۷ پاسخ

واقعا بعضیا هیچ درک و شعوری ندارن.من با اینکه شوهرم خیلیییی کمکم میکنه و انصافا خواهراشم کمکم میکنن،خانواده خودمم هستن ولی بازم انقدر خستم که اگه حتی یه سال یه پشت بخوابم خستگیم درنمیره.بچم هر ساعتی از شب بخوابه گاهی ساعت ۴ گاهیم ساعت۶ بیدار میشه تا ۳ ساعت بعدش هرچی تلاش میکنم نمیخوابه دیگه.در طول روزم کلی کار دارم،مگه فقط بچه داریه؟بچم بشدت بهانه گیر و غرغروه،برای هرچیزی گریه میکنه.حتی برای اینکه ببرمش دستشویی بشورمش لج میکنه باهام انگار کشتی کج میگیره.از قبل دیسک کمر داشتم،الان خیلیییی اوضاع کمرم بدتر شده،مچ دست چپم عملا داره فلج میشه انقدر بچم به دستم فشار میاره.خدا شاهده گاهی میزنه به سرم خودمو بکشم از دست بچم انقدر که به هیچ صراطی مستقیم نیست.بشدت پرخاشگر و عصبی شدم از وقتی بچه دار شدم.بعد چطور میشه انتظار داشت هیچوقت به بچم تندی نکنم و عصبی نشم؟

بعضی ها عادت دارن فاز روشن فکری بگیرم😏

چند روز پیش انقدر فشار روانی روم زیاد بود انقدر غصه داشتم بچمم خواب داشت اما هرکار میکردم نمیخوابید یه لحظه کلا همه ی کنترلمو از دست دادم اومدم بچه رو گذاشتم زمین بازحالت حرص یکمی محکم گذاشتمش زمین و هنوز که نوزه عذاب وجدانش باهامه. اصلا انگار خودم نبودم. خجالت میکشم یادم میاد. خدا مارو ببخشه و به ما صبر مادری بده. خدا بچه هامونو ببخشه🙏

همینایی ک میان این حرفا می‌زنن صدتا کمکی دارن و اینکه بچه اذیتش نکرده تابفهمه ی مادر ک دست تنهاس چقدر داره صبوری می‌کنه
اینا اگر کمکی نداشته باشن از اون چیزی هم ک فکر میکنیم بدترن‌....فقط میان اینجا چسی چسی چسی میان 😅

🤌🤌🤌🤌

دقیقا همینه

درسته🩵🩵🩵🩵🫂

سوال های مرتبط

مامان آلما مامان آلما ۱۷ ماهگی
«مادر شدن یعنی دوباره متولد شدن... اما این بار، با قلبی که بیرون از بدنت تپش می‌زنه.»

وقتی دخترم به دنیا اومد، حس کردم یه فصل تازه از زندگیم باز شده. فصلی که پر از عشق بود، اما بی‌نقشه. هیچ کتابی، هیچ جمله‌ای تو رو برای لحظه‌هایی که مادری قرارت می‌ده، آماده نمی‌کنه.
کاش یکی اولش بهم می‌گفت:

*اینکه خسته‌ای، طبیعیه. اینکه بعضی روزا فقط دلت می‌خواد یه ساعت سکوت باشه، یعنی آدمی، نه اینکه مادر بدی‌ هستی.
*مامان کامل وجود نداره. اونی که فقط شیرخودشو می‌ده، اونی که شیرخشک می‌ده، اونی که کار می‌کنه یا خانه دار هست، همه‌شون مامانای خوبی‌ان.
*غذا نخوردن بچه، خواب پاره‌پاره‌ش، گریه‌های بی‌دلیلش... همه‌ش یه فازن. می‌گذره. تو فقط کنارش باش.
*خودتو فراموش نکن. ناخن‌هات، یه لیوان چای داغ، یه دوش چند دقیقه‌ای، حتی یه صفحه کتاب — اینا نجاتت می‌دن.
* هیچ‌کس اندازهٔ یه مادر، عاشق و شکسته و قوی نیست. خودتو تحسین کن. چون داری عالی عمل می‌کنی.
الان که به عقب نگاه می‌کنم، می‌بینم چقدر تو لحظه‌ها بزرگ شدم. چقدر قوی‌تر، صبورتر، و عاشق‌تر شدم.

