پارت چهار زایمان…
ساعت ۱۰وربع شروع کردن عملو ده دقیقه بعد دکتر گفت بچه داره ب دنیا میاد نترس🥴بعد گفت وای بچه چه بزرگه بیرون نمیاد🥺من پر از استرس شدم یه جوری منو تکون میدادن که تخت تکون میخورد
اهان اینم یادم رفت من وسط غمل حالت تهوع گرفتم زود یه پارچه دادن دستم عق میزدم فقط هیچی نمیومد بخدا یه لحظه حس کردم نفسم رفت
دکتر بیهوشی ام دستمو ول نمیکرد همش پیشم بود ایمشون ایای دکتر اعیادی بود خیییلی مهربون بودن
گفت اسم پسرتو چی میذاری گفتم آرن گفت چه قشنگه
آرن ب دنیا اومد ولی من ندیدمش صداشو شنیدم که گریه میکرد
با اون حال که قدامو درنمیومد فک کنم واسه امپول بود گفتم سالمه؟😭😭😭گفتن اااره یه پسررر توپول خیییلی خوشگله ولی نشونم ندادن
بعد بردن ریکاوری
نمیدونم از چی بود میلرزیدم سزدم بود سه تا پتو روم انداختن بازم جوری میلرزیدم که سرم از دستم درومد اصلا کنترل لرزمو نداشتم خییلی بد بود فک نکنم کسی مثل من بوده باشه،….
دکتر اومد پیشم تو همون ریکاوری با گوشیش عکس آرن رو نشون داد گفت دختر عروسک ب دنیا آوردی یه پسرررر خیلی خوشگل اولین بار ب جای خودش عکسشو دیدم ولی همچنان میلرزیدم شدید….

۷ پاسخ

ای جان ايشالا سالم باشه 😍

فک کنم من تنها کسی بودم که اصلااااااا سردم نبودو نلرزیدم😄😄😄

عی بابا سردت بود ینی؟

منم به همون شدت میلرزیدم😢

لرزطبیعیه منم سزارین شدم بعدشم همینجوری میلرزیدم چن ساعت

بعد عمل ادم سردش میشه دندوناش بهم میخوره یادمه اینجوری تعریف میکنی ماه بعد خواهرم زایمان میگنی اشگم در امد بخاطرش

خدا حفظش کنه اقا آرن مارو. پسر منم نسبت به وزن خودم خیلی خوب بود وزنش دکترم گفتم مونده شکمت قشنگ رسیده دنیا آوردم 😂

