داستان حقیقیه یکی از شما
لیلا
پارت ۵

یه روز خونه خونه مادربزرگم نشسته بودیم که یکی محکم به در می‌کوبید یه جوری که انگار با تمام وجودش می‌خواست در رو از جا بکنه...
مادربزرگم با هول چادرش رو سرش کرد و دوید جلوی در. وقتی در باز شد با دیدن همسایه طبقه بالایی تعجب کرد!
فاطمه خانم چرا این شکلی در می‌زنی قلبم اومد تو دهنم! داشتم سکته می‌کردم.
چیزی شده؟ بچه‌ها خوبن؟
زن همسایه که به زور عصبانیتش رو کنترل می‌کرد،با حرص گفت: چه سلامی چه علیکی ما مثلاً نون و نمک خوردیم حاج خانم!!! اینه حرمت همسایگی که آدم جرات نکنه شوهرشو دو روز ول کنه بره خونه مادرش!!!
بابا به خدا اگرم رفتم از سرخوشی نبود مادرم مریضه پاش شکسته.
مادربزرگم گیج و منگ گفت متوجهم ما نمی‌فهمم اینا به من چه ربطی داره!
فهمیدم مادرتو با خودت آوردی؟حتماً باز بچه‌ها سر و صدا کردن. چشم بهشون تذکر میدم.
فاطمه خانم با عصبانیت داد زد: چه سر و صدایی خانوم؟وسط این بی آبرویی مادرم رو کجا بیارم؟بیارم که خاک بر سر شدن منو ببینه؟ بی پدر شدن بچه‌هامو ببینه؟
مادربزرگم بیشتر تعجب کرد گفت آخه چی شده مادر؟
فاطمه دیگه حرمت بزرگترم نگه نمی‌داشت بلایی که نباید سر زندگیش اومده بود. داد زد: تو مکه هم رفتی ای اون قرآن بزنه به کمر خود تو دخترت...
زنیکه خر .اب تا دو روز چشممو از خونم دور دید پا شده اومده تو رختخواب من، کنار شوهر من.
انگار نه انگار که زن و بچه داره.
انگار نه انگار که بچه‌هام با بچه‌هاش همبازی‌ان.
خوبه یکی این کارو با زندگی خودش بکنه؟
شماها دیگه کی هستید آبرو رو خوردید شرف رو قی کردید...

