۱۱ پاسخ

یاد مادر شوهر خدا نیامرزدش افتادم از این کارا میکرد دقیقا اصلا الان میرم خونشون چون یه خواهر شوهرمجرد دارم یاد کاراش میفتم با طعنه میگم به خواهر شوهرم اگه الان مامان زنده بود بکن نکن میکرد گرچه خواهر شوهرم هم نشسته جای مامانش ...منم اصلا از دهنم یه فاتحه درنمیاد بخونم براش اونقد اذیتم کرد.با حرفاش😔😔😔😔

مادر شوهر است دیگر ...
هیچ مادر شوهری طرف نوه دختریشو رو به نوه پسری نمیده ...
این بمونه به یادگار

مادرشوهرم همه همینن خواهر هیچوقت دختر ول نمیکنن بچسبند به پسر ولی برای خرج کردن وظیفه پسر ولی دخترای افریتشونو میبرن بالا بالا مادرشوهر منم همینجوریه

من رک گفتم وقتی من اینجام بگو نیان بااینا اینجان بگو من نیام
اعصابم خورد میشه
من خسته کوفته میام اینجا ده روز یه بار که آسایش داشته باشم نه اینکه جنگ اینارو ببینم
امروز رفتم کسی نبود
در کمال آرامش موندم شام خوردم اومدم
توام بگو

عزیزم خودتو درگیر مزخرف گوییهای خانواده شوهر نکن، تا چند وقت نوشخوار فکری میکنی اعصابت بهم میریزه اخرش زندگی به کامت تلختر میشه، اگر میتونی ارتباطت رو خیلی کم کن، همون یه ماه رو هم کمتر کن، دور باش و دوست باش

من که بچها بدنیا اومده نیومد تا الان خداروشکر

دوری واقعا دوستی مياره درسته سرد وسنگین میشه رابطه ها اما بهتر از دیدن بی احترامیه من خونه مادرشوهرم سالی سه چهار بار میرم شبم نمیمونم اصلا چون رفتاراش خوب نیس نمیمونم تا بد رفتارایاشو ببینم حرص بخورم تازگیا هم نمیخاستم شام بمونم بزوررر نگهمون داشت..ولی کلاااا سنگین تا میکنم امان از روزی که رو بدم یعنی زندگیم همش دعواس..با هرکسی که ناراحتتون میکنه دوری کنید ولی با پدر ومادر که نمیشه قطع کرد ولی میشه کمتر رفت وآمد کرد..تازگیا مادرشوهرم بچم میخاد زوری نگه داره ولی من اجازه نمیدم وبعد به بچم بزور میگه به من بگو مامان فاطی در صورتیکه از همون اول گفتم مامان بزرگ ولی خوشش نمیاد زوری میگه به من بگو مامان فاطی..در صورتیکه پسرم منو مامان فرشته صدا میزنه دوست ندارم به کسی دیگه به مامان خلاصه نگم میخاد بچه رو بکشون طرف خودش تازه قاشق دهنیشم میکنه تو دهن بچم دفه دوم گفتم اینکار نکنید ولی بازم تکرار میکنه من خودم قاشق دهنیمو دهن بچم نمیکنم خلاصه این رفتاراشو داره برا همین من دوری میکنم تا حرص نخورم ..اونا باید شعور داشته باشن که متاسفانه.....

منم دلم خونه از رفتارو گفتاراش دلم نمیخاد دیگه ریختشونو ببینم

مادر شوهرا همشون همینن ماکه میریم شهرستان پیشونن هر پنج شیش ماه به بار باز براخواب ما و میفرستن خونه دخترشون ..چرا چون بچه کوچیک داریم درصورتی که دوتا نوه های دختریش همش پیششون ..میگن بچهای شما گریه میکنن نمیزارن ما بخوابیم انگار اینا بچهاشون نیستن .. عقل کل ها نمیدونن نوه پسری مال خودشونه

اخ ک عینننن منییی اوناهم همینجور بچه دخترشون باشه هیچی نمیگن ولی پسرمن همش میگن نکن بکن بشین سرم درد گرفت خیلی عصبی میشم الان سه هفتس نرفتم توهم قطع ارتباط کن نرو کلا

