۷ پاسخ

منم مث شما رو بچم خیلی حساسم متاسفانه
ینجوری فقط خودمونو پیر میکنیم🥲

مادر شوهر از دقتی که بچم دنیا اومد تا الان یبار هم نیومد بگیره چند بار هم بستری شدم خودت میدونی نیومد زنگم نزد همش مامانم کمکم میکرد بعد جلوی مردم خودشو دایه مهربونتر از مادر میکنه همش درمورد اینکه بچم شیر خشک میخوره حرف میزنه یا میگه پسرم شانس نداره بچش زود بدنیا اومد همه بچه اوردن مث بچه ی عروسم ندیدم خیلی ریزه خیلی اذیت میکنه نق نقوعه بعد تا گریه میکنه بچم میپره بهم راهکار میده اینگار بچمو میشناسه یاقلقشو داره گاهی هم بچم ساکته میبره بچه رو بزار قنداق میکنه اذیتش میکنه بعد که گریه کرد میندازه رومن همشون همینن اصلا نمیدم دستش

حق داری بدت بیاد منم بدم میاد

حق با توهه وقتی مادرشوهرت روز روزش نبوده الآنم نباشه

منی که امشب مهمونی بودیم دخملم بد خواب شد اونجا هم شلوغ بود خوابش میومد نخوابید بعد روی پام ساکت بود شوهرم اومد گرفتش حالا بچه مو گرفتن از شوهرم نمیدن بچه ام گریه میکنه میگن بزار ما رو بشناسه ساعت ۱۲ و نیم از اونجا می‌خواستیم بیایم خونه تو ماشین گفتم میبینی داره گریه میکنه میگرفتیش خوب مادرشوهرمم فوری گفت گریه نمی‌کرد که داشت غر غر می‌کرد خوبه دست خودت بود وانمیستاد خدا لعنتش کنه فقد بلده من شوهرمو بندازه به جون هم

