ناهاری که برام فرستاده بودن رو نگاه میکردم حالت تهوع میگرفتم که بخوام بخورم

خیلی ضعف داشتم پرستارها میگفتن یه چیزی بخور یکم حال داشته باشی
از کیک و تکدانه هایی که پیشم گذاشته بودن خواستم بخورم
کیکو که باز کردم یه لقمه رو بردم برا دهنم که حالت تهوع گرفتم و با عجله پرتش زدم
هر لحظه دردها بیشتر میشدن به فاصله کم و من خوابالودتر
خسته بودم رو تختم دراز کشیدم که خوابم برد
با درد بیدار شدم و دیدم دارن یه هم اتاقی بهم میدن
برا من که زمان داشت مث حرکت حلزون بود خوب بود
سعی کردم باهاش حرف بزنم مشغول شم
دوجمله حرف میزدم و عه درد به آی و اوی میفتادم
هربار که میومدن برا معاینه یک انگشت پیشرفت داشتم
البته این پیشرفت بخاطر آمپول های فشار بود
رسیدم به ۴ فینگر و من خیلی اذیت بودم
دختریکه توی اتاق بغلی بود اسمش سوسن بود
سوسن اومد در اتاق من و دید بیحال دراز کشیدم گفت چند فینگری و من گفتم ۴ اونم گفت ۴
گفت پاشو پاشو راه برو زودتر زایمان کنیم فعالیت کن وگرنه بیشتر زجر میکشی
منم دیدم چیزی از اون کم ندارم با صلوات وخدا خدا کردن پاشدم راه برم
سخت بود خیلی مخصوصا وقتی درده میومد
خسته شدم با کمتر از پنج دقیقه راه رفتن
دوباره رو تخت بیحال افتادم
دوباره دستگاهو وصل کردن
دوباره درد
و دوباره درد
نمیدونم ساعت چند بود که اومدن مجدد معاینه کردن و گفتن ۶ انگشت
به غلط کردن افتاده بودم
به خدا متوسل شدم
نذر قرآن میکردم
همش صلوات میفرستادم که کمی دردم کم شه که کمی تحملم بیشتر شه
حتی نای گریه نداشتم از درد
ماما اومد بالا سرم و گفت باید فعالیت کنی وگرنه بیشتر درد میکشی
مطمعن باش میتونی چرا نتونی دختر و از این حرفها
گفتم نمیتونم تروخدا سزارین کنید تروخدا من نمیتونم ولی اون همش میگفت میتونی میتونی

۲ پاسخ

عزیزم چقدر اذیت شدی

عزیزم تو این لحظه اپیدورال نمیزنن؟یا اپیدورال برای حین زور زدنه؟؟وای بنظرم خیلیی سخته دارم میترسم