زیاد اهمیت نده یه مدت نرو خونشون بدونن اشتباه کردن

سوال های مرتبط

مامان مامانِ تودلی مامان مامانِ تودلی ۴ سالگی
مامانا چیکار کنم یک هفته اس دخترم رواااانی کرده
خودم دارو اسنترا میخورم
مثلا امروزو بگم صبح بلند شد، بعد گفت موهامو ببند گفتم باشه بعد گفت موهامو بد بستی با داد و گریه گفتم بیا دوباره ببندم بعد میگه نه من نمیخوااام تو نمیبندی بعد خودشوووو میزد و گریه و داد و فریاد خلاصه موهاشو بست و ساعت ۱برقامون رفت گفت ازت ناراحتم تو منو نمیبری پارک گفتم مامان جان گرمه ، بری خون دماغ میشی بعدازظهر میبرم بیرون از اونام هستن ک الکب حرفی نمیزنم واقعا قول بدم انجام میدم ) خلاصه دوباره شروع کرد ن تو منو نمیبری پارک تو الکی میگی دوباااااره گریه دوباره خودشو زدن و جیغ و داد
خلاصه بازم گذشت تاابنکه رفت جلو در با دختر همسایه بازی کنه گفت مامان برم خونه اونا بازی کنم منم گعتم برید بازی کنین منم برم سوپری خوراکی بخرم بیام پیشتون
اونم گفت باشه رفتن و بازی کردن و منم رفتم خوراتی خریدم و بردم دادم یکیشو اون یکیشم دخترم
دوباره دخترم شروع کرد که ن از تو ناراحتم چرا ب اون میدی و دوووووباره جیغ و گریه و مثل لر زبانا که تو مراسماشون مویه میکنن صدرتشو خنج میندازه منم چند روزه انقدر عصبی بودم اخرش از پشتش بشکون گرفتم و اوردمش خونه
واقعا نمیدونم چیکار کنم جدیدا خیلی این حرکتش بیشار،شده
ازمایشم دادیم همش اوکی و مشکلی نداره
و اینکه خودم ادم زود جوشی ام ولی واقعا کنترل میکنم ولی دیگه از صبح ک پا میشه تاااااا شب گریه
واقعا کم میارم واقعا دیگه میشینم گریه میکنم
نمیدونم چیکار کنم
مامان مهدیس کوچولو مامان مهدیس کوچولو ۴ سالگی
مامان sorena مامان sorena ۴ سالگی
سلام خانما مادرشوهرتی شمام اینجورین راضی نیستن یکم از غذای پسرشون کم بشه بدن ب شما بخدا خدا ب دادم رسیده تو ی ساختمون نیستیم ی جا نیستیم دعوامون میشد مساف ت امدیم باهم جوجه پختیم سرسفره از اونجایی ک بشدت مردپرسته مادرشوهرم میگ باید مردا زیاد بخورن ادل مردا بخورن بهترینارو اونا بخورن غذای مردا رو داد تا واسه بقیه بپزه شوهرم ی دونه از جوجش داد ب من بخور تا اماده بشه همه گشنمون بود از اونو میگ دادی ب اون خودت بخور مگ گشنت نبود الان میاره دیگ شبش خربزه بریدیم خودمونم خریده بودیماااا من خوردم شوهرم بعد من امد براس اورد از خربزه خودش یکم گرفت سمت من بخور تا من بگم خوردم گف بخور خودت اون خورده صبحم ب پسرم صبحونه میدادم بقیه سرسفره بودم هی شوهرم گفت بیا نیمرو بخو تنها نمیخورم هی از اونور میگف خودت بخو صدتا چیز هست یه چیز دیگ میخوره 😑😑😑😑بعد من مامانم ب داداشم میگ سرسفره هوای زنتو خیلی داشته باش مخصوصا سمت فامیلای ما نزار معذب بشه اینم مادرشوهر من 😂😂
مامان ایلیا جونم❣️ مامان ایلیا جونم❣️ ۴ سالگی
خانوما ی مشورت میدین

میگم وقتی خونه ایم ایلیا اصلا با وسایلش بازی نمیکنه یعنی بهت بگم شاید کلا ی ربع با توپش شوت بزنه و شایدم کلا تو روز ی ربع هم با ۴ تا اسباب بازی ور بره همینننننن

همش یا باید با ما مشغول باشه یا کارتون تلویزیون یا همینجوری میخوابه کف زمین و رو مبل و‌غر میزنه و میگ حوصله م سر رفته و اینا من دیگ انقدددد قاطی کردم

دادو بیداد کردم ک اینهمه اسباب بازی ریخته اصلا بازی نمیکنی و دیگه برات نمیخرم و پاشو بازی کن و اینا خیلی دیگ عصبانی شدم
بخدا جرا ت ندارم ی روز خونه باشم صب تا شب چون همش میخواد کارتون ببینه یا همش باید من باهاش مشغوول باشم همین دو حالته ..

ولی خب خیلی دعواش کردم و‌جیزایی ک واقعا نباید میگفتم و‌گفتم🫤🫤🫤

کلا خیلی هی بهش میگم بازی کن برو با اسباب بازیات بازی کن چرا خودت بازی نمیکنی و.. حس میکنم حساستر شده اصلا بعد هی میگه مامان بازی کردم یا دارم بازی میکنم یعنی انگار خودشم استرسشو گرفته
نمیدونم واقعا چیکا کنم🙄🙄🙄🤦‍♂️🤦‍♂️🤦‍♂️
مامان آیهان مامان آیهان ۴ سالگی
امروز اولین روز مهد پسرم بود ، بدون من که نموند من تمام سه ساعت رو کنارش بودم ، بعد خجالت میکشید اصلا حرف نمیزد یا اگر حرف میزد خیلی آروم پیش من حرف میزد که مربیشون اصلا صدای اینو تو این همه بچه نمیشنید ، بعد بچه ها چون این از همه کوچیک تر بود و خجالت میکشید و حرف نمیزد یکیشون که خیلی بی ادب بود هی میگفت من از این خوشم نمیاد پیش من نشینه بقیه هم به تبع اون همین حرف رو زدن ، وای داشتم سکته میکردم همونجا گریه ام ولی خودمو جمع کردم ، نسبت به پارسال که یه بار بردمش اصلا نمیموند میرفت فقط بازی ایندفه مینشست و توجه اش بیشتر بود اما مثلا مربی میگفت رنگ کن رنگ نمیکرد ، از یه طرف از این خوشحالم که اینقد این سه ساعت همکاری کرد و نشست از طرفی از اون حرفای بچه ها به شدت دلم شکسته و آخرشم مربیش گفت پسرت حرف نمیزنه ؟ گفتم حرف میزنه ولی اینجا خجالت میکشه ، اونجا بچه ها رو نگاه میکرد ولی با هیچ کدوم سعی نکرد دوست بچه ولی اومدم خونه با بچه های همسایمون کلی بازی کرد ، خدایا خودت کمکم کن پسرم رو راه بندازم خیلی سخته از طرفی از نطر روحی خودت داغون باشی و کلی دلشوره که یعنی همه چی درست میشه ؟ از طرفی باید محکم پشت بچه ات باشی ...