سوال های مرتبط

مامان آرن💙 مامان آرن💙 ۹ ماهگی
پارت سه زایمان
رفتم رو تخت زایمان نشستم و دکتر بیهوشی اومد دکترمم دکتر پونه زمانی بود
ایشونم دیدم که داره اماده میشه و لباسشو میپوشونن😰
گفتم خانم دکتر من پشیمون شدم میخوام طبیعی بیارم از محیط اناق عمل ترسیدم راستش😬🥴😂
گفت دیگههههه دیییییره😂
دکتر بیهوشی خییییییلی مهربون بوود تا اخر عمل دستمو گرفته بود
دکتر میرزا رحیمی و امیر عجم هم اونجا بودن و منو که دیدن گفتن چه مامان خوشگلی دکتر خودمم گفت ببین چه مامان خوشگلی اوردم کل بیمارستان دارن نگاش میکنن😂😎همه کلمه هاشون ریز ب ریز یادمه😁
دکتر بیهوشی گفت تا حالا امپول زدی دیگه گفتم اره گفت دردش مثل اونه نترس فقط خم شو امپولو که میزد دندونامو ب هم فشار میدادم واقعاااا سخت بود بعد که زد گفت میخوای امپولو ببینی گفتم اره یه چیز نبم سانتی نشونم داد😐😐😐گفت این بود و خندید🥴خیلی مهربون بودن همه کادر اتاق عمل
خب..
من گفتم من بی حس نشدمااا گفتن عه ؟؟پاتو تکون بده ببینم وااای انگار صد کیلو بودن مگه تکون میخوردن 😂شروع شد عمل…😎😁کاملا هوشیار بودم و برش رو حس کردم ولی اصلا دردی حس نکردم
مامان آرن💙 مامان آرن💙 ۹ ماهگی
پارت هفت زایمان….
ساعت ۳شب رسیدم ب اتاقی که پسرم اونجا بود😭😭مادر شوهرم پیشش رو قندلی نشسته بود پسرمو دیدم 😭😭رو دستش سرم داخل بینی شلنگ تنفس و…گفتم اینا چیه؟مگه نگفتن بخاطر وزنش کنترل میکنیم
گفتن نه وسط عمل اب رفته داخل ریه اش
انگار دنیا رو سرم خراب سد
همون وقتی که بچمو نتونستن بیارن بیرون اون موقع اب رفته داخل ریه همون صدایی که گفتم شنیدم دکتر گفت بیرون نمیاد بچه بزرگه😭😭
هی خدا…..
مظلوم خوابیده بود اونجا منم قاف نمیتونستم بشم از درد
با گریه برگشتم اتاق خودم
اون شب تا صبح تصویرش داخل دستگاه جلو چشمم بود
صب مامانم رفت پیشش دیدم مامانم حالش خوب نیست گفتم چیشده گفت دارومو نباوردم قندم از رفته بالا
بعدها فهمیدم رفته پیش آرن مادر شوهرم بهش گفته شش صبح آرن بالا آورده شدید و رنگش سیاه شده
مامانمم اینو شنیده از حال رفته پریتارا بردنس بهش دارو دادن😭😭
اون ابی که تو ریه بوده آرن بالا اورده و خداروشکر گفتن دیگه خوبه ولی بازم‌نیاوردن پیشم...
مامان بارانا مامان بارانا ۱۲ ماهگی
بعد از ۶ ماه اومدم تجربه سزارین براتون بزارم دیر نیست که😂
من ۳۸ هفته و ۴ روز بودم که بستری شدم رفتم تشکیل پرونده دادم انژوکت زدن و نوار قلب گرفتن و سرم وصل کردن و منتظر موندم دکترم بیادمن حتی یه ذره هم استرس نداشتم فقط میخپاستم زودتر دخترمو ببینم دکترم که اومد پرستارا اومدن برای سوند وصل کردن که نگم چه دردی داشت افتضاح اصلا خیلی بد بود یعدم تا بهش عادت کنم طول کشید .