من بدم از همشون میاد ..‌ حرفی بزنن .. جوابم میگیرن

لعنت به کی برد من چه کنم که اصلاح نکنه کلماتم

سوال های مرتبط

مامان دیانا مامان دیانا ۹ ماهگی
سلام مامانا یه سوال بی ربط دارم و ممنون میشم اگه جواب دادین..من مودتی مجبورم طبقه بالای خونه پددشوهر باشم که درب حیاط مجزا ندارم اوایل میگفتن نباید اشپزی کنی و با ما غذا بخور بچم ۳ ماه و نیمشه..میرفتم سر سفره بچه رو ازم میگرفتن در حال غذا خوردن خوردشون درازش میکرد به شکم روی پاهاش و تیکه های غذا از بالا میوفتاد روش یا دست چربی میخورد به لباساش..متنفر بودم از این کار جاشو میاوردم نزدیک خودم سریع مادرشوهرم بلندش میکرد
یه با یه دست میگرفتش روی پهلوش اونم حالت دمر بچه اذیت میشد خانوادا خودم تا حالا بدون اجازم هیچ کاری نکردن یا حنی توی حیتط نبردن این میخواس ببرش بیرون میگفت شیر خشکیه باخودم همه جا میبرمش..منم تصمیم گرفتم دیگه باهاشون غذا نخورم و هرچی بود ساده خودم بخورم و نزارم همچین کارایی با بچم بکنه..من یه چشمم سر فشار بارداری تا شد تاندونای دوتا دستم کشیده شدن سر مراقبت از بچم خیلی ضعیف و داغون شدم و غصه و حرص میخورم کسی با بچم اونطوری کنه من که مادرشم سر سفره اونجور نمیزارم یا حتی مادر خودم از این کارا نمیکنه..شیرخشک زیرانداز همه چی پایین بود که گاهی بگیرش و با این اوضاع همه رو برداشتم الانم قهر کرده و بلاکم کرده مادرش..
مامان ماهلین🌙🤍
💠 مامان ماهلین🌙🤍 💠 ۵ ماهگی
پرستار اومد گفت بودن شما برای بچه ضرر داره محیط الوده میشه
رسما بیرونمون کرد
گریه کنون منو بردن تو تختم سینه هام شیر میریخت به بچمم شیر خشک میدادن تو بخش خودش
این وسط مادر شوهرم نمک میپاشید رو زخمم تیکه بارونم میکرد به خانوادم توهین میکرد
مامانم و خواهرم بخاطر من سکوت کردن منم فقط حرص میخوردم
دخترمو ۵ روز نگه داشتن منم بخاطر فشار بالام بستری بودم یه پام بخش خودم بود ی پام بخشی ک‌دخترم هست
بعد ۵ روز دکتر گفت فشارت پایین نمیاد کلا رو ۱۷ ۱۸ باید بفرستیمت یه شهر دیگه بیمارستان پیشرفته
شوهرم رضایت داد با امبولانس منو بردن یه بیمارستان دیگه
نمیدونم راجب بیمارستان امام رضای تبریز شنیدین یا نه (هر کی یه پاش اون دنیاس اونجا میبرن )
تو کل مسیر گریه میکردم نگران بچم بودم
مادر شوهرم بیمارستان پیش بچم بود
خاهرمم کنارش بود ولی اونم مونده بود حرص خاهرمو در بیاره عملا هیچ کمکی بهش نکرده بود جز فحش و دعوا ...
منو هزار جور ازمایش کردن سیتی اسکن عکس رنگی ام ار ای دکتر اعصاب اومد دید دکتر قلب چشم پزشک و .....
۳ روز نگهم داشتن بعد گفتن از دست ما کاری بر نمیاد باز ارجاع دادن یه بیمارستان دیگه
با امبولانس فرستادن
اونجا ده روز بستری بودم خدا سر دشمنمم نیاره اون سرم ضد تشنج کورم کرده بود چشمام نمیدید تا بلند میشدم میوفتادم سرممو بسته بودن به ی دستگاه حتی نمیتونستم تکون بخورم
نگران بچم بودم شیرم میریخت از ترس اینکه خشک نشه میدوشیدم میریختم دور
خیلی روزای سختی بود سر پرستار بخش با من لج کرده بود وحشیانه سرم وصل کرده بود حتی دستمو نمیتونستم تکون بدم
ادامه تایپ بعد
مامان فندوق کوچولو 😍 مامان فندوق کوچولو 😍 ۶ ماهگی
کاش میشد در عرض یک هفته بچه ها زود بزرگ میشدن، دیگه نیازی به خوابوندنشون و پوشک کردنشون و غذا دادنشون نبود. خودشون همه کاراشون رو میکردن، ناشکری نمیکنم، واقعا خداروشکر که ی کوچولو نصیبم کرد، ولی از وقتی بچه دار شدم خیلی شوهرم ازم فاصله گرفته، انگار دیگه ننو نمیشناسه، دیگه مثل قبل نیست دیگه تغییر کرده، حتی یک لحظه بدون من نمیتونست تنها بخوابه اما الان ۵ ماهه راحت جدا میخوابه و درو حتی میبنده، همه چیو فراموش کرده محبت و .......
اون موقعی که می‌خواستیم بچه بیاریم اون نمیخواست گفت من دوست ندارم تو مادر بشی و دوست دارم همینطوری بمونی، اما من فکر کردم داره شوخی میکنه و جدی نیست حرفش حالا میفهمم که خیلی جدی بوده حرفش انگار از وقتی مادر شدم دیگه از من بدش میاد. حتی یکی دوبار هم بزبون آورد و با خنده نگاه به چشم کرد و گفت نمیدونم دیگه چرا هیچ حسی بهت ندارم.🥲
بعد دید ناراحت شدم گفت شوخی کردم جدی نگیر.
ولی میدونم شوخی نبود از صدتا حرف جدی جدی تر بود😭🥲
من چه گناهی کردم که با کلیییییییییی عذاب نه ماه رو گذروندم و با کلیییییییییییی عذاب زایمان وحشتناک رو پشت سر گذاشتم و همش هم اصرار خودش بود برم زایمان طبیعی ولی چه بلاها که سرم نیومد تو تجربه زایمانم هست تو تاپیکام، بعد حالا انگار نه انگار که منم اصلا وجود دارم. خیلی ناراحتم خیلیییییییی🥲😭