دیگه واسش اسم انتخاب کردم گذاشتم آوینا اسم دختر بزرگمم ساریناهست دیگه خلاصه هرکی منو دید گفت بهت میخوره پسرزا باشی یه سریا گفتن زشت شدی دختر میاری ولی من سپردم به اون بالایی خلاصه که رفتم لباسای دخترمو ازانباری اوردم یه سریاشو شستم اتو کردم یه سری رفتم خریدم ساک وپتو وحوله واین چیزا اسم براش سفارش دادم توهمین گهواره تارسید من ب خاطرانزیم کبدم ک مختل بود دکتر۳۷هفته ختم داد بهم روز ۱۲مهررفتم واسه زایمان همه کاراموکردم بادکترم هماهنگ شدم رفتم بیمارستان دستار دکترم بامن اومد همه کارامو کرد ساعت۸زغتم اتاق عمل تاوارد شدم تکنسین اتاق عمل گفت بچه ات چیه گفتم دختر گفت اسمش چیه گفتم آوینا بعد دکترم اومدکلی باهام صحبت کرد آرومم کرد گفت راستی اسم دخترتو بگو موقع دنیا اومدن توگوشش بگم گفتم آوینا دیگه کارامو شروع کردن ساعت ۹نی نی دنیا اومد ولی باکلی تعجب وسوپرابز که اونروز کل بیمارستان باهاش عکس انداختن وفثقتی بچه رو دراوردن میخواستن تمیزش کنن یه پسر تپلی وخوشگل خدا به من هدیه داده بود

۱۲ پاسخ

وای چه عجیب😃

چه جالب
به منم همین رو می گن همه البته سر دختر اولمم می گفتن اما دختر شد اینم حتما دختره ولی همه می گن خوشگل شدی چشمات خوابالو نیست فرم شکمت شبیه پسراس😄😄

دکتر میرشکاریان شهرری
دکتر حسینی نازی آباد

سونو کجا میرفتی؟

ببین چقدر حس مادر شوهرت و خوابش درست بود از فردا برات شاخ میشه 😂😂😂😂😂😂😂

آخرین سونو تو چند هفتگی رفتی؟؟؟؟

خداخیییلی دوست داشت برات حفظش کنه

چ جالب ، مبارکه عزیزم ❤️

چه جالب
قدم‌نو رسیده مبارک
چندبار سونو رفتید؟ چطور نتونسته بودن جنسیتو بفهمن؟

سنو نرفتی؟

مگه میشه؟
سونو نرفتی مگه؟!