منو رو تخت جابجا کردن و بردن اتاق عمل اونجا گفتن خودت از روی این تخت جابجا شو که خودم جابجا شدم و دکتر بیهوشی اومد چون من بی حسی از کمر بودم امپولو زد که من اصلا حس نکردم چیزی پاهام داشت بی حس میشد سرم و دستگاهها رو وصل کردن دکترا اومدن و پارچه سبز رو انداختن جلو صورتم مشغول شده بودن که من لرز شدید کردم تخت داشت تکون میخورد از شدت لرز یهو شکممو فشار دادن و صدای دخترم اومد اینقد لرز داشتم نمیتونستم چشامو باز نگه دارم دکتر دخترمو نشونم داد یه دختر سفید با یه عالمه موهای مشکی دقیقا همونجور که تو خوابم میدیدمش دگ لرزم خیلی زیاد شد دوتا قرص زیر زبونی دادن و دوتا دوز امپول زدن ولی فایده نداشت داشتن بخیه میزدن و یه پرستار هم بالای سرم مواظب لرر و فشار من بود بخیه که تموم شد پتو انداختن رو من رفتم ریکاوری که اونجا حالم بدتر شد اونجا ۴ دوز دارو گرفتم دکترم مدام میومد چک میکرد.بچمو اوردن برای شیر خوردن که من شیر نداشتم همینجوری چندتا مک زد و بردنش. بعد از نزدیک دو ساعت که حس پاهام برگشت منو از ریکاوری بردن سمت اتاق اونجا بود که دیدم بچم تو اتاق نیست از شوهرم پرسیدم گفت بردن لباس تنش کنن. فکر میکردن من هوش و حواسم سر جاش نیست لابلای حرفاشون فهمیدن دخترم موقع تولد کیسه اب که پاره میشه یه مقدار اب میره تو ریش.تاپیک بعدی
مامان دیاکو مامان دیاکو ۶ ماهگی
تقریبا ده روز پیش پسرمو بردم دکتر شوهرم یکم دورتر از داروخونه پارک کرد گفت شما بشینین من برم دارو هاشو بگیرم یه خانم ۲۸،۳۰بهش میخورد سنش باشه اونجا ایستاده بود همین که مارو دید همین جوری اول زوم زد رو شوهرم 😕بعد که شوهرم پیاده شد رفت اون همینجوری زوم زده بود رو منو پسرم نمی‌دونم چرا اما یه حس بد ازش گرفتم و از چشاش ترسیدم جوری که چند بار خواستم از ماشین پیاده شم برم پیش شوهرم اما باز نرفتم یعنی یه لحظه چشاشو ازمون بر نداشت زل زده بود به ما😐خودمو با پسرم مشغول کردم یه لحظه باز نگاش کردم دیدم باز داره بهمون نگاه می‌کنه و دستاشو مثل دعا خواندن گرفته بالا 😑😥یعنی تا شوهرم اومد از ترس مردم جرأت نکردم حتی باهاش حرف بزنم دلیل کارشو بپرسم از اون روز به بعد همش مریضیم همش تو خونمون دعواس بچه هام یه روز خوب نبودن همش این دکتر و اون دکتر می‌گردیم نمی‌دونم بخاطر اون خانوم بود یا ن اما همش حس میکنم اون خانم یه دعایی چیزی برامون خوند 😑
مامان کــایـرا🎀 مامان کــایـرا🎀 ۱۱ ماهگی
#پارت_سوم
خب منم بردن تو یکی از اتاق ها و نوار قلب رو وصل کردن بهم و زیرانداز یکبار مصرف رو انداختن زیرم و دوباره اومدن معاینه کردن و من چون مدفوع نکرده بودم بهم گفتن تا دستشویی نکنی بچه نمیاد دنیا . بعد چند دقیقه یه لوله باریک آوردن و کیسه آبمو پاره کردن و از اون موقع دردام شروع شد ولی فعلا قابل تحمل بود و بهم گفتن هروقت کاری داشتی این زنگ بزن و منم بعد چند دقیقه دستشویی داشتم و بهشون گفتم و اومدن گفتن که برو اشکال نداره . منم رفتم دستشویی و دردام یکمی آروم شد و اومدم رو تخت دراز کشیدم
ماما شیفت شب اومد خودشو معرفی کرد و گفت هرچی خاستی به خودم بگو و تا آخر اون معاینه م کرد . و معاینه م کرد شده بود ۴ سانت تو ۲ ساعت پیشرفت خوبی داشتم و رفت دوباره و بعد نیم ساعت دکتر دارایی نیا اومد معاینه م کرد ۵ سانت بود و بهم گفت اگه ماما همراه نگیری تا دو روز دیگ بچت نمیاد دنیا😂🥲
زنگ زدن به همسرم باهاش حرف زدن و خودمم باهاش حرف زدم که واقعا سخته و اصلا نمیتونم از جام بلند شم از شدت درد چون دردام بیشتر شده بود .
