پارت نهم
منی که برای زایمان طبیعی برنامه ریخته بودم تو ی بیمارستان خوب حالا مجبور بودم سزارین کنم چون بچه نمیتونست طبیعی بدنیا بیاد تو کانال زایمان گیرمیکرد وبرای هردوتامون خطرناک بود
مث چی از سزارین میترسیدم دیگع حوصله سیسمونی چیدن نداشتم چقدر برنامه داشتم اتاق پسرمو تزیین کنم ولی همش میگفتم بچم میمیره چرا تزیین کنم پسرکم اروم شده بود تکوناش مث قبل نبود البته بود انگار ولی من متوجه نمیشدم هرکی میشنید چخبره برام دعا میکرد
و من تماما میگفتم خداهست حواسشه نمیزاره دلم بشکنه،روزی که کمد و تخت پسرم اومد خیلی بی هیجان چیزاشو چیدیم گاها میرفتم تو اتاقش براش توضیح میدادم چیزاش چ شکلیه میخواستم اگر نموند بدونه دوستش داشتیم براش خرید کردیم میگفتم مامان تو دعا کن خدا ببخشتت ب من ساکشو بستم شاید معجزه شد و سالم موند و شد ۳۸هفته و ۳روز وقت زایمانم
از معجزلت عجیب اینکه اب ذور جنین زیاد بالانرفت درحد متوسط موند و این خیلی امید بخش بود
خیلی تحقیق کردم فهمیدم مشکل پسرم باجراحی حل میشه ی سری مشکلات قلبیشم همینطور ولی دعا میکردم سندروم داون نباشه دیگع اونو نمیدونسم چ کنم
تو سونوهای اخیرش ی عکس ازش داشتم ک دستش زیر لپش بود چو من عاشقش بودم
روز زایمانم خیلی استرس داشتم عمیشه دلم میخواس موقع زایمان دورم شلوغ باشه حالام همه عزیزام بودن ولی نه با خوشحالی مامانم و همسرم مثل ابر یهارگریه میکردندو من پرانرژی برای اینکه حالشون بدنشه خودمو قوی نشون میدادم و امید میدادم

۱۰ پاسخ

چقدر درکت میکنم عزیزم، یاد خودم افتادم که تو هفت ماهگی رفتم بر ان اس تی بعد بهم گفتن اماده سو داری زایمان می‌کنی ، همش میترسیدم بچم چیزیش بشه و خدایی که قدرتشو همیشه نشون میده بهمون ❤️

حالتو می فهمم درک میکنم اخه منم بعداز ۱۲سال خدا بهم یه بچه داد اونم گفتن سندروم داره بعداز کلی ازمایش تو ماه ۵بارداری اوج تکون خوردناش گفتن باید سقط بشه با مجوز پزشک قانونی تو بیمارستان سقط کردم مردمو زنده شدم با دستای خودم بچه زنده رو کشتم وچقد زایمانم درداور بود یک ساعت جنازه اش کنارم بودو اشک ریختم بعداز اون گفتن خودت ژن معیوب داری و دیگه اصلا نمی تونی مادر شی ولی بعدش با افسردگی حادی که گرفتم افتادم تو راه درمان ولی بی نتیجه بود وقتی از عالمو ادم دلم شکست رو اوردم به امام رضا قربونش بشم بعداز ۱۸سال تو اوج ناامیدی حاجتمو دادو الان پسرم حیحو سالم بغلمه وبماند که چقد تو بارداری دکترا اذیتم کردن و گفتن اینم رشد سرش عقبه ولی من گفتم اینو امام رضا بهم بخشیده شک ندارم سالمه خواستم بگم درگاه خدا درگاه ناامیدی نیست وامروز پسرم شد نتیجه اعتمادم به خدا

توروخدا بقیشو بزار
من انقد گریه کردم چشام باز نمیشن😭😭

عزیزم بقیشو بگو 🥺من خوابم نمیبره

چقدر سختی کشیدین واقعا🥺
خدا الان براتون حفظش کنه♥️

میشه عکسشو بزاری

بقیشو نمیگی

عزیزم تموم این سختیا می ارزه به اینکه پسرتو میبینی و لمسش میکنی
من قبل جانان یه بارداری داشتم که هیچ مشکلی نبود هیچی هیچی حتی استراحتم نبودم ولی توی ۳۶ هفته بدون هیچ دلیلی بچه توی شکمم ایست قلبی کرد توی چند ساغت و کاری از دستم برنیومد😭😭😭
حتی اتاقشم نذاشتم جمع کنن و با اینکه پسر بود تموم سیسمونیشو واسه دخترم دارم استفاده میکنم و هربار حسرت میخورم که کاش اونم بود کنارمون🥲🥲🥲
حتی نشد ببینمش چه شکلی بود حتی لمسش نکردم

