پارت سه زایمان
رفتم رو تخت زایمان نشستم و دکتر بیهوشی اومد دکترمم دکتر پونه زمانی بود
ایشونم دیدم که داره اماده میشه و لباسشو میپوشونن😰
گفتم خانم دکتر من پشیمون شدم میخوام طبیعی بیارم از محیط اناق عمل ترسیدم راستش😬🥴😂
گفت دیگههههه دیییییره😂
دکتر بیهوشی خییییییلی مهربون بوود تا اخر عمل دستمو گرفته بود
دکتر میرزا رحیمی و امیر عجم هم اونجا بودن و منو که دیدن گفتن چه مامان خوشگلی دکتر خودمم گفت ببین چه مامان خوشگلی اوردم کل بیمارستان دارن نگاش میکنن😂😎همه کلمه هاشون ریز ب ریز یادمه😁
دکتر بیهوشی گفت تا حالا امپول زدی دیگه گفتم اره گفت دردش مثل اونه نترس فقط خم شو امپولو که میزد دندونامو ب هم فشار میدادم واقعاااا سخت بود بعد که زد گفت میخوای امپولو ببینی گفتم اره یه چیز نبم سانتی نشونم داد😐😐😐گفت این بود و خندید🥴خیلی مهربون بودن همه کادر اتاق عمل
خب..
من گفتم من بی حس نشدمااا گفتن عه ؟؟پاتو تکون بده ببینم وااای انگار صد کیلو بودن مگه تکون میخوردن 😂شروع شد عمل…😎😁کاملا هوشیار بودم و برش رو حس کردم ولی اصلا دردی حس نکردم