مگه سونو نرفتی تو طول بارداری یفهمی بچه جنسیتش چیه

سوال های مرتبط

مامان نون خامه‌ای مامان نون خامه‌ای ۴ ماهگی
تجربه زایمان پارت ۲
زیرم زیر انداز انداخت یه عالمه بهم بتادین زد و بهم گفت شل کن و نفس عمیق بکش اولش یکم حس سرما کردم و تمام شد یعنی کاری نداشت اصلا هم اونقدر ترسناک نبود نترسید اصلا من ترسو با وجود سوند یه بار رفتم دستشویی و برگشتم و راحت بودم
اومدن دنبالم بریم بالا برا زایمان دندونام به هم می‌خورد از ترس بردنم یه اتاق که تخت زایمان بود گفتن بشین روش متخصص بیهوشی اومد و باهام خوش و بش کرد بهم گفت اسم دخترت چیه گفتم هنوز نمیدونم گفت پاشو برو انتخاب کن بیا ما بدون انتخاب اسم برا بچه عمل نمی‌کنیم باورم شد داشت اشکم درمیومد که دکترم اومد داخل
انگار دنیا رو دادن بهم تا دیدم گفتم من نمیخوام زایمان کنم برگردونید توروخدا 😂خندید گفت ديگه خيلی دیره نترس و اینا 😂😂
دکتر بیهوشی گفت شل کن میخوام اسپاینال بزنم امپولش و که دیدم قشنگ سکته کردم
دکترم بغلم کرد و گفت سرتو خم کن دوبار امپولش و زد ولی چون می‌ترسیدم نمیتونست بزنه همش میگفت شل کن و نترس بار سوم تونست بزنه
بهم گفت دراز بکش تا دراز کشیدم یه حس گزگز اومد تو پاهام و یه آقای دیگه گفت میخوام بهت خواب آور بزنم تا اومدم بگم نه زد و دیگه هیچی نفهمیدم
آخرای کارشون بود که‌ بیدار شدم دیدم جلو چشمم پرده است گفتم دکترم کو بچم کووو یه لپ گرم چسبید رو گونم و بهم گفتن خوشگل ترین دختره دخترت🥹❤️
مامان ماهان 🩵 مامان ماهان 🩵 ۷ ماهگی
بعد رفتم زایشگاه تا تاریخ سونو رو نگا کردن دیدن ۳۵ هفته ۴روزم گفتند برگرد برو گفتم درد دارم دهانه رحمم بازه گفتند تا دوهفته دیگه میتونی نگه داری خلاصه خیلی اذیتم کردن تا بستری کردنم دکترم زنگ زد بهشون دعوا کرد گفت مریضم زایمان میکنه
بعد منو بردن او اتاق گفتند که باید باشی با دردای خودت پیش بری ساعت ۱۲ بود اومدن آمپول ریه زدن بعد خلاصه منم کم وبیش درد داشتم همینجوری ادامه داشت تا ساعت پنج ونیم دکترم اومد گفتم که من امروز زایمان میکنم یا نه گفت بعداز مطب میام کیسه آبتو پاره میکنم تا زایمان کنی
خلاصه دکترم ساعت ۱۰شب اومد کیسه آبم پاره کرد همچنان کم درد داشتم از ۱۱دردام وحشتناک شروع شد دکتر اومد معاینه کرد گفت ۵سانتی
البته هیچ آمپول فشاری بهم نزدن اینا دردای خودم بود
دکتر معاینه کرد رفت ساعت ۱۲ اومد واقعا دیگه نمیتونستم تحمل کنم دردارو دکترم با فوت کردن که بهم یاد داد عالی بود به محض اینکه دردام شروع می‌شد با فوت کنترل می‌کردم تا یه ربع به یک احساس مدفوع داشتم دکترم گفت سر بچه دیده میشه تا کاراشونو کردن بایه زور عالی
ساعت ۱شب به دنیا اومد پسرم
بعد دیگه دکتر شروع کرد به بخیه زدن ترمیم هم کردم
۳۵ هفته ۵روزم بود پسرمم با وزن ۲۸۰۰
مامان نیلا مامان نیلا ۱ ماهگی
مامان 𝘉𝘢𝘳𝘥𝘪𝘢👼🏻🍼 مامان 𝘉𝘢𝘳𝘥𝘪𝘢👼🏻🍼 ۴ ماهگی
پارت دوم
خلاصه شانس من روز خیلی شلوغی هم بود کترم تو اون روز بدون من چهارتا دیگه عمل داشت من اخرین نفری بودم که فرستادنم اتاق عمل وقتی رفتم داخل یه اقا هیکلی و خیلی خوشکل امد شروع کرد باهام صحبت کرد و سعی کرد ارومم کنه که استرس نداشته باشم😅بعدش هم یه خانومی امد شروع کرد یه سری سوال های تکراری که تا تو اتاق عمل هزار بار ازت پرسیده میشه😐بعدش دکترم امد گفت الان میخوان ببرنت و سعی میکرد ارومم کنه وقتی رفتم محیط اتاق عمل رو دیدم اینگارخواب بودم هنوز باورم نمیشد که من ۹ماه بارداری رو گذروندم الانم امدم زایمان کنم اصلا انگار خواب و بیدار بودم میترسیدم ولی استرس نداشتم هیچ حال عجیبی داشتم خیلی خلاصه وقتی دراز کشیدم رو تخت و امدن کارامو کردن تا دکتر امد امپول بزنه تو کمرم پرستار امد کفت دکتر رفته کمک یه دکتر دیگه تو اتاق عمل الان نزنید خلاصه که ۲۰دیقه ای همون طوری دراز کشیده بودم رو تخت و فقط ذکر میگفتم و اسم حضرت فاطمه رو زمزمه میکردم خلاصه گذشت تا امد دکتر و امدن برام امپول بی حسی زدن درد زیاد نداشت از زدن انژیوکت خیلییییی دردش کم تر بود
مامان دلوین جونم مامان دلوین جونم ۸ ماهگی
#پارت چهارم زایمان
دیگه مادر شوهرم رفت و من رفتم روی تخت که مامام گفت اسحاقی مامانتو دیدی که شروع کردم گریه کردن گفتم نه مادرشوهرم اومدددد، بعد از 10 دقیقه مامام گفت اسحاقی مامانت توی راه روی برو یه دقیقه بیای دختر،گفتم باشه و سریع رفتم پیش مامانم،مثل یه کبوتری بودم که انگار ازاد شده بود،تا مامانم رو دیدم پریدم بغلش رو گریه کردم گفتم مامان تخت های کنار منو امپول و قرص میزنن دردشون میگیره ولی من هنوز 2 سانت بیشتر باز نیستم ، همش از بچه نوار قلب میگیرن،مامانم که چشماش پر از اشک شده بود ولی خودشو رو کنترل کرد و با لبخند گفت مامان جون ،مامان شدن که اسون نیست انشالله تا یه ساعت دیگه زایمان میکنی،که توی دلم گفتم مگه میشه تا یه ساعت دیگه زایمان کنم ،خلاصه مامانم رو که دیدم یکم قلبم اروم گرفت تا رفتم روی تخت دیدم بین پاهام خون روشن هست به مامام گفتم و اومد معاینه کرد تا انگشت رو وارد کرد با یه فشار کوچیک کیسه ابم پارع شده و من خداروشکر کردم که مثل تخت کناریم درد نکشیدم و خودش پاره شده تا اینکه دیدم ماما با یه ماما دیگه اومد و اون هم منو معاینه کرد گفت اره حق با توعه،تخت شماره 6 رو اماده کنید میره اتاق عمل سزارین اورژانسی داریم بچه توی کیسه اب ادرار کرده و مو خوشحال که به سمت اتاق عمل میرم....
مامان دلآنا مامان دلآنا ۴ ماهگی
مامان ملکا مامان ملکا ۳ ماهگی
تجربه زایمان❤️
پارت ۳



