۱۵ پاسخ

اخ بمیرمممممم برات خواهر منم عین خودتمممممممممم😭😭😭
تازه من به مامانم بگم خسته شدم میگه تقصییر خودته جلوگیری میکردی😫

منم به حدی خسته هستم دارم افسرده میشم به حدی حرص میخورم دارم میمیرم خیلی سخته بچه داری حالا من که چهار دارم😭😭

انقدر بدم میاد سریع میگن ناشکری نکن 😏😏 ولی ادم خسته میشه شاید همین حرفایی که میزنیم یعنی کمک میخایم ولی خب متاسفانه همیشه مادر ها تنها بودن

خدا قوت

اووووف از،دست بچه های،بزرگتر،پسرم کلاس،پنجمه اینقدر لجبازو حسود شده که فکرشم نمیکردم ...خودش،اینقدر میگفت بچه بیار آبجی میخام اینم نتیجش 😞روانی شدم از،دستششش همش لج میکنه حرف گوش نمیده

الهی بگردم واقعا خیلی سخته بااین ک تجربش نکردم درکت میکنم خواهرعزیزم انشاالله خدا بهت صبرو قوتشو بده و کمکت کنه🥺

دقیقا حال روز منو وصف کردی از صب که بیدار شدم سرپا بودم تا الان پسرم دادم دست بابام دخترمم خابوندم خودم یکم دراز بکشم موندم بابام بره من چیکار کنم

من انقدر خستم ظهر نشستم باصدای بلند گریه کردم .خیلی خستم خیلی😭

متاسفانه کم بودن فاصله سنی مادرو دق میده. امیدوارم بتونی از پسش بربیای خیلی سخته واقعا

🤦🤦منم با یه کلاس اولی و یه بچه کوچیک داغونم. دو سه هفته هست خونه مامانم نرفتم.

الهی بگردم...میگذره همش یادت میره به خودت سخت نگیر بزن به بیخیالی نظافت و اینارو ول کن

یادته این روزا رو گفته بودم
بخدا میفهممت
یعنی ده روزه شبا ساعت یک یکونیم می‌خوابم صبح هفت بیدار میشم
حالا این وسط سه بار چهار بار نیم ساعت بیدار میشم
دیگ توانی برام نمونده
حتی صبحانه ناهار شام بی سروته
خسته ترینم
مهدیار باز میمونه خونه بابام مه یاس ی ربع بدون من نمی‌مونه
آرتروز پشت و گردن گرفتم سر بی حسی پشت هم
سیاتیک راست چ‌چپم باهم زده بالا
اصلا گرفتاری محضه
🥹🥹🥹🥹

منم پسرم کوچیکه دخترم دوماهشه دست تنها اسیرم کردن

منم مثله خودتم دام میخواد گریه کنم لگن درد بدن درد

منم عین تو ام 💆🏻‍♀️

سوال های مرتبط

مامان امیرعلی وآوینا مامان امیرعلی وآوینا ۳ ماهگی
مامان امیرعلی وآوینا مامان امیرعلی وآوینا ۳ ماهگی
امروز خیلی خستم ،توان ندارم انگار

امیرعلی از ۴ صبح یهو تب کرد تا ۶ درگیرش بودم پاشویه کردم شیاف گذاشتم تا تبش اومد پایین
از ۷ صبح آوینا افتاد ب گریه کردن ، شیرشو دادم جاشو عوض کردم قطره دلدردشم دادم مونده بودم دیگه چیکار کنم
امیرعلی هم بچم با گلودرد بیدار شد اونم گررریه ک بیاد بغلم
نمی‌دونستم کدومو بغل کنم جفتشون باهم گریه میکردن
زنگ زدم مامانم اومد یکیشونو ساکت کرد و منم حاضرشون کردم
امیرو بردم دکتر ، زود هم برگشتم ولی رسیدم خونه آوینا شکمش میخواست کار کنه ببین نیم ساعت فیکس پاهاشو گرفتم بالا تا خانم کارشو کنه 😐
بعد ک راحت شد گرفت خوابید
همه کارای خونه مونده ، حس ندارم بلند شم
هرجور بود فقط تو حالو مرتب کردم ولی آشپزخونه و اتاق در انتظارمه 🥴
حالا میفهمم وقتی بهم میگفتن بچه شیر ب شیر خیلی سخته یعنی چی
واقعا یجاهایی کم میارم
اون موقع ها میگفتم نه بابا باهم بزرگ میشن
خدا الهی نگهدارشون باشه ولی الان میفهمم چه 💩 خوردم
بلانسبت همتون .. ☹️