۴ پاسخ

زن وبچه داره منطور شوهرشه کیع؟

لایکم کن عزیزم گمت نکنم 😍😘

یاخدااااا😡😡

عزبزم پارت ۴و۵ یکیه گلم

سوال های مرتبط

مامان شازده کوچولو💎 مامان شازده کوچولو💎 ۷ ماهگی
داستان حقیقی یکی از شما

نور

گفت پدرتون موقع رد شدن از خیابون وقتی میخواسته از لبه جوی کنار خیابون رد بشه پاش گیر میکنه و موقع زمین خوردن سرش به عقب و جلو خم میشه.
همین رفت و برگشت سر باعث آسیب به مویرگ نخاع شده.
یک لحظه با خودم تصور کردم کاری که هرروز ما انجام میدیم و خیلی معموله،همین گذر از جدول کنار خیابون شده باعث آسیب به نخاع؟؟؟
نمیدونم اما انگار بقیه هم تصویر اون لحظه رو تجسم کرده بودند چون وقتی عمه ها و عزیزخانوم باخبرشدند،همگی به خونمون اومدند.
عمه اختر میگفت چشم زخمه
زن عمو خدیجه گفت معلومه که چشم و نظره! اخه کی با رد شدن از جدول مویرگ نخاعش پاره میشه؟
عزیزخانوم(مادر پدرم) کوبید تو سینشو گفت اخ الهی بمیرم برات مادر که چشم دیدن خوشی و خوشبختیت رو نداشتن.کمر بچم تا شد.
یکم توضیحش سخت بود برای عزیزخانوم که اسیب بخاطر شتابی که به سر وارد شده ست.
اما تقریبا همه هم نظر بودن که وقتی سواد و تحصیلاتت، صدای خنده های از ته دل زن و بچه هات، بوی خوش غذاهای رنگارنگت از خونه بیرون رفت،چشم و نظر رو بوم زندگیت خواهد نشست...
یک هفته از نبود مادر و بستری بودن پدر میگذشت که مادر با گریه پشت تلفن اعلام کرد پدر دیگه دست و پاهاش رو حس نمیکنه و نمیتونه حرکت بده.
پدر قدبلند و چهارشونه ی من،با اون هیکل درشت و اندام ورزیده که هرروز با کت و شلوار رسمی سرکار میرفت،یعنی دیگه قادر به حرکت نبود؟
مامان ماهد مامان ماهد ۱۱ ماهگی
قبلا نوشته بودم که پدر شوهرم بین دوتا نوه اش فرق میزاره و مفصل توضیح دادم و پرسیدم ایا حس من اشتباهه یا برداشت شما هم همینه که همه تو کامنتا گفتن حق با منه ....
خلاصه دو سه هفته پیش که خونشون بودیم پسر منو روی مبل دادن بغل اون یکی نوه ( که الان ۱۰ سالشه ) اونم بچه رو گذاشت لبه مبل رها کرد که به گوشی بازیش برسه من اون موقع از سر تررس اسمشو با جیغ صدا زدم که بچه رو بگیر افتاد ( و الان خوشحالم که سرش داد زدم هرچند اون موقع عمدی نبود ) ... حالا به پدر شوهر عنم برخورده انگار که چرا سر بچه داد زدی ...
اون موقع چیزی نگفت ، شوهرمم چیزی نگفت .. تو این دو سه هفته هم خبری نبود تا دیشب که رفتیم خونشون ، شوهر منو پر کرده که به زنت بگو خودشو کنترل کنه و ال بل و .... برگشتیم خونه شوهرم بهم گفت . پدر مادر خود اون بچه هیچی نگفتن بعد این پدر سگ شده دایه مهربون تر از مادر ....
خیلی عصبانی ام خیلی اون از تبعیض های قبلش ، این از الان ، انگار من سر بچم با کسی شوخی دارم ، میخوام بهش پیام بدم بگم پیر سگ جون بچه من از تو و کل خاندانت و اون نوه سوگولیت با ارزش تره ، توهم اگه بچه‌منو سر مبل رها کنی سرت داد میزنم جرواجرت هم میکنم ،
من که دنبال قطع ارتباط بودم خداروشکر بهونه دادن دستم ، اما نمیتونم ساکت بشینم میخوام برینم بهش مرتیکه رو .
اینم بگم که نگید بچه اس و حواسش نبوده و ... یه دختر بچه دیگه هم هست تو جمعشون که وقتی با ماهد بازی میکنه کلی مراقبشه نخوره زمین و تازه ۶ سالشه ، بعد اون پسر گنده عین خیار بچه منو لبه مبل رها کرد .
توروخدا بیاید یه چیزی بگید اروم شم
مامان 𝐑𝐲𝐚𝐧👼🏻🤍 مامان 𝐑𝐲𝐚𝐧👼🏻🤍 ۱۰ ماهگی
امروز خواهرزاده‌ی همسرم دخترش رو آورد پیشِ رایان خونه‌‌ی ما.. رایان تا دیدش صورتشو نوازش کرد🥹😍 دخترش دو ماه از رایان بزرگتره اون خیلی سر و صدا میکرد و هی میگفت دَدد ،رایان هم البته حرف میزنه و سر و صدا داره اما کمتر و بیشتر دنبال کنجکاویه توی جمع😄💗

ولی وقتی نگاه کردم دیدم رایان قد و وزنش از اون بیشتره کارهایی که انجام میده هم جلوتره! رایان چهاردست‌ و پا میره خودش از مبل می‌گیره بلند میشه، قدم برمیداره، بابا و ماما و حتی کلمه‌های دیگه میگه، وقتی میگیم نه متوجه میشه که نباید اونکارو انجام بده، چهار تا دندون هم درآورده و یه عالمه چیزای دیگه... در حالی که دختر اون هنوز سینه‌خیز میرفت، دندون نداشت و حتی تازه داشت ایستادن رو تجربه میکرد

