حس قشنگیه مادرشدن،اولاش خیلی سخت بود مخصوصابعدازرفتن مامانم به خونشون،دروغ نباشه خیلی کم میاوردم و روحیم خراب،همش توی تنهایی گریه میکردم،اما الان دارم تمرین میکنم مادرقوی باشم براپسرم،بیداری خوابی،دست تنهایی،گریه ،کولیک،تنهایی خونه تمیز کردن غذاپختن ،لباس شستن .همش سخت بوده و هست،اما بخاطرپسرم،قول دادم کم نیارم .بخودم گفتم تا سختم شد ،سریع فکرمو به قسمت های قشنگ مادرشدن پرت کنم،به کوچولویی که 9ماه چشم کشیدم که بغلش کنم،به نوزادی که عاشقش بودم و هستم،هم بارداری پرچالشی داشتم هم زایمان افتضاحی ،اما قسمت قشنگش،بودن پسرمه کنارم.خدایا این حس قشنگ روبه تموم چشم انتظارابده .خدایا مراقب مامانم باش که همیشه سالم باشه.الان من درک میکنم با گوشت و پوستم که مامانم بخاطرمن چکاراکرده.حتی ادم از خودش میگذره،از خوشی،از رسیدن بخودش.من حتی خوردوخوراک و خواب درستی ندارم .حتی وقت نمیکنم حموم برم. خدایا دل تموم مادرای دنیارو شاد نگهدار،که بخاطریک فسقل بچه ،از همه چی خودشون میگذرن .و بمن قوت بده تا بتونم مادر قوی بمونم👣💙🖇️

۱۴ پاسخ

افرین زندگی پستیو بلندی زیاد داره باید صبرتو ببری بالا قوی باشی همیشه شاد باشی ک زندگی هم برات شاد باشه تودیگ تنهانیشی به خاطر جوجه خاله باید همیشه بخندی خوش باشی ابجی خوشگلم ♥️♥️

منم خیلی کمبود خواب دارم با دوتا بچه ولی بازم سعی میکنم لذت ببرم،کمی کاراخانه میکنم کل بدنم درد میگیره

غصه نخور عزیزم یکم بچه بزرگتر بشه همه این دغدغه ها تموم میشه بیشتر میتونی بخوابی یک ماه اول واقعا سخت و طاقت فرساست بقیش میفتی رو غلطک برات ساده تر میشه بچه هم دل درد این چیزاش هی کمتر میشه

وای دقیقا حرف دلمو‌ گفتی
+
اینک تو تنهایی ندونستی بچت چشه‌گذرونندی لز کسی کمک‌نخاستی
و حتی منت گوش دادن غر زدنای بقیه‌تحکل کردی
واقعا زنا خیلی قوی ان

حالا گریه های من مونده وقتی برم خونه تنها بشم گریه میکنم

بایدم قوی باشم سعی میکنم

خدایا دستمو بگیر بهم روحیه بده کم نیارم

دلم گرفته امشب

چند ماهه پیش مامانم هستم چند روز دیگه میخوام برم سر خونه زندگیم راه دور هم ازدواج کردم دلم برای مامانم تنگ میشه

عزیزم خدابرات حفظش کنه اللعی

قربون دل مهربونت
خسته نباشی واقعا اینو همیشه یادت باشه هیچکی نمیتونه بهتر از خودت براخودت باشه دست خودت بگیر بلند کن قوی باش

خیلی قشنگ گفتی حرف دلمو زدی

خدایا مارو قوی کن کم نیاریم

انشالله🙏

سوال های مرتبط

مامان 🤍🤍🤍🤍🤍🤍🤍 مامان 🤍🤍🤍🤍🤍🤍🤍 ۵ ماهگی
😭😭لعنت به زایمان طبیعی که ۱۴ روز گذشت من هنوز نتونستم از بچم بنویسم هنوز نتونستم یه دل سیر بغلش کنم بوسش کنم و بهش شیر بدم 😭نمی‌دونم از درد بخیه ها بگم که الان ۱۴ روزه من هنوز ننشستم همش یا دراز کشیدم یا سرپام از سرگیجه هام و سردرد بگم از زخم های سینه هام بگم نمی‌دونم از کدوم درد بگم دوست داشتم منم مثل مامانای دیگه میومدم عکس دخترمو میزاشتم براش می‌نوشتم تجربه زایمانمو میگفتم اما اینقد حالم بده که چشمام بزور باز میشه از درد ، چشم درد، سردرد تب لرز عفونت و هزار مدل درد که چقد رعایت کردم همه چیو اونقد که به بخیه هام رسیدم نتونستم به بچم برسم گفتم زایمان طبیعی کنم که بتونم زودتر سرپا بشم به بچم برسم اما هزار افسوس که نمی‌دونستم قراره چیا بکشم 💔😭خیلی خستم بچم یبوس شده میپیچه دور خودش گریه می‌کنه و من نمیتونم برم بغلش کنم بگم که کنارتم مامان 😭اینکه بهش شیر خشک میدم برام عذابه 😭 خدایا کی تموم میشه 😔گفتم زایمان میکنم دیگه تموم ولی انگار تمومی نداره