دیشب تولد برادر زاده ام تو باغ بود حدود ۷۰ تا مهمون داشتن،اولش همه قربون صدقه پسرم میرفتن ولی انقدر شیطونی میکرد من و شوهرم کل تایم دنبالش دویدیم همش میرفت بالای استخر و دور استخر میچرخید دنبال بچه های پنج شش ساله میدویید پدر اخرش که دیگه خسته شده بود خودشو چهار دست و پا میکشید رو زمین شلوار سفیدش سیاه شده بود منم خسته شده بودم نمیتونستم بگیرمش شوهرمم رفت سر کار ،هر کی میرسید میگفت بگیرش و بهش میخندیدن ، خانواده خودمم هی جو گیر شده بودن یا دعواش میکردن یا با بی حوصله‌ گی میگرفتنش خیلی از دست خاتواده ام ناراحتم هر کی فقط فکر رقص خودش بود یا رو میز خودش نشسته بود یه کمک نکردن این بچه ارو بگیرن البته میدونم پسر منم نمیشینه پیششون ولی سمت خانواده زن داداششم انقدر هر کسی میرفت سمت برادر زاده ام و باهاش بازی میکرد اون بچه تا اخر کمک کردن نگهش داشتن،واقعا همه پسرم رو دوست دارن ولی کمک نمیکنن یبارم عروسی رفتیم خیلی ازشون ناراحت شدم.از دیت پسرم هم خیلی عصبی شده بودم یعنی همه بچه ها اینجورین؟پس چرا دور بر من بچه های دیگه انقدر آرومن تو این سن این از هیچکس نمیترسید بقل همه میرفت

۸ پاسخ

واییییی دقیقا پسر من😬😬😬

وای نگورادمهرم اینجوری میخایم بریم عروسی تمام فکرمونده قرارچی کنه شوهرمم قبول نمیکنه بزاریمش برای مامانم خودمون برین

اخی عزیزم. تو که اطرافیانت رو‌میشناختی کسی کمکت بچه رو نگه نمیداره با موندنت فقط خودتو اذیت کردی...
عیب نداره گذشت دیگه بهش فکر نکن بچه‌ها شیطونن نمیشه غل و زنجیرشون کرد که. فدای سرت

دقیقامث اوین
تازه اوین از پسرت بدتره
همیشه خدا من لباس تمیزمیپوشونم همیشه خدابهش میرسم هرروز حموم وتمیزی هروقت میریم بیرون فقط ۲دقیقه تمیزه
خودشومیماله زمین چهاردست وپامیره چ میدونم شیطونی وجیغ جیغ جیغ

حق داری کاش یکم کمکت میکردن
توهم حداقل یکم میتونست بهت خوش بگذره
دیگه ادم همچین مواقعی ب خانواده نیازداره
یعنی چی میکن توقع نداشته باش خب مگه میشه ادم ازوخواهر مادرخودش توقع نداشته باشه یکم کمکش کنن

وای. چه قد شبیه. بچگی. پسرم. دقیقا. همین کارا میکرد

دقیقا پسر منم همینه حتی بدتر
برعکس تو توقع ندارم کسی حوصله پسرمو داشته باشه

تو خانواده شما احتمالا بچه های دیگه هستن مثل همون برادرزاده ات.ولی تو خانواده زن داداشت‌ بچه ای نیست برای همین نگهش میدارن.خواهر نباید سخت بگیری خودت می دونم خسته شدی ولی به حرف بقیه گوش نده بزرگ میشه و همه چی عوض میشه یه دوره ای این کارا رو میکنن

بعد میگرفتیمش جیغ میزد و گریه میکرد میگفت ولم کنید رو زمین بخوابم یا چهار دیت و پا میرفت شوهرمم رفته بود منم خسته بودم ،بعد اومدیم خونه داداش کوچیکم میگه بچه ارو اینجور وقتا بگیر مردم حرف میزنن بهش گفتم اولا بچه ای که خودشو میندازه ارو نباید گرفت دوما منم خسته بودم چند بار بگیرم .بعدشم من کلی کتاب خوندم بچه ارو باید راحت گذاشت تا یه حدی ولی متاسفانه انقدر بقیه دخالت میکنن آدم نمیدونه چی درسته

سوال های مرتبط

مامان شکلات🍫 مامان شکلات🍫 ۲ سالگی
نمیدونم یه مادر چطور به خودش جرئت میده که بچشو. اونم دختر. بدون لباس مناسب، ببره خانه بازی!!👧😤
امشب برای دومین بار بچمو بردم خانه بازی گفتم بذلر بازی کنه، یه مامانی بچشو گذلشته بود اونجا خودش رفته بود بیرون، بچه سه سالش بود.
یه بادی تن بچه سه ساله ک از پوشک گرفته شده بود کرده بود. بدووووون هیییییچی ینی آلت تناسلی دخترش کاملا مشخص بود انقدر اعصابم بهم ریخته بود ک حد نداره، ینی حتی نکرده بود یه شورتی جوراب شلواری‌ای چیزی پای اون بچه کنه. بچه ام تپل بود ماشالا، فک کنین!😡😤☠️
انقدر عصبی بودم ک حد نداشت، علاوه بر تمام خطرات جنسی ک ممکنه گریبان‌گیر اون بچه بشه چه همه آلودگی مستقیما با بدن بچه در تماس بود از طرفی تمامی وسایل کثیف و حال بهم زن میشدن🤢🤕

