پارت سوم ....
روز موندم بیمارستان همراه واسه دخترم،هیچکس نبود من تنها بودم ،فقط همسرم میومد بهم سر میزد، مامانم دیسک کمرش شدید اذیتش میکرد نتونست بیاد خواهرمم پیش اون بود ، از طرف شوهر هم که شانس نیاوردیم کلا 🙃
من خیلی اون سه روز سختی کشیدم نه خوابیدم نه چیزی خوردم ،خونریزی داشتم فقط همسرم میومد پیشم
بعد از سه روز مرخص شدیم فرداش دیدم بچم بیحاله و شیر نمیخوره استرس گرفتم رفتیم دکتر گف چیزی نیس برید بیمارستان سرم وصل میکنن
رفتیم گفتن باید ازمایش بگیریم ،من نگران شدم ، گفتن باید بستری بشید گفتم برا چی
گفتن بچت عفونت داره 🥺🥺 الان که دارم تعریف میکنم بغضی میشم که چقدر سختی کشیدم
۶ روز هم بخاطر عفونت بستری شدیم و دوباره تک و تنها 😪🙃 همش سر پا بودم،بچم مدام گریه میکرد اصلا آروم و قرار نداشت،بعدشم که درگیر کولیک و شب بیداری و سرپا بودنه مداوم ، فقط همسرم هوامو داشت و کنارم بود دیگه هیچکس نبود جز خدا
الان که ۱۰۳ روز از زایمانم میگذره بدنم داغونه ،کمر درد ،زانو درد ، درد شکم،روده درد
اگه برگردم عقب هیچوقتتتت نمیرم سمت زایمان طبیعی، واقعا سخت ترین و بدترین چیزی بود که تجربه کردم تو زندگیم
این بود داستان زایمانم 😢
مرسی که وقت میزارین و میخونین ❤️❤️

۵ پاسخ

من طبیعی بودم برگردم عقب بازم میرم طبیعی

سعی کن هرروز ناشتا کاچی بخوری اون همه دردات رو درمان میکنه

عزیزم شکر خدا که الان تو خونه جمع شدین و سختی ها گذشته. منم بمیرم سمت سزارین نمیرم . منم ۳۹ هفته و ۶ روز با امپول فشار بستری شدم . از ۹ شب درد کشیدم تا ۵ صبح مخصوصا اون ورزش توپ و وان اب گرم و اون فشاری که یه خری میفته روت پدر منو دراوزد و تازه به ارامش رسیده بودم که افتادم خونریزی و سونو اورژانسی و گفتن بقایا مونده و مستقیم رفتم اتاق عمل برا کورتاژ. واقعا سخت بود درواقع من هم طبیغی هم سزارین زو تحربه کردم

دقیقا مثل زایمان من،من ۴۰ هفته و ۲ روز زایمان کردم با امپول فشار،بعدش مرخص شدیم دو روز بعدش زردی پسرم ۱۷ بود ازمایش برداشتن عفونت هم داشت عفونتشم بالا بود یک هفته بستری شد اصلا نتونستم استراحت کنم بخیه هام کلا باز شد رو زخم باز مینشستم پیش پسرم