سوال های مرتبط

مامان کنجد مامان کنجد ۱ ماهگی
تجربه زایمان پارت دو
بعد اون اومدن امپول فشار رو وصل کردن و شروع ورزش کردن اسکات وچرخش کمر تا ساعت 3, عصر شدت درد هام خیلی شدید بود و مقدار آمپول فشار رو بیشتر کرده بودن تو ذهن خودم اون درد ا حداقل پنج فینگره و امید داشتم که پیشرفت میکنم بعد تحمل کلی درد با معاینه بازم سه فینگر بودم اشک در اومد از اون همه تلاش و ورزش بدون ذره ای حتی تغییر به خون ریزی افتاده بودم . دقیق یادم نیست واقعا بعد زایمان منی که حافظه ام تو جزئیات عالی بود الان افتضاح شدم دیگه دیدن اصلا پیشرفت نمیکنم کیسه آبم رو پاره کردن بازم شروع ورزش همراه با خون ریزی ولی حتی یه ذره پیشرفت بعد من هر چی میخوردم بالا میاوردم . ازشون اپیدورال درخواست کردم گفتن فقط تو روز های خاصی دارم ازشون گاز خواستم گفت باید بری تو 7 فینگل . داشتم از درد های که قطع و وصل میشد میمردم که ماما اومد و گفت میخوایم با معاینه کمکت کنیم . قشنگ هم کاری میکردم چون برام درد معاینه خیلی ناچیز تر از درد های امپول فشار بود .ماما 5فینگرم کرد یعنی حاضر بودم با دست 10 فینگر بشم واقعا تحملش راحت بود . خلاصه سرتون رو درد نیارم من اصلا دهانه رحمم خودش پیشرفت نمیکرد و همش با کمک ماما باز شد تا شدم 9 فینگر که گفتن دهانه رحمت یه طرفش سر بچه اومده ولی یه طرفش نه و شروع عذاب بود برام منی که اصلا جیغ نمیزدم و تحمل دردم عالی بود.
مامان هلنا مامان هلنا روزهای ابتدایی تولد
پارت دوم تجربه زایمان طبیعی
ساعت ۱ شدت درد هام زیاد بود و داد میزدم که توروخدا منو سزارین کنید تحمل ندارم بعد اومدن معاینه کردن گفتن ۵ سانت شدی و اصلا سزارین نمی‌کنیم. ساعت نزدیک ۲ بود که دیگه تحمل درد نداشتم و همش میخواستم از بیمارستان و آمپول فشار فرار کنم. نمیذاشتن از تخت حتی بیام پایین ورزش کنم. من ماما همراه نگرفتم و مادرم پیشم بود ‌
اصلا هم پشیمون نیستم که ماما همراه نداشتم. ساعت ۲ اومدن معاینه کردن گفتن ۶ سانت شدی و گفتم گاز انتونکس رو میخوام گفتن باشه ولی زیاد استفاده نکنی. موقع درد فقط ازش استفاده می‌کردم. برای من تاثیر خوبی داشت.
ساعت ۳ بود که مادرم رو بیرون کردن و گفتن نزدیک زایمان هست.
درد اصلی اون موقع شروع شد و همش داد میزدم و درجه آمپول فشار رو برام زیاد کردن ولی بچه چون درشت بود به دنیا نمیومد. تا ساعت ۴ من زور کردم و گریه کردم و داد زدم
دیدن بچه به دنیا نمیاد یه ماما صدا زدن اومد روی تختم و گفت من میشمارم بعد زور بزن و همزمان شکمم رو فشار می‌داد.
یک ربع طول کشید و ساعت ۴ و ربع دقیق هلنا رو دادن بغلم .
مامان بچه مامان بچه ۷ ماهگی
تجربه زایمان پارت 3