این دیدار باعث شد بیشتر از قبل بفهمم که چقدر بچه‌ها با هم متفاوتن و واقعا نباید بچه‌ها رو با هم مقایسه کنیم. حتی شنیدم که بعضی از بچه‌ها هیچوقت چهاردست‌ و پا نمیرن و این اصلا جای نگرانی نداره🫶🏻🌸

✨ پس مامانای صبور و مهربون تمام حرفم اینه ک هیچوقت بچه‌هارو با همدیگه مقایسه نکنید. هر بچه‌ای روند رشد خودش و داره. ممکنه یکی زودتر یه حرکتی رو انجام بده، یکی دیرتر! یا حتی یکی دیگه هرگز اون کارو انجام نده… و همه‌ی اینا طبیعیه. ✨

🌱 هر بچه‌ای در زمان خودش می‌شکفه… مثل یه گل
مامان شازده کوچولو💎 مامان شازده کوچولو💎 ۷ ماهگی
داستان حقیقی یکی از شما
پارت ۱۳
زینب

بعد از اون سفر کذایی معصومه برگشت سر کارش.
فکر کنم چهار پنج روز بعدش بود که شنیدم معصومه جوری به یه دزد سیلی زده که به کرده‌ها و نکرده‌هاش اعتراف کرده.
انگار تازه بعد از ازدواج داشتم این خانواده رو می‌شناختم.
تازه فهمیدم معصومه چه شخصیت وحشی و خشنی داره...
شب‌ها بعد از اینکه شیفت کاریش تموم می‌شد یه سر میومد پیش ما. چون معصومه هم تو همون ساختمون زندگی می‌کرد انباری خونه رو بازسازی کرده بودند و تبدیل به یه خونه کوچیک شده بود،معصومه با شوهرش همونجا زندگی می‌کردند...
یه روز احساس کردم شیر کاکائویی که خوردم بهم نساخته به شدت معدم درد می‌کرد حالت تهوع خیلی بدی داشتم ی می‌خوردم یا هر کاری می‌کردم این حال بهتر نمی‌شد،اون روز یادمه طبق معمول باید شام برای معصومه هم درست می‌کردم.
وقتی معصومه اومد متوجه رنگ پریدگی بدحالیم شد.
با شک گفت حامله‌ای؟
گفتم محاله.
پرسید اون وقت چرا؟
گفتم چون نمی‌خوام بچه‌دار بشم. زوده... و از کاندوم استفاده می‌کنم.
خیلی بی‌قید گفت من همون شب اول پاره‌اش کردم. خیلی احتمال داره الان حامله باشی.
تازه اون لحظه بود فهمیدم که چرا شب عروسی معصومه موند و با عجله گفت من میرم براتون میارم...
خدایا باورم نمی‌شه یعنی حتی اختیار بچه‌دار شدن ما هم دست این زن بود.
ته دلم فقط آرزو می‌کردم اشتباه شده باشه.
روز بعد اولیه بیبی چک زدم ،هاله افتاد.
تمام وجودم در حالی که می‌لرزید حاضر شدم آزمایشگاه رفتم.
دو ساعت بعد جواب آزمایشم اومد.
من حاملم.....
مامان شازده کوچولو💎 مامان شازده کوچولو💎 ۷ ماهگی
داستان حقیقی یکی از شما
یاسمین
پارت ۳۹