۴ پاسخ

بعدی و بذاررر😅

بفرس داریم می‌خونیم 😁

بیمارستان سبلان بودی؟

یه چیزی بگین بفهمم میخونین و واسه خودم نمینویسم لعنتیا😂

سوال های مرتبط

مامان آرن💙 مامان آرن💙 ۹ ماهگی
پارت چهار زایمان…
ساعت ۱۰وربع شروع کردن عملو ده دقیقه بعد دکتر گفت بچه داره ب دنیا میاد نترس🥴بعد گفت وای بچه چه بزرگه بیرون نمیاد🥺من پر از استرس شدم یه جوری منو تکون میدادن که تخت تکون میخورد
اهان اینم یادم رفت من وسط غمل حالت تهوع گرفتم زود یه پارچه دادن دستم عق میزدم فقط هیچی نمیومد بخدا یه لحظه حس کردم نفسم رفت
دکتر بیهوشی ام دستمو ول نمیکرد همش پیشم بود ایمشون ایای دکتر اعیادی بود خیییلی مهربون بودن
گفت اسم پسرتو چی میذاری گفتم آرن گفت چه قشنگه
آرن ب دنیا اومد ولی من ندیدمش صداشو شنیدم که گریه میکرد
با اون حال که قدامو درنمیومد فک کنم واسه امپول بود گفتم سالمه؟😭😭😭گفتن اااره یه پسررر توپول خیییلی خوشگله ولی نشونم ندادن
بعد بردن ریکاوری
نمیدونم از چی بود میلرزیدم سزدم بود سه تا پتو روم انداختن بازم جوری میلرزیدم که سرم از دستم درومد اصلا کنترل لرزمو نداشتم خییلی بد بود فک نکنم کسی مثل من بوده باشه،….
دکتر اومد پیشم تو همون ریکاوری با گوشیش عکس آرن رو نشون داد گفت دختر عروسک ب دنیا آوردی یه پسرررر خیلی خوشگل اولین بار ب جای خودش عکسشو دیدم ولی همچنان میلرزیدم شدید….
مامان بارانا مامان بارانا ۱۲ ماهگی
بعد از ۶ ماه اومدم تجربه سزارین براتون بزارم دیر نیست که😂
من ۳۸ هفته و ۴ روز بودم که بستری شدم رفتم تشکیل پرونده دادم انژوکت زدن و نوار قلب گرفتن و سرم وصل کردن و منتظر موندم دکترم بیادمن حتی یه ذره هم استرس نداشتم فقط میخپاستم زودتر دخترمو ببینم دکترم که اومد پرستارا اومدن برای سوند وصل کردن که نگم چه دردی داشت افتضاح اصلا خیلی بد بود یعدم تا بهش عادت کنم طول کشید .منو رو تخت جابجا کردن و بردن اتاق عمل اونجا گفتن خودت از روی این تخت جابجا شو که خودم جابجا شدم و دکتر بیهوشی اومد چون من بی حسی از کمر بودم امپولو زد که من اصلا حس نکردم چیزی پاهام داشت بی حس میشد سرم و دستگاهها رو وصل کردن دکترا اومدن و پارچه سبز رو انداختن جلو صورتم مشغول شده بودن که من لرز شدید کردم تخت داشت تکون میخورد از شدت لرز یهو شکممو فشار دادن و صدای دخترم اومد اینقد لرز داشتم نمیتونستم چشامو باز نگه دارم دکتر دخترمو نشونم داد یه دختر سفید با یه عالمه موهای مشکی دقیقا همونجور که تو خوابم میدیدمش دگ لرزم خیلی زیاد شد دوتا قرص زیر زبونی دادن و دوتا دوز امپول زدن ولی فایده نداشت داشتن بخیه میزدن و یه پرستار هم بالای سرم مواظب لرر و فشار من بود بخیه که تموم شد پتو انداختن رو من رفتم ریکاوری که اونجا حالم بدتر شد اونجا ۴ دوز دارو گرفتم دکترم مدام میومد چک میکرد.بچمو اوردن برای شیر خوردن که من شیر نداشتم همینجوری چندتا مک زد و بردنش. بعد از نزدیک دو ساعت که حس پاهام برگشت منو از ریکاوری بردن سمت اتاق اونجا بود که دیدم بچم تو اتاق نیست از شوهرم پرسیدم گفت بردن لباس تنش کنن. فکر میکردن من هوش و حواسم سر جاش نیست لابلای حرفاشون فهمیدن دخترم موقع تولد کیسه اب که پاره میشه یه مقدار اب میره تو ریش.تاپیک بعدی
مامان amir مامان amir ۹ ماهگی
مامان لوبیا کوچولو مامان لوبیا کوچولو ۸ ماهگی
پارت چهارم
بعد اون همه حرف جواب آزمایش بردم پیش دکترم .
تعجب کرد گفت ما کوچیک ترین ریسک ها رفتیم تا آخرش از نظر سلغری و آزمایش سنو چرا الان .
گفتم منم اومدم ازت بپرسم چرا الان .گفت نمی‌دونم برو پیش فلان خانم دکتر مشهد
ب شوهرم زنگ زدم راه دور بود نتونستم چیزی بگم گفتم اگر میتونی بیا باز گفتن یه اکو قلب دیگ بریم مشهد.
شوهرم اومد بهش گفتم چقد اون داغون شد بماند چقد من جون دادم تا بگمم بماند.
رفتیم مشهد همش امیدوار بودم ایندفعه هم مثل دفعه های قبل بهم بگن چیزی نیست اون ته که های دلم امیدوار بودم
و دوباره دکتر اونجا گفت سنو نمی‌دونم چی چی که همه چیو نشون میده برم رفتم و درکنار تأسف دکتر سنو مشهدم گفت چرا الان 🥲🥲🥲
جواب بردم پیش دکتر اونم همون حرفا رو زد .گفت امکان داره ۵۰.۵۰بچه زنده بمونه .ولی دعا کن نمونه .چون موندنش بدتر از نبودنش.گفت بمونه بچه نیست یه تیکه گوشت.گفت به دکترا بگو نامه بزنه بده بیمارستان ک وقتی دنیا اومد احیاش نکنن
گفتم یعنی چی گفت بزارن بمیره
گفتم پس سزارینم کنن نامه بده.گفتن نمیشه برا خودت بده و از این حرفا گفتم من طاقت نمیارم زایمان طبیعی کنم بعد تو همین حین دعا کنم بمیره وببینمشو بعد واسه زنده بودنش بقیه هیچ کاری نکنمن
گفت مجبوری کار دیگه ای نمیشه.
دوباره دستیار دکتر ک دلش برام سوخته بود اومد بهم داره بده گفت بشین خودم ستون کنم اون سنو نمی‌دونم سنو چندمی بود .گفت بخاطر خودت مجبوری طبیعی زایمان کنی و حرفه‌ای اونایی دیگ ولی یکمی دلسوز تر