خاله ی عکس از فسقلی میدی
همه رو نگران کردی با این پارت ب پارت هات، 🥺🥺

امشب همه رو میزارین انشالله؟
من فکرم خیلی درگیر شما شد

سوال های مرتبط

مامان سید علی مامان سید علی ۹ ماهگی
پارت دهم
رفتم اتاق عمل،بی حسی از کمر بماند که حالم بد شد و ایناولی صدای پسرمو شنیدم ک گریه میکرد نگا ساعت کردم ۱۲:۳۰ظهر خیلی دلم میخواست معجزه میشد ولی اینکه پسرمو نیاوردن پیشم ینی مشکل داشته و سریع باید میرفته nicu
ب پرستار گفتم نشونم نمیدید گفتن نه نمیشه ولی گریه هاشو میشنیدم میگفتم پس هنوز زندس این ینی معجزه
بعدم که دیگه شکممو بستن و اوردنم ریکاوری و بعدم تو بخش
همه پیشم بودن خاله هام میگفتن پسرت مثل ماه میمونه خیلیی سفیده خیلی خوشکله گفتن باسرعت بردنش nicu
همسرمم رفته بود برای پذیرشش حسودیم شد همه بچمو دیده بودن جزخودم
باید صبوری میکردم راهی بود که انتخابش کردم زایمان بدی نداشتم ولی سزارین هیچ وقت انتخابم نیس خونریزی شدیدی داشتم که باید خون میزدم
و خب خداروشکر بخیر گذشت روز بعد مرخص شدم درخالی که بچم بغلم نبود همسرمو و مامانم اجازه ندادن ببینمش نمیدونم چرا تا ی هفته اجازم نمیدادن ببینمش خیلی بی تاب بودم اروم و یواشکی گریه میکردم نمیخواستم بقیع رو اذیت کنم
بعدها همسرم گفت دکتر هرروز میگفته بچه زنده نمیمونه نمیخواسم ببینیش روت اثر بزاره بعد ی هفته پسرمو دیدم
بمیرم براش کیدش کامل بیرون بود دورش پلاستیک مخصوص بود و زیر دستگاه تنفس مصنوعی اولین معجزه این بود پسرم سندروم داون نداشت
دومین معجزه این بود هیچ مشکلی قلبیم نداشت
پسری ک روز دوم تولدش دکتر به همسرم گفته بود امید نداشته باشین از عمل اومد بیرون بخاطر فتق دیافراگمش ی ریه نداشت ولی ریه ای که اندازه نخود بود خودشو بازسازی کرد و تبدیل به سه چهارم شد
دوماه nicuبستری بود
یک ماه کامل شایدم کمی بیشتر زیر تنفس مصنوعی بود
۶بار جراحی شد
پرستارا و دکترا دائم میگفتن این معجزس
پسرم موقع تولد ایست قلبی کرده بود حتی
مامان گیسو مامان گیسو ۱۳ ماهگی
مامانا بیاین از خاطرات زایمان بگیم
من از اول بارداری همش میگفتم زایمان طبیعی دیگه خیلی هم شوق داشتم برا زایمان طبیعی اصلا نمیترسیدم روز روز شد رسیدم ۳۴ هفته ترس افتاد تو جونم از ی صبح تا عصر گربه میکردم میگفتم من زایمان طبیعی نمیخام میخام برم سزارین
دیگه شوهرم نا احت شد گربه میکنم آدرس ی دکتر پیدا کرد رفتم پیشش گفت کارم کردم و اوکی شد روز چهار شنبه رفتم‌پیش دکتر گفت جمعه بیا برا عمل
من شب پنج شنبه رفتم عروسی که جمعه صلح برم عمل دکتر پیام داد عملت افتاده برا جمعه باز جمعه شبم رفتم عروسی کلی رقص کردم و ۴ صبح اومدیم خونه ۶ صبح رفتیم بیمارستان و ۹ رفتم اتاق عمل بی حس شدم خیلی ار اتاق عمل می‌ترسیم ولی قشنگ ترین حس دنیا بود برای ی زندگی جدید دیگهخاهر بزرگترم همرام بود وقتی خاستم برم تک اتاق عمل شوه م و خاهرم گریه کردن منم گربه کردم
دیگه رفتم عمل شدم و تو اتاق عمل نی نیم آوردن پیشم
بعد دیگه شوهرم تو آسانسور نی نی رو دیده بود و ازش عکس گرفته بود برا همه فرستاده بود این بود داستان ما شما هم بگین
مامان سید علی مامان سید علی ۹ ماهگی