وقتی خواهرم فرار کرد و رفت بچه‌اش ۱۰ ماهش بود و من ۱۵ سالم.
تمام مسئولیت این بچه رو به عهده گرفتم.
پسرش شیر مادر می‌خورد با رفتن نیارا خیلی بی‌قراری کرد اما چاره‌ای نبود.
یادمه چند شب تا صبح بیدار موندم تا بچه به شیر خشک عادت کرد.
تمام مسئولیت‌هاش از حموم بردنش تا خوابش و نگهداری و آروم کردنش همه چیزش با من بود پسر نیارا شده بود پسر من...
از شانس من دقیقاً همون زمان کرونا اومد ،
مدرسه‌ها آنلاین شد من که اون موقع اصلاً هیچ گوشی نداشتم و اجازه هم نداشتم گوشی داشته باشم مجبور بودم با گوشی مدل پایین مامانم که حافظه نداشت و اینترنتش ضعیف بود و همیشه هنگ میکرد، سر کلاس باشم.
وای از اون روزی که مامانم خونه نبود و کلاس‌های من شروع می‌شد ، دقیقاً اونجا بود که احساس کردم نمی‌تونم درسمو ادامه بدم چون این وضعیت واقعاً برام غیر قابل تحمل بود.
کلاس‌های آنلاین وقتی گوشی ندارم،
بچه‌ای که افتاده گردنم، خستم کرده بود...
یه روز خونه خالم بودیم که یکی تماس گرفت با مامانم گفت خواستگاره...
مامانم معمولا جواب همه خواستگارا رو یکی می‌داد، به همشون می‌گفت بچه ست ، داره درس می‌خونه.
اما اون شب بهشون گفت خبرتو می‌کنم
مامان شازده کوچولو💎 مامان شازده کوچولو💎 ۷ ماهگی
داستان حقیقی یکی از شما
پارت ۱۵
زینب

از حق نگذریم چون بچه پسر بود براش سنگ تموم گذاشتن یه روستا رو غذا دادن دو بار گوسفند کشتن براش.
حتی به لطف پسرم از من هم نگهداری کردن.
این بین تنها چیزی که اذیتم می‌کرد این بود که هر وقت معصومه اجازه می‌داد پسرم از تو بغلش بیرون میومد و من می‌تونستم بهش شیر بدم.
راستشو بگم،به خاطر شغل نظامی پدرم ما بچه‌هاش یه چیزیو خیلی خوب یاد گرفته بودیم،مدارا کنیم و بسازیم...
حتی به قیمت سوختن جوانی و عمرمون باز بسازیم. مخصوصاً حالا که یه پسر داشتم.
اما باز با این حال بعد از دوران نقاهتم با بابام تماس گرفتم بهش گفتم: خوشبخت نیستم, آرامش ندارم, خستم...
گفت حالا یه بچه داری قبلش می‌شد بهش فکر کرد ولی الان چی؟؟؟
خواستم بهش بگم من که تو دوران عقدم بهت گفتم .
اما کی جرات داشت بهش حرف بزنه!
راستم می‌گفت ، باید به خاطر پسرم تحمل می‌کردم...
و من ۴ سال اون زندگی رو تحمل کردم...
چهار سال کذایی که پسرم بیشتر از من تو بغل معصومه بود،۴ سال دخالت. ۴ سال تحمل...
یه شب وقتی می‌خواستم عرفان رو بخوابونم،طبق معمول هر شب که بهونه ی عمه اش رو می‌گرفت اون شب وسط گریه‌هاش گفت : من مامان معصومه رو می‌خوام!
تنم یخ زد! با وحشت گفتم عرفان چی گفتی؟ اون همچنان داشت گریه می‌کرد با ناله می‌گفت من مامان معصومه رو می‌خوام...
برگشتم به علی گفتم می‌شنوی چی داره میگه!!!!
علی خیلی بی‌خیال گفت چیزی نیست که! حالا معصومه هم بچه نداره این بچه صداش کنه مامان. چیه مگه!
گفتم مگه مادر مرده است که به عمش بگه مامان؟!
علی بهم گفت تو خیلی عقده‌ای هستی،چی میشه دل یه بنده خدا رو شاد بکنی؟
به هر بدبختی بود اون شب عرفان رو خوابوندم.
مامان آرکان مامان آرکان ۱۱ ماهگی
امروز ناهار خونه مادرشوهرم بودیم، مادر بزرگ و خاله های همسرمم اومدن ( خاله هاش مجردن و معلم ان)
هرچی می‌خوردیم یه خاله اش به زور می‌گفت به آرکان هم بدین میدید ما نمیدیم خودش میداد، فک کنین شربت خوردنی می‌گفت بزار یذره بدم گناه داره! سر سفره می‌گفت ماست رو نگاه می‌کنه انگشتشو میزد به ماست بده بهش!!! از چایی خودش میخواست بده بهش!!! اصلا یه کارای خاصی میکرد حالا خوبه خدارحم کرده مادرشوهرم اصلا اینجوری نیست بخواد هم چیزی بده میپرسم بدم؟ یا میگه اگه صلاح بود بده
نمی‌فهمم این چرا این جوری میکرد اصلا عجیب اعصابم خورد شد حالا من که مادرشم اصلا تو لیوان خودم یا قاشق خودم بهش چیزی نمیدم
حالا اینش عجیبه بستنی سنتی آوردن میدونستم باز داستان شروع میشه گفتم من نمی‌خورم بخورین میام میخورم رفتم اتاق بچه رو بخوابونم اونم که نخوابید گریه کرد مجبور شدم بیام بیرون!!!
انگشتشو کرده تو بستنی میده به آرکان من جوری عصبانی شدم رفتم بچه رو از بغل شوهرم کشیدم بعد به شوهرم با عصبانیت گفتم تو چرا اینجا اینجوری شدی خب مگه خونه خودمون می‌دیم گفت نه گفتم پس چرا اینجا پایه رفتارهای اینا شدی زود جبهشو تغییر داد ولی با این حال من خیلی کفری بودم بعد که رفتن هرچی از دهنم دراومد پشتش به مادرشوهرم گفتم اونم گفت دلش میسوزه میگه گناه داره منم گفتم دایه مهربان تر از مادر شده پس!!
اینم بگم بچم حساسیت به پروتئین گاوی داره بستنی و ماست هم که سنتی بود دیگه فک کنین چه نورعلی نوری بود
مامان شازده کوچولو💎 مامان شازده کوچولو💎 ۷ ماهگی
سایه ای روی دیوار

