥲🫀
خیلی حس قشنگی بود یه آخيش از ته دل گفتم🥺
و شروع کردن بخیه زدن ، یه اسپری میزدن ئه‌م میگفتن این بی حسیه ولی خیلی میسوخت ولی من باز حس میکردم که دارم بخیه میخورم ولی بخیه های داخلی رو اصلا متوجه نشدم . اومدن که شکممو فشار بدن و خیلی درد میکرد و داد میزدم چون خیلی درد میکرد . بخیه هام تموم شد و اومدن زیرانداز جدید انداختن برام و مرتب کردن همه جارو و گفتن که همراهم بیاد کمکم کنه لباسامو بپوش ساعت ۲ و نیم نصفه شب بود که مامانم اومد با یه دسته گل🥺💖
بهم تبریک گفت و بغلم کرد و رفت پیش خانوم خانوما داشت دستشو می‌خورد معلوم بود گرسنشه😂
هروقت گریه میکرد صداش میکردم آروم میشد🙂
مامانم دخترمو آورد و بهش شیر دادم و کمکم کرد لباسامو پوشیدم و گذاشتنم رو ویلچر و بردنم بخش . پرستاره به مامانم میگفتن خیلی دختر خوبی اصلا ما رو اذیت نکرد اصلا داد نزد دخترشم خوب اومد دنیا
دیگ ساعت ۳ بود که رفتم بخش و کمکم کردن که دراز بکشم ولی بچم نبود چون وقتی داشت شیر میهورد سینم میخوره رو بینیش و یکم نفسش بد میشه و یکمی تو دستگاه میزارنش ولی بعدش مادرشوهرم و مامانمو صدا زدن رفتن لباس کردن تنش و اوردنش کوچولومو🥺💗
مامان آرن💙 مامان آرن💙 ۶ ماهگی
پارت سه زایمان
رفتم رو تخت زایمان نشستم و دکتر بیهوشی اومد دکترمم دکتر پونه زمانی بود
ایشونم دیدم که داره اماده میشه و لباسشو میپوشونن😰
گفتم خانم دکتر من پشیمون شدم میخوام طبیعی بیارم از محیط اناق عمل ترسیدم راستش😬🥴😂
گفت دیگههههه دیییییره😂
دکتر بیهوشی خییییییلی مهربون بوود تا اخر عمل دستمو گرفته بود
دکتر میرزا رحیمی و امیر عجم هم اونجا بودن و منو که دیدن گفتن چه مامان خوشگلی دکتر خودمم گفت ببین چه مامان خوشگلی اوردم کل بیمارستان دارن نگاش میکنن😂😎همه کلمه هاشون ریز ب ریز یادمه😁
دکتر بیهوشی گفت تا حالا امپول زدی دیگه گفتم اره گفت دردش مثل اونه نترس فقط خم شو امپولو که میزد دندونامو ب هم فشار میدادم واقعاااا سخت بود بعد که زد گفت میخوای امپولو ببینی گفتم اره یه چیز نبم سانتی نشونم داد😐😐😐گفت این بود و خندید🥴خیلی مهربون بودن همه کادر اتاق عمل
خب..
