تنها چیزی از بارداری که دلتنگش میشم تکونای نی نیم بود که واقعا حس عجیبی بود.
اما بچه داری سخته. خیلی سخت. یه کار طاقت فرسا که با تولد بچه شروع میشه و تو واردش میشی، بدون هیچ آموزش و پیش زمینه ای. دیگه تا ابد داخلشی و راه فراری نداری.
اطرافیان انتظار دارن تو با وجود یه فرشته سالم و زیبا خوشحالترین باشی. اما تو داری میبینی دنیایی که داشتی با تمام سرگرمیاش تموم شد. دیگه یه موجود کوچیک همیشه بهت وابسته ست. همه چیز مبناش میشه همون کوچولوی فسقلی.
تو موندی با یه بدن مجروح و زشت، با کلی درد که نمیدونی تا کی باهاته، با کلی سوال، سردرگمی و ترس...
اینارو هیچ کس بهت نمیگه. فقط میگن چرا بچه نمیارین، انقدر میگن که تسلیم میشی و یکی میاری. اما میگی دیگه تموم شد، شد اولی و آخری. امان از اون وقتی که بازم گول بخوری.
میخوام بگم بچه داری شیرین نیست. درسته خود بچه شیرینی هایی هم داره اما نیازهاش واقعا ترسناکه. بچه داری ترسناکه! درکنارش یه کمی شاید شیرین!
و من الان خوشحالم که 33 سال آزاد و رها زندگی کردم یه بدن خوب داشتم، و به قول معروف دورامو زدم. بچه دار شدنو پیشنهاد نمیکنم. بیشتر بهش فکر کنید، و بیشتر از زندگیتون لذت ببرید. درنهایت که دوراتونو زدین و خسته شدین بیارین. کفران نعمت هم نمیکنم. خداروشکر اما بیش از توانم سخته!

۱۱ پاسخ

سخت هست اما ن اونقد ترسناک ک جلوه اش دادی
اونقد شیرینه ک یعد چن سال مجدد همه این دردا از ذهنت فرار میکنه و چیزی جز عشق تو ذهنت نمیمونه و ممکنه دوباره بچه دار شیچون کلا فقط قسمت خوبشویادت مونده و سختاش فراموشت شده
اینکه ی موجود تو رو خدای خودش بدونه
خودشو جزوی از تو بدونه تا مدتها
و تو تنها کسی هستی ک رافع ز
نیازاشه جذابه
شب و نیمه وقت ک تو بغلت اروم شهدنیا مال توعهک تونستی ارومش کنی
چند سال بعد دلت برا سختی های الانشم تنگ میشه شک نکن ...‌

تجربه نکردم اما میفهمم و درک میکنم کامل

روزای اول هیچ حسی به بچم نداشتم همش همسرمو نگاه میکردم و فاصله ای که بینمون افتاده رو میدیدم گریه میکردم و پسرمو باعث و بانی این فاصله میدیدم.دلم برای روزای دونفره مون به شدت تنگ میشد بازم گریه میکردم.من واقعا خواب دوس دارم منوهم بیخوابی اذیت میکنه.و قبول دارم مادربودن چقددر سخته.حرفای اطرافیان اینکارو سخت تر هم میکنه.امیدوارم به زودی ازین حال دربیایم و با شغل جدیدمون کناربیایم.

حرفاتون عین حقیقته دقیقا همینطوره مادر بودن مسئولیت خیلی زیادی داره هرچی بزرگ‌تر بشن دردرسرهاش بیشتره من دوسال تمامه یک شب نتونستم درست بخوابم بچه من جز بچه های که متاسفانه هرکار کردم خوابش درست بشو نیست من شاید کل شبانه روز سه یا چهار ساعت بخوابم اونم پراکنده گاهی آدم کم میاره خسته میشه ولی حتی خود مادر مریض باشه خسته باشه باید سرپا بشه بخاطر بچش انشاالله بتونیم مادرهای خوبی باشیم برای بچه هامون خدا توان‌و انرژیمون زیاد کنه

سخته عزیزم واقعا سخته تا آخر عمرمون هم مسئولیت داریم و سخته
الان درد زایمان هم داری گلم بعداً ها احوالاتت یه ذره بهتر میشه

کمک نداری عزیزم؟
برای من از ۲۵ روزگی ب بعد اوضاع بهتر شد. تا روز شما همچین احساسی داشتم.

تازه خیلی هم استرس داره که یه وقت بلایی سرش نیاد اینش منو بیشتر از همه اذیت میکنه من اگه دلبسته بشم بدجور داغون میشم

حرف دل منه دقیقن 💔من الان دارم افسردگی میگیرم، همش دلم میخاد برگردم ب عقب، ازین مسئولیت سنگین میترسم، نمیدونم خودمو و زندگیمو جمع و جور کنم💔