حالا این وسط یه زنه حمله کرده بود بچه من، فک کرده بود از این بچه هاییه ک مامانشون اومده گذاشته رفته، اومد دست بچمو گرفت ک بذار بچم بازی کنه و تو اجازه نداری بهش بگی برو کنار ک یعو گفتم خودم حواسم به بچم هست شما برین کنار👿🤬


سعی کردم به بچم خوش‌بگذره ولی بازم....😮‍💨
مامان فندق   وتو دلی مامان فندق وتو دلی ۲ سالگی
مامان شکلات 🍼🧑‍🍼🍫 مامان شکلات 🍼🧑‍🍼🍫 ۲ سالگی
مامانا
ما یه همسایه ای داریم که قبلاً رفت آمد داشتیم همیشه دخترشو می‌فرستاد خونه ما پیش دخترم تا بازی کنن (دخترش پنج سالشه)
وقتی میومد خونه ما من یه عالمه اسباب بازی میاوردم بازی کنن با همه ی اسباب بازی های دختر من بازی میکرد بعد می‌رفت خونشون بیشتر اون میومد خیلی کم پیش میومد ما بریم
یه روز منو دخترم رفتیم خونشون دختر من هر چیزی که بر می‌داشت ازش می‌گرفت (اون موقع دختر من یک سالش بود )
حتی کوچیک ترین چیزی که تو خونشون افتاد بود از دست دخترم می‌گرفت تا جیغش رو در بیاره اون روز اهمیت ندادم گفتم بچس دیگه
تا مامانش براش یه سه چرخه خرید بعد هر سری تو کوچه میدیدم همو حتی نمی‌گذاشت دختر من دست بزنه بهش چندین بار همین کارش رو تکرار کرد تا یه روز خیلی حوصله ام سر رفته بود دخترمو سوار کالسکه کردم بردمش تو کوچه اینام بیرون بودن مامانش گفت بیا پیش ما رفتم پیششون دخترم دخترمم گذاشتم پایین بازی کنه دختر این خانوم سوار کالسکه دختر من شده بود داشت بازی میکرد دختر منم رفت سوار سه چرخه ش شد تا دید دختر من سوار شده جیغ داد که پیاده بشه مامانشم اصلا نگفت که مامان مثلاً نی نیه بزار یکم سوار بشه توام داری با کالسکه اون بازی می‌کنی اصلا هیچی نگفت منم دخترمو گرفتم زوری پیاده اش کردم بچم غش کرده بود از گریه بغلش کردم بیارمش خونه دیدم دخترش زودتر از ما در خونه وایستاده که بیاد خونمون
بهش گفتم برو پیش مامانت بی ادب دختر من با تو بازی نمیکنه
بعد مامانش قهر کرده که چرا بچمو از خونه بیرون کرده
به جاریم گفته بود من نمی تونستم چیزی بگم به بچم اعتماد به نفس بچم میاد پایین
مامان مهیار 👩‍👦 مامان مهیار 👩‍👦 ۲ سالگی
سلام مامانا ، امشب خدا بهم رحم کرد.
امشب میشد ۶ شب که با پسرم و جاریم رفتم هیأت ،همیشه برای مهیار کارتون میزاشتم که جایی نره بشینه کنارم، اما امشب دیدم دوست داره با بچه ها بازی و بدو بدو کنه، نشسته بودم اما یه لحظه چشم ازش برنمیداشتم ، گاهی هم که دور میشد بلند میشدم از دور مراقبش بودم ، بعد منو که می‌دید دوباره میومد سمتم. مراسم که تمام شد، هنوز همه چراغا رو روشن نکرده بودن ، ازدحام خیلی زیادی بود، یه لحظه اومدم که برم پسرم بردارم تو ازدحام گمش کردم، هرچی دور و برم می‌دیدم پیداش نمی‌کردم ، به جاریم گفتم ،مهیار گم شده اونم بیچاره ترسید و میگشت، من با این وضع بچه توی شکمم بدو بدو بگرد، رفتم بیرون هیأت و توی دسته عزاداری و اون صف شلوغ نذری و تاریکی گشتم، مرده بودم ، مثل دیوونه ها شده بودم، داد میزدم پسرم گم شده تو رو خدا چراغارو روشن کنید.
بعد یهو جاریم اومد سمتم پسرم و آورد، بغلش کردم، مهیار گریه من گربه ‌...
گفت رفته بود مهد کودک هیأت ، پسرم ترسیده بود اصن تا ۲۰ دقیقه از بغلم تکون نمی‌خورد و از ترسی که خورده بود فقط گریه میکرد، نمیتونم بگم توی اون چند دقیقه چی به سرم اومد، فقط میتونم بگم قربون امام حسین برم به حرمت این شباش بچم و بهم برگردوند...
من بمیرم برای مادری که یه خار روی پای طفل معصومش میره، وای چقدر سخته اون لحظه من مرده بودم پسرم و فقط برای چند دقیقه نداشتم...
همین الآنم که می‌نویسم گریم میگیره و می‌دونم تا مدت ها این ترس باهام