من گفتم من بی حس نشدمااا گفتن عه ؟؟پاتو تکون بده ببینم وااای انگار صد کیلو بودن مگه تکون میخوردن 😂شروع شد عمل…😎😁کاملا هوشیار بودم و برش رو حس کردم ولی اصلا دردی حس نکردم
مامان هاکان🐤💙 مامان هاکان🐤💙 ۸ ماهگی
😔نمیدونم چرا ولی هیشوقت خاطرات بد زایمانم از یادم نمیره کل حاملگی خونه مامانم استراحت مطلق بودم یه نفر از خانواده همسرم نیومدن بگن خوبی بدی .. به کنار بعد زایمان که از بیمارستان مرخص شدیم رفتم خونه مامانم خانوادش گوششو پر کردن و دعوا راه انداختن اومدن بچه رو ببرن بمنم گفتن میایی بیا نمیایی خود دانی منم کسیو که ۹ ماه تو وجودم بودو نمیتونستم ول کنم منم باهاشون اومدممم .. خلاصه با مامانم اینا دعوا کردن و منو اوردن خونه خودم که تازه خونه رو چیده بودم و هیچی نبود مامانمم نزاشتن بیاد پیشم بمونه . خلاصه من اومدم شیر نداشتم اصلا بچمم تا صبح گریه میکرد یزیدا براش شیر خشک نمیدادن که بچه شیر خشکی میشه بچم سه روز گرسنه موند فقط با اب .😭 انقد بی حال بود دیگه گریه هم نمیکرد بردیم دکتر . البته یه دکتر بی سواد . استامیفون داد هر دو ساعت پنج قطره . مادر شوهرمم قطره چکونو پر میکرد میریخت دهن بچم میگفت بزا زود تبش بیاد پایین 😭😭😭😭 بیچاره بچم دیگه یه ذره هم گریه نمیکرد خدا به دادش برسه خاله شوهرم اومد تب سنج اورد دیدیم تب بچه ۳۸.۵ درجا گفت ببریم بیمارستان بردیمش ازمایش گرفتن به زور رگش پیدا میشد بچمو سوراخ کردن دستشو زردیش ۱۵ بود پسرم بستری شد دکتر اومد داد زد گفت به بچه انقد شیر ندادین و استا دادین بدنش کم اب شده خونش لخته زده 😔😔😭😭😭😭خدایا میگفتن اگه دیر میاوردین بچه تلف میشد خدایااا به بزرگیت قسم هیچ مادریو با بچش امتحان نکنه . من با سانسور نوشتم .. من عاشق شوهرم بودم . هستم ولی رفتارایی که با من کرد هیشوقت یادم نمیره تا اخر عمرم بخاطر اون دردایی که کشیدم اون استرسایی که چن روز کشیدم یادم نمیره خدایا مرسی که پسرمو بهم برگردوندی
مامان بارانا مامان بارانا ۱۰ ماهگی
پارت دو زایمان سزارین
بخاطر ناله که داشته بردن زیر دستگاه اکسیژن گفته بودن اگر تا دوساعت اوکی نشه باید بره ان آی سی یو بستری بشه تا نالش قطع بشه من اینو بین حرفاشون فهمیدن شروع کردن جیغ و‌گریه که بچمو بیارین بچم سالم بود من دیدمش اصلا حس خیلی بدیه وقتی میای تو اتاق و بچت نیست داشتم دیوونه میشدم خلاصه پرستارا ریختن تو اتاق که منو اروم کنن ارام بخش و اینا دگ شوهرم التماسشون کرد که این حالش بده بچشو بیارین نشونش بدین خیالش راحت بشه دخترمو اوردن تو شیشه بود الهی دورش بگردم بهش سرم زده بودن در حد یک دقیقه دیدمش و بردنش . از درد داشتم میپیچیدم به خودم ولی همه توانمو جمع کردم که زودتر از تخت بیام پایین برم پیش دخترم . دوبار اومدن شکممو فشار دادن یه بار توی ریکاوری یه بارم تو بخش اینم درد داشت من نمیذاشتم زیاد فشار بدن ولی دستشونو میکنن تو ناف و فشار میدن من خونریزیمم زیاد بود. خلاصه ساعت ۱۱ شب کمپوت گلابی خوردم و یه چایی خرما و دگ گفتن باید بیای پایین به مصیبتی بلند شدم ولی از من به شما نصیحت خانما اول بچرخین به پهلو و بعد با کمک نرده های بغل تخت اروم اروم خودتونو بکشین بالا به هیچ عنوان روی کمر نخواسته باشین بلند بشین چون اینحوری فشار زیادی به بخیه میاد .اومدم پایین و با کمک شوهرم و مامانم و خدمه تو سالن راه میرفتم ساعت ۱۲ با شوهرم رفتم پیش بچم دلم اتیش کرفت وقتی دستمو گرفت تو دستاش. فیلمشو دارم وقتی نکاه میکنم گریم میگیره. من فردای زایمان مرخص شدم ولی دخترمو نگه داشتن منم که دیدم بچم تو بیمارستانه فقط مرخص شدم رفتم خونه حموم کردم لباس عوض کردم دوباره برگشتم ان آی سی یو پیش بچم فکرشپ بکنین دیروز زایمان کردین روز بعدش باید تو بخش مراقبت ویژه با شکم پاره راه بری .پارت بعدی