۱ پاسخ

عزیزم من پارت های قبلی نخوندم ولی این پارتو خوندم چشمام اشکی شد و ذوق کردم برات خدا حفظش کنه خیلی شیرینه منم خیلی حس خوبی داشتم شکمم تو بارداری کوچولو بود ولی یه بچه خیلی درشت به دنیا آوردم درشت ترین نوزاد متولد شده تو اون روز بچه من بود تو کل بخش خیلی حس غرور و شادی داشتم

سوال های مرتبط

مامان زردآلو مامان زردآلو ۵ ماهگی
مامان آرن💙 مامان آرن💙 ۱۰ ماهگی
پارت چهار زایمان…
ساعت ۱۰وربع شروع کردن عملو ده دقیقه بعد دکتر گفت بچه داره ب دنیا میاد نترس🥴بعد گفت وای بچه چه بزرگه بیرون نمیاد🥺من پر از استرس شدم یه جوری منو تکون میدادن که تخت تکون میخورد
اهان اینم یادم رفت من وسط غمل حالت تهوع گرفتم زود یه پارچه دادن دستم عق میزدم فقط هیچی نمیومد بخدا یه لحظه حس کردم نفسم رفت
دکتر بیهوشی ام دستمو ول نمیکرد همش پیشم بود ایمشون ایای دکتر اعیادی بود خیییلی مهربون بودن
گفت اسم پسرتو چی میذاری گفتم آرن گفت چه قشنگه
آرن ب دنیا اومد ولی من ندیدمش صداشو شنیدم که گریه میکرد
با اون حال که قدامو درنمیومد فک کنم واسه امپول بود گفتم سالمه؟😭😭😭گفتن اااره یه پسررر توپول خیییلی خوشگله ولی نشونم ندادن
بعد بردن ریکاوری
نمیدونم از چی بود میلرزیدم سزدم بود سه تا پتو روم انداختن بازم جوری میلرزیدم که سرم از دستم درومد اصلا کنترل لرزمو نداشتم خییلی بد بود فک نکنم کسی مثل من بوده باشه،….
دکتر اومد پیشم تو همون ریکاوری با گوشیش عکس آرن رو نشون داد گفت دختر عروسک ب دنیا آوردی یه پسرررر خیلی خوشگل اولین بار ب جای خودش عکسشو دیدم ولی همچنان میلرزیدم شدید….
مامان فاطمه نورا مامان فاطمه نورا ۱۲ ماهگی
من ۱۹ سالمه... و مامان نورا هستم.
یه روز بیدار شدم و فهمیدم دیگه فقط “خودم” نیستم.
من شدم “ما”...
شدم مامان یه دختر کوچولو که با اومدنش، قلبم از نو ساخته شد.

ولی راستش همیشه آسون نبود.
گاهی اشک ریختم.
گاهی خسته شدم.
گاهی توی سکوت شب، فقط به یه آغوش دنج فکر کردم...

و خوشبختانه، اون آغوش همیشه بود.
همسرم. پدر نورا. اون پسر ۲۱ ساله‌ای که با تمام سادگی‌ها و بی‌تجربگی‌ها،
مثل کوه کنارم ایستاد.

وقتی نفهمیدم بچه چرا گریه می‌کنه،
وقتی پاهام از خستگی لرزید،
وقتی فقط یه لیوان چای گرم آرزوم شد...
اون بود.
با یه نگاه خسته ولی مهربون، با یه لبخند، با یه “منم هستم”.

ما دو نفر بودیم،
جدا جدا، یه دختر ۱۹ ساله و یه پسر ۲۱ ساله...
ولی حالا سه‌نفریم.
یه خانواده‌ی کوچیک، پُر از عشق، پُر از شلوغی، پُر از نورا.