خیلی خوشحال شدم وقتی گفتن سزارین
دردام خیلی شدید شده بود با اینکه 4 سانت فقط باز شده بود
اومدن سوند وصل کنن اینجا خیلیشنبده بودم که از سوند وصل کردن میترسن و گفتن درد داره
به پرستاره گفتم تروخدا یواش وصل کن دردم نیاد
و من چون درد طبیعی داشتم میکشیدم فکر میکنم بخاطر اون بود چون اصلا درد سوند وصل کردن یا حتی سوزشش رو حس نکردم
فقط التماس میکردم و میگفتم تروخدا هنوز دوباره درد نیومده سراغم من و ببرین اتاق عمل هر 2 دقیقه یکبار درد میومد سراغم
اینا هم نمیدونم چیکار میکردن خیلی لفتش دادن تا بردن اتاق عمل
چند بار درد کشیدم دوباره
گذاشتن من و رو ویلچر و بردن اتاق عمل اونی که من و می‌برد اتاق عمل آقا بود
همونجا هم دقیقا درد اومده بود سراغم
دوست نداشتم ناله کنم جلوی اون آقا اما آنقدر درد داشتم نمیتونستم جلوی خودمو نگه دارم هموجوری جلوی دهنم و گرفتم و ناله کردم
رسیدم اتاق عمل لباسامو عوض کردم
بهم گفتن سریع برو رو تخت بشین
تخت هم خیلی بالا بود
همون موقع هم دوباره درد اومد سراغم
اونا هم عجله داشتن نمیدونم چرا
هی میگفت سری برو رو تخت
یکم صدامو بردم بالا گفتم درد دارم بزار دردمو بکشم دردم تموم شد میرم رو تخت اینجوری نمیتونم
گفت خب بکش دردتو
دستمو زدم به تخت و درد کشیدم ناله میکردم اونا هم دورم وایستاده بودن نگاه میکردن 4 نفر بودن فک کنم
مامان TAHA 💕 مامان TAHA 💕 ۷ ماهگی
سلام منم اومدم از تجربه زایمانم بگم اول رفتم طبیعی بعدش سزارین اجباری شدم
پارت اول
از خواب بیدار شدم رفتم سرویس اومدم بیرون دیدم کمرم داره شدید تیر میکشه زیر دلمم درد گرفته نتونستم راه برم رفتم دراز کشیدم یه 20 دقیقه ای بعد که اومدم از جام پاشم یه دفعه ای کلی آب با ترشح بی رنگ ازم خارج شد هم دامنم پر شد هم تخت همینجوری هم داشت می‌ریخت ازم خلاصه کیسه آبم پاره شده بود زنگ زدم دکترم اونم گفت خودتو برسون زایشگاه که منم اول یه ساعتی رفتم حموم بعدش حرکت کردم سمت زایشگاه اولش درد پریودی داشتم اما کم کم درده بیشتر شد تا جایی که نمیتونستم خودمو کنترل کنم انقدر درد داشتم بدنم خودش می‌لرزید فقط گریه میکردم و به درو دیوار چنگ میزدم از ساعت 8 و نیم شب درد داشتم تا ساعت 12 ظهر روز
انقدر اومدن معاینه کردن که دردام بعد هر معاینه بیشتر می‌شد جوری که دلم میخواست زمین دهن باز کنه منو ببلعه چند باری جیغ زدم از درد که دیگه اونم تحملم تموم شده بود یه متخصص اومد معاینه کرد گفت 8 سانت بازی کم کم ببرینش رو تخت زایمان تو اون مدت که بخوان ببرنم من همون جا بعد هر درد تا ادرار نمیومد درده آروم نمیشد هر چند ثانیه یه درد بد داشتم
حس مدفوع هم داشتم آخرش که بردنم رو تخت زایمان ...
مامان هیدا🪷 مامان هیدا🪷 روزهای ابتدایی تولد
پارت پنجم زایمان

کم کم انقباض ها شدید میشدن اتاق منم ساعت نداشت و خبر از ساعت نداشتم
فقط از عوض شدن شیفتها حدس میزدم چند ساعت گذشته
دستشویی اتاق من خراب بود و من باید برای دستشویی میرفتم اتاق بغلی
که یه دختر جوون همسن من بیحال خوابیده بود
باهاش همصحبت شدم و فهمیدم همسن منه و اونم بچه اولشه
خلاصه که هر لحظه برام دردها بیشتر و سختتر میشد
شدت درد بیشتر و فاصله کمتر
یه درد وحشتناک مث پریود میپیچید تو دلم و دوس داشتم از درد محکم شکمم فشار بدم یا پاهامو تو شکمم جمع کنم
از طرفی همش اون دستگاه مزخرف رو بهم وصل میکردن که فاصله و شدت انقباض ها رو نشون میداد وهمزمان میشد صدای قلب جنین رو شنید
وقتی دلدرد شروع میشد و اون دستگاه وصل بود نمیتونستم تکون بخورم چون با تکون خوردن من تنظیم اون دستگاه خراب میشد و دیگه صدای قلب جنین نمیومد
نمیدونم ساعت چند بود فقط میدونم حس میکردم عه شدت درد و فشار و نخوردن غذا از دیشب دارم از حال میرم
آیینه هم نداشتن که چک کنم صورتمو
[حالا نمیدونم چون زایشگاه بود اینطور بود یا چون بیمارستان دولتی بود ]
نمیدونم چرا خیلی خوابم میومد خیلی هااااا
در حدی که همش چشام میرفت