ساعت ۱۰ شب بود فسقلی فعلا نیومده بود دنیا که یه خانوم اومد و خودشو معرفی کرد و گفت من ماما همراهتم خیلی خانوم خوبی بود اسمش خانوم کرمی بود خیلی بهم کمک کرد و روحیه بهم میداد و کلی میخندوندم
بهم آبمیوه و آب میداد ولی بعد چند دقیقه همشو بالا میاوردم🥲🙂
باهام ورزش کرد و حالت سجده وایسادم و اون خیلی بهم کمک کرد البته من کلاسای بارداری رو میرفتم و اون بیشتر از همه بهم کمک کرد
مامان علی کوچولو🩵 مامان علی کوچولو🩵 ۷ ماهگی
درد و دل کنم ؟!
امشب ناخودآگاه یاد شبی افتادم که پسرم ب دنیا اومد. کاملا یهویی بدون هیچ آمادگی جسمانی و روحی. و سزارین اورژانسی که ساعت ۱۲ و نیمه شب اتفاق افتاد ....من پر از استرس با کار اتاق عمل کاملا بی ادب و عوضی .. مادری که زیر تیغ عمل آمادگی نداشته تهوو داره بالا آورده ، ب جای کمک پارچه پرت کردن روی صورتم .... گذشت واسم و من از استرس میلرزیدم .تموم دندون هام بهم میخورد ... تا صدای پسرم رو شنیدم ، پرسیدم سالمه . هیچ کسی هیچی نمی‌گفت چند بار پرسیدم تا دکتر اطفال طلب کار گفت نه خانم هیدروسفاله (با دور سر ۳۴ )و من از شک حرفش لال شدم ... تا ریکاوری بردنم اشک ریختم جیغ زدم به بخت خودمو همسرم چی میگفتم بهش با چه رویی .... من اون همه خرید و تدارک و سیمونی و... اماده کردم ،الان چی ؟؟؟ مشکل داره ؟؟؟ سالم نیست تا بخش من فقط خواستم از خدا بمیره این نمونه اصلا گم بشه . عوض بشه ولی بچه من نباشه نباشه نباشه ( خدایا شکرت من غلط کردما ....زر زدم اون موقع ) شوهرم ، مادرم همه پا ب پای من اشک ریختن ............ بقیه کامنت .
مامان کــایـرا🎀 مامان کــایـرا🎀 ۱۱ ماهگی
#پارت_پنجم
در حال زور زدن بودم. پرستارا هم کمکم میکردن که زودتر بیاد دنیا و آمپول بی حسی رو زدن و برش رو زدن ولی منم متوجه نشدم
بعد چند دقیقه دیدم دختر کوچولوی مو مشکیم به دنیا اومد🥺🥲🫀
خیلی حس قشنگی بود یه آخيش از ته دل گفتم🥺
و شروع کردن بخیه زدن ، یه اسپری میزدن ئه‌م میگفتن این بی حسیه ولی خیلی میسوخت ولی من باز حس میکردم که دارم بخیه میخورم ولی بخیه های داخلی رو اصلا متوجه نشدم . اومدن که شکممو فشار بدن و خیلی درد میکرد و داد میزدم چون خیلی درد میکرد . بخیه هام تموم شد و اومدن زیرانداز جدید انداختن برام و مرتب کردن همه جارو و گفتن که همراهم بیاد کمکم کنه لباسامو بپوش ساعت ۲ و نیم نصفه شب بود که مامانم اومد با یه دسته گل🥺💖
بهم تبریک گفت و بغلم کرد و رفت پیش خانوم خانوما داشت دستشو می‌خورد معلوم بود گرسنشه😂
هروقت گریه میکرد صداش میکردم آروم میشد🙂
مامانم دخترمو آورد و بهش شیر دادم و کمکم کرد لباسامو پوشیدم و گذاشتنم رو ویلچر و بردنم بخش . پرستاره به مامانم میگفتن خیلی دختر خوبی اصلا ما رو اذیت نکرد اصلا داد نزد دخترشم خوب اومد دنیا
دیگ ساعت ۳ بود که رفتم بخش و کمکم کردن که دراز بکشم ولی بچم نبود چون وقتی داشت شیر میهورد سینم میخوره رو بینیش و یکم نفسش بد میشه و یکمی تو دستگاه میزارنش ولی بعدش مادرشوهرم و مامانمو صدا زدن رفتن لباس کردن تنش و اوردنش کوچولومو🥺💗