شب بارانی بود. صدای قطره‌ها مثل طبل روی سقف حلبی می‌کوبید و اتاق کوچک لیلا را پر از دلشوره می‌کرد. او کنار پنجره نشسته بود، دفترچه‌ی آبی در دست. در تاریکی، کلماتش با لرزش دست نوشته می‌شدند:
«این دیوارها نفس مرا گرفته‌اند. اما در دل من، پرنده‌ای هست که نمی‌خواهد بمیرد. فقط می‌خواهم روزی کسی قصه‌ی من را بخواند.»
در همان لحظه، صدای پای برادرانش از حیاط بلند شد. لیلا سریع دفترچه را بست و زیر بالشت پنهان کرد. در باز شد و مادر با چهره‌ای نگران وارد شد.
مادر: «لیلا... باز نشستی پای پنجره؟ صدای بارون خسته‌ت نمی‌کنه؟»
لیلا آهسته گفت: «بارون به من آرامش می‌ده. تنها چیزیه که با من حرف می‌زنه.»
مادر با ترس گفت: «دخترم... کمتر حرف بزن. کمتر بیرون برو. مردم چشم دارن، گوش دارن... یه نگاهشون کافیه که ما رو نابود کنه.»
لیلا با بغض گفت: «مامان... مگه زندگی کردن جرمه؟ مگه خواستنِ آزادی گناهه؟»
مادر لحظه‌ای سکوت کرد. نگاهش روی زمین افتاد. جواب نداد. تنها آه کشید و از اتاق بیرون رفت.
لیلا سرش را روی شیشه گذاشت و زیر لب گفت: «سکوت شما، از همه‌چیز ترسناک‌تره... کاش بجای سکوت حمایت میکردی»

ادامه در کامنت