مادرشوهرم اومد دیدنم و من حتی نا نداشتم چشامو باز کنم
چشمام میرفت روهم با درد بیدار میشدم
مامان فراز 🫰🏻✨ مامان فراز 🫰🏻✨ ۷ ماهگی
تجربه زایمان من پارت سوم
تا یه بار دیگه هم معاینه کردن بازم من دو سانت بودم گفتم خب میخواین یکم راه برم بهم سرم وصل بود ولی نمیدونم سرم چی بود فکر کنم برای جبران کمبود مایعات بود چون من تند تند ادرار داشتم ، نوار قلبی که بهم وصل کرده بودن باز کرد گفت خب راه برو یکم راه رفتم و ورزش کردم و بعدش دراز کشیدم تا صبح شد هی ازشون میپرسیدم نوار قلبش چطوره میگفتن مشکلی نداره خوبه خیالم راحت میشد ، ساعت هفت که شد داشتم ضعف میکردم گشنم بود کولر خاموش کرده بودن خیلی هم گرم بود ، یه ماما اومد گفت گشنت نیس ؟ همراهت برات چیزی نیاورده ؟ از استرسی که برای بچه داشتم گفتم نه هیچی نمیخوام ، ساعت ۹ قرار بود امپول فشار بزنن ، که دوباره اومدن معاینه کردن و یکی دیگه اومد تو اتاق من بستری شد ، قسمت های بستریش دو تخته بود ، من دیگه داشتم ضعف میکردم و خیلی گرمم بود هرچی میگفتم کولر نمیزدن فقط الکی میگفتن روشنه گفتم دارم ضعف میکنم میگفتن باشه ، به ده نفر گفتم اخر سر یکیشون اومد گفت خونه ی خودتون مگه ساعت چند غذا میخوری ، دیگه هیچی نگفتم تا یکیشون اومد گفت امپول فشار ساعت ۸ میزنیم گفتم خیلی گرمه من واقعا ضعف دارم خیلی گشنمه گفت صبحونه نخوردی ؟ گفتم نه وقتی بخوان امپول فشار بزنن اشکالی نداره بخورم ؟ گفت نه اشکالی نداره میگم یکم زودتر بیارن
وقتی اوردن ک من بهم امپول فشار وصل بود و درد داشتم و کلا افتاده بودم رو تخت ، سه تا دونه خرما و یه خیار سبز با بی حالی تمام خوردم و حالم بد بود دیگه نتونستم بخورم ، برام توپ‌ اوردن یک ساعت و نیم رو توپ ورزش کردم شدم ۴ سانت ، دردام شروع شده بود و فقط نفس عمیق میکشیدم زنگ زدن ماما همراهم اومد
مامان آقا حسین مامان آقا حسین ۵ ماهگی
پارت ۴ ساعت ۶ دوباره معاینه ام کرد گفت ۵ ۶ سانت شدی گفتم تروخدا تحمل ندارم یا من رو ببر سز یا آمپول بی دردی بزن یکم آروم بشه دردام گفت نه آمپول نمیشه بزنم بچه ضربان قلبش منظم نیست بزنیم ممکنه ضعیف بشه از ساعت ۶ هر نیم ساعت از اون معاینه وحشتناک ها می‌کرد میگفت میخوام کمک کنم زودتر باز بشی دردام همینجور بیشتر و بیشتر میشد که یه آمپول میزد وسط دردام از حال میرفتم دوباره که دردام شروع میشد پا میشدم میخواستم جیغ بزنم ماما همراهم میگفت نفس عمیق بکش سه تا بده تو بده بیرون با بدبختی نفس میکشیدم تهش یه جیغ میزدم😅 ساعت ۷ و نیم معاینه شدم شده بودم ۸ سانت یه ماما دیگه هم معاینه کرد گفت آره ۸ سانته زنگ زدن به دکتر گفتن بیا دکتر ۸ بود اومد اونم معاینه کرد گفت ۸ سانته بهم گاز دادن استنشاق کنم چون دیگه دردا داشت من رو میکشت حالا به جای نفس و جیغ وقتی دردام شروع میشد تند تند تو اون نفس می‌کشیدم که اشتباهم این بود زیاد توش نفس کشیدم که رفتم تو حالت اغما ماما صدام می‌کرد صداش رو می‌شنیدم نمیتونستم جواب بدم دیگه نمیدونم ساعت چند بود که ماما دکتر اومدن بالاسرم با فاصله نگاه