عزیزم خانم دکتر چقدر ازت گرفت برای عمل سزارین

نگوووو😢🥲

اره خیلی سخته موافق باهات

سوال های مرتبط

مامان رستا مامان رستا ۱ ماهگی
بزارین بگم حس و حال بعد از زایمان چجوریه
با اینکه بچه تو میگیری بغلت و حس خوبی داری ولی در عین حال میتونی دچار فروپاشی روانی باشی.
دوران حاملگی که کلا انگار هیچی نداری فقط یه شکمه که هی داره بزرگ میشه هرازگاهی تکونم میخوره
خسته میشی از بی خوابیای شبانه، از وزن سنگین، از شب ادراری ها
و دردای دیگه که تو دوران حاملگی میاد سراغت
حالا این وسط یهو وقت زایمانت میرسه و همه زندگیت میفته رو دور تند
به خودت میای میبینی یه بچه انداختن تو بغلت که بار مسئولیتش رو دوشت سنگینی میکنه در صورتی که خیلی خسته ای.
انتظار داشتی کاش یکی بهت میگفت میتونی بعداز زایمان یه مدت بری استراحت کنی فکر هیچی هم نکنی ولی همچین چیزی نیس.
وقتی درد داری فکر گریه های بچه رو باید کنی فکر شیرش و چیزای دیگه.
با اینکه با خودت درگیری و نمیدونی الان کجای زندگیت هستی
اصلا این بچه برای تو چیه یا تو برای اون بچه کی هستی؟
بعضی اوقات حتی حسی به بچه هم نداری حتی عصبیت هم میکنه.
دلت میخواد بزاریش یه جایی و یه مدت بری برای خودت.
میخوام بگم میگن دوران بعد از زایمان شیرینه بله شیرینه
ولی در صورتی که با احساسات خودت کنار بیای
این احساسات کاملا نرماله
چون یه مدت مادر گیجه چون نمیدونه تو زندگی الان چه نقشی داره.
پس با احساساتتون کنار بیاین. با همسرتون حرف بزنین بهش بگین این حس رو دارین.
هیچ روانشناسی اونقدر که همسرتون بهتون کمک میکنه، کمکژ نمیتونه کنه.
حستونو بریزین بیرون اگر میخواین موقع بچه داری روحیه خوب و سالمی داشته باشین❤️❤️
مامان ناز مامان ناز ۱ ماهگی
خانوما یکم درد و دل کنیم
واقعا بچه داری همه ابنقدر سخته؟؟
بعضا با خودم میپرسم همه مادرا با این سختی بچه داری کردن یا فقط منم ؟شاید من بلد نیستم برا اون اینهمه سخته منه
چون نیدونین از اول زندگیم همیشه اره از سختیای بارداری گفتن درداش ویاراش استفراغاش و.. یا زایمان رو همینطور که دردش دوره نقاهتش شیر دادنش همیشه سختی این دوتارو همه میگن
ولی دریغ از یه نفر که از سختی بچه داری بگه هیچکس تاب حال از سختی بچه داری پیش من یه حرفم نزده بود
و من که یهویی وارد این مرحله شدم انقدرررررر سختمه همش بی خوابی بی حوصلگی خیتگی سردرگمی کارای خونه بچه غذا لباس شوهر همه چیزم بهم ریخته و نمیتونم بین این همه کار حتی خودمو پیدا کنم زندگیم تو این مرحله وایستاده و تکون نمبخوره انگار سختی این مرحله موندگاره نمیره الان ۴۰روز گذشته ولی دریغ از عادت کردن من ب این زندگی
تو عمرمم نمیدیدم که بچه دار سخت باشه من از بچه داری فقط یه بچه ۵.۶ماهه که میخنده ماهم پوسکشو عوض میکنیم همبنو میدونستم نمیدونیتم شب تا صبح بیدار صبح تا شب کارو بیداری بچه غذا خونه
چرا هیشکی از سختی بچه داری نمیگه؟؟
درسته شیرینه ولی همونقدر که شیرینه سختم هست بعضا میگم هنوز فرصت داشتم چرا نزاشتم یه سه سال دیگم بگذره
مامان تیدا مامان تیدا ۲ ماهگی
تو بیمارستان هرکی میومد میگفت تو‌طبیعی زایمان نمیکنی تازه ۱ سانت و نیم بازه ولی ماما بهم گفت من تا جایی که بشه بهت زمان میدم که طبیعی زایمان کنی بلکه شرایط دیگه برای خودتو بچه خطرناک بشه …بعد از ۴ ساعت یه بار دیگه قرص دادن و من به ۲ سانت و نیم ۳ سانت رسیدم
دردی نداشتم فقط یه سری انقباض های خیلی کم داشتم که اصلا نمیشه گفت درد بود
بعد از ۴ ساعت دوم سرم فشار بهم وصل کردن که خداروشکر بهم جواب داد
و من تا ۶ سانت تمام دردام قابل تحمل بود و خیلی راحت کنار میومدم مامام بهم ورزش میداد و منم انجام میدادم
اما وقتی شدم نزدیک ۷ سانت درد شدیدی رو تجربه کردم که شاید فقط ۱۵ ثانیه بود اما انقد شدید بود حس میکردی الان متلاشی میشی
اما نمی‌دونم خیلی عجیب بود با وجود همچین حسی انگار یه قدرتی هم داشتی که هی میگفتی نه اینم تحمل‌میکنم میتونم ولی در کنارش هم میگی دیگه بسه میخوام برم سزارین اما انگار از ته دلت نیست از روی درد زیاد و ناچاریه
منم تو ۷ سانت میگفتم توروخدا منو ببر سزارین ولی از اونجایی که واقعا مامای کار بلد و با وجدان و درستی داشتم قبول‌نمیکزد و سعی می‌کرد بهم آرامش بده
خیلی نگذشته بود که ماما گفت کیسه آب رو الان پاره میکنم و نهایتا تا یه کم دیگه زایمان میکنی
کیسه آب رو پاره کرد و اصلا پاره کردن کیسه آب درد نداره اصلا نمیفهمی
و من یه ربع بعدش کمتر احساس دفع داشتم و این یعنی داشتم زایمان میکردم
و سریعا همه چی آماده شد برای زایمانم
از اون لحظه تا موقعی که بچه بدنیا بیاد کلا ۱۰ دقیقه زمان برد و اگر بلد باشین درست زور بزنین نه بخیه میخورین نه اذیت میشین
من اصولی زور میزدم و بچه بدنیا اومد با وزن ۳۵۰۰ بدون بخیه و برش