مامان لوبیا کوچولو مامان لوبیا کوچولو ۸ ماهگی
پارت۶
من قبل اینک ببرن اتاق زایمان تو همون حالت گیجی ک بودم به ماما گفتم یه کاری برام انجام بده
بچم که دنیا اومد لطفاً ب من نشونش نده 😔😔😔😔
طاقت ندارم ببینمش بعد از پیشم بره 😔😔😔
منو بردن اتاق زایمان دوتا تخت بود .من دقیقا رو اون تختی بودم که کنارش بچه هارو میزاشتن. من وقتی زایمان که کردم
در کمال ناباوری.معجزه خدا .........
دکترم گفت وااااا چرا این زندس چرا این غلط می نه
من گفتم زندی گفت آره فقط بینیش یکمی مشکل داره
من فکر کردم لب شکریه منظورش .
با این حال بازم بچه رو نشونم نداد .چون میترسید شاید بعد مشکل پیش بیاد.
از بچه آزمایش گرفتن ک ببرن آزمایشگاه یه ۶ماه تا۱سال نگه دارن بعد ما مبلغ پرداخت کنیم تا آزمایش کنند جواب اینک چرا اینجوری شده رو بدن
بچه رو بردن سنو از مغز گرفتن .گفتن فعلا چیزی مشخص نمیشه
بردن دکتر بینی شو دیده گفته نه ظاهری مشکل ندارع فقط دماغ بچه یکم بادش زیاد
بعد ۱ساعت بچه رو آوردن پیشم بچم شیر میخورد دستشو دهنش میکرد چشاشو باز میکرد مثل همه بچه های دیگ.رفتم بخش هی میومدن چک میکردن دور سرشو .
با این همه مشکل که تو ی روز بهم گفتن بچم اصلا مراقبتهای ویژه نرفت
مثل بچه های عادی تو بخش بود.
این معجزه خدا بود برام .نمی‌دونم خدا میخاست امتحانم کنه‌..میخاست بگه میتونم هم بگیرم هم بهت ببخشم .ما خوشحال ترین بودیم با اینک تو دلم رخت میشستن از استرس
مامان لوبیا کوچولو مامان لوبیا کوچولو ۸ ماهگی
پارت چهارم
بعد اون همه حرف جواب آزمایش بردم پیش دکترم .
تعجب کرد گفت ما کوچیک ترین ریسک ها رفتیم تا آخرش از نظر سلغری و آزمایش سنو چرا الان .
گفتم منم اومدم ازت بپرسم چرا الان .گفت نمی‌دونم برو پیش فلان خانم دکتر مشهد
ب شوهرم زنگ زدم راه دور بود نتونستم چیزی بگم گفتم اگر میتونی بیا باز گفتن یه اکو قلب دیگ بریم مشهد.
شوهرم اومد بهش گفتم چقد اون داغون شد بماند چقد من جون دادم تا بگمم بماند.
رفتیم مشهد همش امیدوار بودم ایندفعه هم مثل دفعه های قبل بهم بگن چیزی نیست اون ته که های دلم امیدوار بودم
و دوباره دکتر اونجا گفت سنو نمی‌دونم چی چی که همه چیو نشون میده برم رفتم و درکنار تأسف دکتر سنو مشهدم گفت چرا الان 🥲🥲🥲
جواب بردم پیش دکتر اونم همون حرفا رو زد .گفت امکان داره ۵۰.۵۰بچه زنده بمونه .ولی دعا کن نمونه .چون موندنش بدتر از نبودنش.گفت بمونه بچه نیست یه تیکه گوشت.گفت به دکترا بگو نامه بزنه بده بیمارستان ک وقتی دنیا اومد احیاش نکنن
گفتم یعنی چی گفت بزارن بمیره
گفتم پس سزارینم کنن نامه بده.گفتن نمیشه برا خودت بده و از این حرفا گفتم من طاقت نمیارم زایمان طبیعی کنم بعد تو همین حین دعا کنم بمیره وببینمشو بعد واسه زنده بودنش بقیه هیچ کاری نکنمن
گفت مجبوری کار دیگه ای نمیشه.
دوباره دستیار دکتر ک دلش برام سوخته بود اومد بهم داره بده گفت بشین خودم ستون کنم اون سنو نمی‌دونم سنو چندمی بود .گفت بخاطر خودت مجبوری طبیعی زایمان کنی و حرفه‌ای اونایی دیگ ولی یکمی دلسوز تر