گفتم همسرم و میتونم ببینم گفتن همسرت تو راه رو منتظرته همسرم و دیدم و همه ی وسایلم و دادم بهش گفتم من میرم دیگه گفت چرا انقد یهویی🥲 خودمم تو شوک بودم یه عکس یادگاری هم ازم گرفت،مامانم زنگ زده بود به خالم که سریع خودتو برسون بیمارستان من دیر میرسم با خالمم خداحافظی کردم رفتم سمت اتاق عمل دکترمم شاکی بود که چرا انقد دیر منو اوردن گفت توکه درد داشتی چرا صبح نیومدی منو نصف شب کشوندی اینجا😂 گفتم خانم دکتر خودمم تو شوکم.
رفتم سمت اتاق عمل و همشون داشتن اماده میشدن دکتر بی حسی اومد یک خانم بود گفت کمر تو شل کن منم هرچی شل میگرفتم نمیتونست بزنه دوبار سوزن و در اورد دوباره کرد تو کمرم کثافت بعد دیگه بی حس شدم باهم گز گز میکردن بدنم داغ کرد، تو اتاق عمل یه حس خفگی و حالت تهوع بهم دست میداد بزور نفس میکشیدم پرستاره گفت بخار اینه که دارن شکمت و فشار میدن بچه رو بیارن پایین رفته بالا خلاصه ساعت یازده و نیم زایمان کردم بچه رو اوردن من دیدم حس ذوق و هیجان داشتم دلم میخواست سریع برم بیرون از اتاق عمل بچمو بیارن کنارم🥺خلاصه منو لزر گرفته بود تمام بدنم میلرزید گفتن طبیعیه منو بردن ریکاوری و بعد نیم ساعت یعنی ساعت ۱ شب بردن بخش❤️



این بود تجربه ی زایمان من و ملکا خانم ما ۱۴۰۴/۶/۲۳ به دنیا اومد💋


#فرزندپروری
مامان آنیا🐣 مامان آنیا🐣 ۲ ماهگی
سلام مامانا اینم تجربه زایمان من.
۴۰هفته ویک روز بدون درد رفتم بیمارستان معاینه ونوارقلب گفت اوکیه ویک سانت بازشدی بروخونه چتدروز دیگه بیا منم گفتم احتمال داره تاچندروز دیگه بازم بازنشم پس بذار دردشوزودتر بکشم چون ورزش دوش ابگرم داشتم بااسرارخودم بستری شدم بعدازچندبارمعاینه رفتم زایشگاه با ماماهمراه هماهنگ کردم که ۴سانت شدم بیاد. اتاق زایمان اتاق مرگ بودبرام ازبس که معاینه میکردن هردقیقه دستو کامل میبردن داخل که با دست بازکنن ولی همچنان یک سانت بودم پیشرفت نداشتم ورزشم داشتم اونجا فایده نداشتم دکترم گفت چرابستری شدی من‌ که گفتم بستری نشو دیگه من ازشدت درد معاینه فقط گریه میکردن یه چیز تیزم با دستشون داخل میکردن اون دردو بدترمیکرد خلاصه کیسه آبمو زدن من فقط ازخدا میخاستم که ببرنم سز که دعام مستجاب شد یه پرستاراومد گفت بچه پی پی کرده لباساتوعوض کن بریم اتاق عمل اینوگفت انگاردنیاربهم دادن باویلچرمنوبردن اتاق عمل اونجا تو۱۰ دقیقه بچه به دنیا اومد.فقط بعداز بی حسی دردامو باشیاف کنترل میکردن البته سزارین دوره نقاهتش سخته ولی بنظرم ازطبیعی بهتره. انشالله همه مامانا بچشونو به سلامتی به دنیا بیارن ...اینم تجربه زایمانم🌹