و من؟
هنوز گاهی از خودم می‌پرسم:
"چجوری از یه دختر جوون، شدم مادری که شب تا صبح بیداره؟"
جوابش همینه:
با عشق.
با تو.
با اون چشمای کوچولویی که صدام می‌کنن مامان.
مامان آنیسا مامان آنیسا ۱۱ ماهگی
سلام خانما وقتی به زایمانم نگاه میکنم ۱۸ سالم بود چه دردی تحمل کردم طبیعی بودم تو ۳۶ هفته گفتن خونرسانی به جنین کمه بدون درد رفتم بیمارستان سه روز بستری بودم تا زایمان کردم شب اول قرص فشار دادن دیدن فایده نداره سه تا امپول فشار زدن تو سرمم داشتم از درد میمردم دسته های اهنی کنار تختمو از بست فشار دادم داشت کنده میشد وازم دیدن فایده نداره دهانه رحم باز نمیشه یه چیزی شبیه سرم بود سرشو وادم رحمم کردن یه چیزی بود که فک کنم دهانه رحمو باز میکرد کیسه ابمو زدن ترکوندم فقط اب میخوردم بالا میاوردم از پاهام خون سرازیر شد گفتم الان بچم کاری میشه التماس میکردم میگفتن نه عیبی نداره من ارتجاعی بود پردم اونشب پردم پاره شد وای از هرلحظه که منو ماعینه میکردن قلبم وایمیستاد تا ۴ درجه رفتم دیگه ماما همراهم اومدم و یه دستگاه با خودش اورد گفت مث حالت چهار دسته پا وایستاه منم رو تخت وایستادم دستگاه گذاشته رو کمرم بچه اومد تو لگنم سرش دیده شد با روشهای ماماه همراهم زور زدم ۶ تا بقیه داخلی خوردم فقط خدا یعنی رسوند ماماه همراهم هنوز که هنوزه دعاش میکنم و موقع بخیه زدن بیحس نشدم وقتی سوزن تو گوشتم فرو میکردن داشت چشام سیاهی میرفم از اینور دیگم که انقد دلم فشار دادن که زپرستارهمیگفت استخونای کمرشو حس میکنم ولی خداروشکر با تموم سختیای درداش دخترم کنارم خابیده
مامان اَهورا👶🏻🐣 مامان اَهورا👶🏻🐣 ۹ ماهگی
🍽 شروع غذای کمکی، شروع یه ماجرای جدیده برای من و پسرم…🤍

الان که اهورا داره وارد پنج ماهگی میشه، مدام از خودم می‌پرسم:
بدم؟ ندم؟
چقدر؟ چی؟
از چی شروع کنم؟
یه روز می‌خونم فقط فرنی و حریره، یه روز دیگه یکی می‌گه ما از همون اول همه‌چی می‌دادیم، حتی هندونه و بستنی!😍

بعضی وقتا که با ذوق به یه چیزی نگاه می‌کنه، دلم می‌خواد یه قاشق کوچولو بزنم بذارم جلو دهنش…
اما ته دلم یه صدای ترسناکه: "نکنه زوده؟ نکنه حساسیت بده؟"😵‍💫

یه چیز دیگه هم هست...
اینکه چقدر آب بدم؟ نکنه بچم تشنه باشه و من متوجه نشم...🥲
یا برعکس، نکنه زیادی بدم و دل‌درد بگیره؟
هیچی رو دقیق نمی‌دونم...😪

مثلاً دیشب جلو دهنش طالبی گرفتن و با کلی هوس خورد…😬
البته یه ذره، خیلی کم!
بعدش اما کلی استرس گرفتم که نکنه چیزی بشه، نکنه اذیت شه…

من یه مامان اولی‌ام. نمی‌دونم باید به کی گوش بدم، به علم، به تجربه‌ها، به مادربزرگا، به دلم… یا فقط به خود اهورا نگاه کنم!

اگه تجربه‌ای دارین، چیزی که براتون جواب داده یا حتی اشتباهی که ازش یاد گرفتین، خوشحال می‌شم باهام به اشتراک بذارین.
من و پسر کوچولوم تو این مسیر تازه، به کمک و حرف‌های شما مامانای قشنگ نیاز داریم. 🤍