سه روز

سوال های مرتبط

مامان آرمین💗 محمد مامان آرمین💗 محمد ۵ ماهگی
خب سه ماه پیش داخل بیمارستان امام رضا مشهد زایمان کردم چهل هفته بودم درد نداشتم صبح اون روز دیدم بچه حرکاتش کم شده رفتم بیمارستان نوار قلب بچه گرفتن و معاینه کردن گفتن باید بستری بشی من رفتم بستری شدم دکتراش خوب بودن و هر ساعت میومدن بالا سرم معاینه میکردن ولی معاینه اذیتم میکرد اصلاً اجازه نمیدادم یکی شون اومد معاینه کنه کل دستش میکرد داخل واژنم🥴💔 خیلی درد آوار بودو اجازه نمیدادم بعد سوند هم وصل میکردن برام درد وار بود اذیت میشدم من ماما همراه گرفتم به اسم مریم گرگوریان من درد داشتم هعی میگفتم ماما همراه بگین بیاد ماما همراه گاو من قبل یه ساعت زایمان یکی دیگه فرستاده بود اومد وقتی رفتم باهاش قرار داد ببندم گفت که پرستار های شیفت اصلاً تورو معاینه نمیکنن جز ماما همراه ماما همراه هیچ کاری برام نکرد فقط دستم فشار میداد😐 اینقدر زور میومد که پول الکی بهش دادم دستش گرفتم چنگ زدم و ول نکردم تا دستش زخم شد 😏😁بعد بهم گفت سجده برو همین که خودمم رفته بودم کلاس آمادگی زایمان اگه سجده بود خودمم بلد بودم خلاصه همش پرستار های اونجا بالا سرم بودن معاینه میکردن خلاصه ساعت چهار بود بستری شدم تا هفت زایمان کردم دکتر های اونجا رسیدگی خوبی داشتن بد نبود موقع زایمانم بود بچه داشت میومد دو سه نفری فشار دادن رو شکمم بچه اومد 🐣بعد ماما همراه تا داخل بخش نرفتی باید همراهت باشه ولی تا زایمان کردم رفت و آمده بود نشسته بود یه گوشه نگاه گوشی میکرد هیچ کار نکرد خیلی پشیمون شدم از ماما همراه جانشین فرستاده بود یه خانم فامیلش سعید سید باغی بود فکر کنم خلا صه اونجا دکتر هاش و پرستار هاش خوب بودن ولی از سر بچه اولم خیلی درد کشیدم تا بیست چهار ساعت درد کشیدم ولی از سر این زیاد درد نکشیدم خدارو شکر 🐣😁
مامان دلوین کوچولو مامان دلوین کوچولو ۶ ماهگی
خب بریم تجربه یه مامان اولی رو بخونیم☺️
درست آخرای فروردین بود که کم کم درد اومد سراغم تقریباً یک هفته مونده بود که 35هفته تموم بشه یه شب که خوابیده بودم یهو توی خواب دردم گرفت همسرم رو بیدار کردم گفتم درد دارم همسرم بهم گفت صبح میریم زایشگاه 😐😅اون شب من تا صبح نتونستم بخواب تاصبح زود من و همسرم و دوتا خواهراش رفتیم زایشگاه بهم گفتن ماه درده دورباره برگشتیم خونه ولی بازم خیلی درد داشتم شب منو مامانم و مادر شوهرم و بابام رفتیم پیش یه دایه محلی شکمم رو با روغن مالید گفت پای بچت گیر کرده داخل لگنت اومدیم خونه چند روزی دیگه درد نداشتم تا اینکه 3اردیبهشت بود رفتم خونه مامانم اونجا بمونم چند روزی تمام وسایل دخترم رو هم بردم اونجا تا اینکه نصف شب بود دردام دوباره شروع شد مامانم زنگ به همسرم اومد دوباره با خواهر شوهرم و مادرم و همسرم رفتیم زایشگاه اونجا معاینه کردن گفتن 1سانت باز شدی برو داخل حیاط بیمارستان دور بزن و کیک آبمیوه بخور تقریباً بعد یک ساعت صدام زدن رفتم داخل منو بستری کردن یک روز کامل داخل زایشگاه بودم همه زایمان میکردن فقط من مونده بودم اونجا بهم سرم زدن و سوزن ریه منو بردن بخش
این داستان ادامه دارد.....😅
مامان هانا مامان هانا ۶ ماهگی
داستان زایمان
#قسمت_نهم

وقتی صدای گریه ش رو شنیدم هم خوشحال شدم هم ناراحت از آینده ای که نمی‌دونستم چی میشه کلی خواهش کردم بهم نشونش بدن ولی قبول نکرد دکتر و سریع دخترم رو به nicu منتقل کردن. اونجا بود که از صحبتهاشون فهمیدم از قبل واسش تخت رزرو کرده بودن و فقط من بودم که از همه جا بی خبر بودم و نمی‌دونستم قراره سزارین بشم. هرچی حرف میزدم انگار حرفهام گنگ بود هیچکس صدامو نمی‌شنید.
بعد دوختن شکمم همه رفتن جز یه آقا که تو ریکاوری پیشم موند. تمام فکرم پیش دخترم بود الان زنده س؟ صدا زدم آقا دخترم زنده س؟ گفت اره یه شیردختر مثل خودت آوردی. چند دقیقه گذشت دوباره گفتم آقا تو رو خدا دخترم زنده س؟ و منی که دیگه جوابی نشنیدم.
نمی‌دونم چقدر گذشت ولی دونفر اومدن جابجام کردن رو یه تخت دیگه و گفتن باید تو icu بستری بشی.

از در اتاق عمل بردنم بیرون، مامانم مادرشوهرم و پدرشوهرم پشت در بودن ولی همسرم نبود، نبود همسرم تو دلم رو خالی کرد وقتی بهشون نگاه کردم چشمای همه خیس بود فقط گریه کردم التماس کردم بگید که دخترم زنده س
مامان نیکان مامان نیکان ۶ ماهگی
پارت ۲
#تجربه زایمان

بستری شدم انقدر استرس داشتم داشتم میکردم کل تنم شده بود یخ عرق سرد رنگ روم پریده بود فقط فقط داشتم گریه میکردم ن ماماهمراهی نه مامانم هیچ کسی کنارم نبود تک تنها بودم 🥲🥲
ساعت ۱۰ کیسه آبم پاره کردن ساعت ساعت ۱۱ هم سرم فشار
اولش خوب بود ولی کم کم لامصب اون فشاری که به دهانه رحمم وارد میکرد داشتم میمردم مرگ با چشمای خودم دیدم😭😭😭خیلی سخت بود خیلییییییییی فقط داشتم گریه میکردم و جیغ میکشیدم کل بیمارستان گذاشته بودم رو سرم پرستارا التماس میکردم
میکفتم تروخدا بگید دکتر بیاد اومد معاینه دید خوب دارم پیش میرم
توپ گذاشت گفت دردت کم شد آروم باش دردت تند شد بپر روش از شدت دردم یجوری محکم میپریدم روش سرم میخورذ سقف
اون لحظه جیگرم برای مامانم سوخت 😭😭😭😭😭😭منتظر نشسته بودن بیرون دلش پیش من بود
زنگ زد اون لحظه صدامو شدید کلی گریه کرد وای چقدر سخت بود 😭😭😭😭😭
اومد معاینه حالت سجده نشستم وای ازین پوزیشن چقدر سخت بود
اومد بهم گفت همینجوری پیش بری ۱۲‌ونیم زایمان میکنی