تو هم اگه مامانی، برام بنویس:
کاش یکی به تو چی می‌گفت...؟
مامان دردونه مامان دردونه ۱۵ ماهگی
من جای خواب پسرم رو جدا نمیکنم.
تو این یازده ماهی که من رسما مادر شدم (و شاید نه ماه قبلش) مهمترین تجربه ام که شاه کلید تجربه هام بوده اینه که به غریزه مادریم اعتماد کنم. اولین دلیلم برای این جدا نکردن هم اینه که واقعا ته دلم راضی نیستم به این کار.
من مدتهاست یه نوروساینتیست (عصب شناس) رو دنبال میکردم که خودشم سه تا بچه داشت و تمام توضیحاتی که در مورد روشهای بچه داری میگفت منطبق با سواد عصب شناسیش بود. خودشم تا سنین بالا با بچه هاش یه جا میخوابیده. اون میگه خوابیدن در کنار هم روی حس امینت و اعتماد خیلی اثرگذاره. همه پستانداران هم اینو میدونن بطور غریزی و اعمال میکنن. تنها موجودی که اصرار داره به جدا کردن جای خوابش انسانه‌. اخیرا یه روانشناس دیگه هم گفته تا ۷ سالگی ناخودآگاه بچه موقع خواب بیداره و تنها بودن یا نبودنشو حس میکنه و این روی عزت نفس و اعتمادبنفسش خیلی تاثیر داره.
۳. بچه ها مخصوصا تو سن کم نمیتونن حرف بزنن و اگه اتفاقی براشون بیفته، خواب بد ببینن، چیزی بشنون، نمیتونن توضیح بدن.
تو سنین ۳، ۴ سالگی هم تخیلشون داره شکل میگیره و حتی ممکنه دوست خیالی داشته باشن. ترس از تاریکی مال همین سنه و اگه من باشم دوست ندارم تنها باشم.
ما جای خوابمون رو به اتاق پسرم منتقل کردیم. اتاق خودمونم برای خلوت خودمونه. مطمئنم جدا کردن جای خوابشم سخت نیست، چون از اول تو اتاق خودش بوده و عادت کرده.
اگه جای بچم جدا باشه من خواب خوبی ندارم چون همش استرس دارم نکنه طوریش بشه در طول شب.
اگه حالتون با هم دیگه خوبه نگران این نباشید که شبیه دیگران نیستید
مامان دردونه مامان دردونه ۱۵ ماهگی
لطفا اینو بخون. فرقی نمیکنه بچه ات چند ماه یا چند سالشه.
امروز مراسم شیرخوارگان حسینی بود و طبیعتا خیلی شلوغ شده بود و از نوزاد یک ماهه (شاید حتی کمتر) بود تا بچه چند ساله. همه هم بچه بودن و تحرک داشتن و نمیشد هم دست و پاشون رو بست.
یه خانمی نزدیک من نشسته بود که همراه پسر حدودا ۶، ۷ ساله اومده بود. پسرش شدیدا سرفه میگرد، چشماش قرمز بود و دماغشم گرفته بود. مشخصا علامت سرماخوردگی داشت. وقتی سرفه میکرد هم جلو دهنشو نمیگرفت. اون بچه گناهی نداشت ولی اینو برای اون مامان مینویسم:
مامان .... ! حتی اگه بچه ات مشکوک بود به مریض بودن، از اسهال گرفته تا سرفه و اّبریزش نباید بیاریش جایی که این همه بچه دیگه اونم بچه های خیلی خیلی خیلی کوچیک هستن. چون اگه واقعا مریض باشه، میدونی چندتا مادر و بچه دیگه رو به دردسر میندازی؟ بعد اون موقع بچه اینقدر واضح داره علامت نشون میده و تو نه تنها آوردیش توی یه اینطور جمعی، حتی بهش یاد ندادی یا تذکر نمیدی که جلو دهنشو بگیره و تو صورت بقیه سرفه نکنه؟
به مادری مثه تو چی میگن؟
خواهش میکنم اگه بچه تون مریضه، این نکته رو رعایت کنین. جایی که بچه های دیگه هستن نبرینش. مهد نفرستینش. مدرسه نفرستینش. حتی اگه کارمندین و سر کار میرین، یکی دو روز ازش مراقبت کنین حالش خوب میشه. ولی اگه نکنین، معلوم نیست چند تا بجه و چندتا مامان دیگه رو به دردسر میندازین.