پارت ششم:
به همسرم زنگ زدم گفتم کجایی گفت روبروتم نمیبینیم ولی من اینقدر حالم خراب بود هیشکیو نمیدیدم سرمو میچرخوندم ولی هیشکی ب چشمم نمیومد همسرم اومد سمتم تا رسید نزدیکم پریدم بغلش و زار زدم من تو اون لحظه مردم از اون لحظه ب بعد من واقعا مریم دیگه شدم برای همسرم توضیح دادم گریه میکردمو توضیح میدادم خون میبارید از چشمام نه اشک پسرمو خودشو سفت کرده بود میفهمید من حالم خوب نیس میفهمید ی مشکلیه و منی که توان نداشتم اروم بشم تا بچم اذیت نشه باز رفتیم خونه مامانم اونجا مامانم میتونس ارومم کنه و باز بغل مامان و مامان بزرگم کمی که اروم شدم تصمیم گرفتیم برم پیش متخصص پریناتولوژیست ینی مادر و جنین هنوزم ته قلبم نمیخواسم چیزیو قبول کنم تا فرداش ک بابدبختی نوبت گرفتم کلی نذر و نیاز کردم دعایی نبود که نکنم نذری نبود که نکنم تو ذهنم نقشه میکشیدم چیزی نباشه پدر دکترا رو درارم خیلی حالم بدبود پسرمم خودشو سفت کرده بود باید بخاطر بچم اروم میشدم نمازخوندم غذا خوردم ب شکمم دست کشیدم یکم خودشو رها کرد تا فردا که برسه دکتر گفت ۱مطب باشین ولی کی نوبتتون بشه خدا عالمه
خلاصه مامانم اومد همرام و باخواهرکوچیک رفتیم مطب از ساعت ۱ظهر تا ۶بعد از هر مطب بودیم
اخ که چه ساعت های طاقت فرسایی دل تو دلمون نبود همش ذکر میگفتم استرس داشت منو میکشت پسرمم انگار میفهمید اروم بود تکوناش کم شده بود راه میرفتم ،میشنستم ولی زمان نمیگذشت اخر نوبت من شد رفتم داخل سونوهامو تحویل دادم منتظر بودم دکتر بگه همه خوبه تشخیص اشتباس ولی انگار اشتباه میکردم شاید نیم ساعت یا ۴۵دقیقه سونو میشدم دکتر بابغض واشکی که تو چشماش بود گفت متاسفم امفالوسل و فتق دیافراگم باهمه
بچه یا تو‌شکمت میمیره یا بعد از بدنیا اومدن
مامان سید علی مامان سید علی ۹ ماهگی
بسم الله الرحمن الرحیم
اینم داستان بارداری من و بدنیا اومدن پسرم تا این لحظه
میدونم ممکنه افکارم حتی راهم مخالف زیاد داشته باشه ولی تصمیم گرفتم بنویسم تاتجربه ای باشه برای بقیه
پارت اول:
خب وقتی بارداری شدم خیلی خوشحال شدم ی بارداری معمولی و طبیعی قبل بارداری هم چون با برنامه بود قشنگ چکاپ شدم یدوفولیک و ویتامین دی هم مصرف کردم و بعد چند ماه اقدام باردارشدم وسونوی تشکیل قلبم رفتم و همه چی اوکی بود تا گذشت و من شدم ۱۷هفته رفتم برای تعیین جنسیت بعد چک کردنم و گفتن اینکه بچه پسره ازم خواست بیرون برم و به همسرم گفت که بمونه خیلی استرس داشتم بعد ی چند دقیقه ای ک من دیگه داشتم کم میاوردم همسرم یکم دمغ اومد بیرون گفتم چیشده گفت هیچی بریم نامه سونو رو هم نمیداد دستم گفتم بگو خب چی شده کلی قسم جونمو دادم یکم مکث کرد و گفت دکتر گفته بچتون کبدش یا روده هاش بیرون از بدنشه منو میگی متعجب بودم تو عمرم همچین چیزی نشنیده بودم گفتم مگه میشه هزاربار گفتم بیا بریم ی سونوی خوب تو قبول نکردی این یارو سیبیلوعه چیش به دکترا میخورد ولی ته دلم خالی خالی بود حالم خیلی بد بود این رفتار انگار واکنش دفاعی ذهنم بود تو اسانسور نامه دکترو بازکردم وزن بچه بندناف همه چی نرمال بود فقط گوشه نامه دست نویس نوشته بود....