میکردن میگفتن بچه اومده یعنی دیگه بدون که معاینه کنن معلوم بود گفتن بلند شو برو اتاق زایمان با اون دردم از جام بلند شدم با سرعت رفتم که یکم دردم آروم بشه رفتم رو تخت زایمان خوابیدم ماما همراهم اومد گفت پاهات رو بگیر تو دستات زور بده منم همون کار رو کردم اونم همزمان با من محکم رو شکمم دودستی اومد از اون طرف هم دکتر با قیچی برش داد یهو سبک شدم دیدم شکمم داغ شد نگاه کردم دیدم یه موجود سیاه رو شکممه قربونش برم بهترین حس دنیا بود یعنی تمام دردام رو شست برد🤩
مامان بنیامین مامان بنیامین ۴ ماهگی
بستری که شدم
اونا هم معاینه کردن گفتم زود اومدی اینجا خیلی اذیت میشی من از شدتت درد نتونستم حرف بزنم تا ساعتای ۹ همچنان یک سانت بودم هیچ پیشرفتی نداشتم
بد برام سوند آوردن گذاشتن به توپ بود که به سرم وصل شده بود که انگار آب وارد واژنم میکرد
اولش مجبورم کردن که با اون شروع به راه رفتن کنم بزور راه میرفتم
بد دیگ توانشو نداشتم اومدم تو اتاقم دراز کشیدم ماما همراه اومذ گفت باید پیاده رویی کنی گفتم نمیتونم خوابم داره بد یه ساعتی گذاشت من بخوابم😂🤦🏻‍♀️ وقتایی که درد میاومد سراغم زیر شکممو فشار میدادم بهتر میشد
ساعت ۱۱ اومد بیدارم کرد گفت از تختت بیا پایین راه برو تا اومدم پایین سوند افتاد صداش زدم که این افتاد گفت عیب نداره
بد دوباره دراز کیشدم معاینه کرد ولی هیچی نگفت چند سانتم
مامانم اومد بالا سرم هرچی ازش پرسیدیم چند سانت شده نگفت فقط میگفت خوبه خوبه 🤦🏻‍♀️😑
پیاده رویی کردم دوباره و روی تختم مدل سجده میرفتم 🤦🏻‍♀️
هر وقت درد می اومد سراغم موهامو میکشیدم😅😭
ساعتای دوازده دوباره معاینم کرد بد معاینه رفت با یه تا از همکاراش اومدن گفت باید زایمان کنی خیلی بدجور شکمو فشار میدادن و ضربه میزدن واسه زور زدن توانشو نداشتم همش نفس میگرفتن که ماما همرام عصبانی شد گفت بچه رو خفه کردی تو لگنت 😭😭
از بسی زور زدم نیامد دیگ گفتم شما منو مسخره کردید این اصلا نزدیک نشده برداشت گفت تو بخوبی زور نمی‌زنی با کلی ضربه به شکمم و فشارهای که من میدادم ساعتای ۱۲:۲۵ تاریخ ۰۴/۰۵/۰۳ پسرم به دنیا اومد😢🥺
ولی موقع بخیه زدن ....
مامان دلوین جونم مامان دلوین جونم ۷ ماهگی
#پارت دو زایمان
دیگه همسرم سریع دور زد و برگشتیم بیمارستان . اینم بگم جون فک میکردم میخوان بستریم کنن از صبح هیچی به جز یه کیک و اب میوه نخورده بودم و وسایل دخترم رو با خرما و اب میوه و اینا برداشتم بردم. رفتم بیمارستان دکتر گفت دراز بکش و اصلا استرس نداشته باش، ازم دوبار ان اس تی گرفت که گفت بگو شوهرت کارای بستریت رو انجام بده،منم رفتم به شوهرم گفتم اونم کار رو انجام داد و زنگ زد به مامانم ،حالا هم استرس زایمان طبیعی رو داشتم که تجربه اولم و نمیدونم چی در انتظارمه هم خوسحال بودم، تا وارد زایشگاه شدم تخت های کنار رو نگاه میکردم که از درد به خودشون پیچیده بودن واقعا خیلی ترسیدم و من هم کلا درد نداشتم و یک انگشت بیشتر باز نبودم ، دوباره برام دستگاه نوار قلب بچه رو گذاشتن و گاز اکسیژن وصل کردن و 4 تا سرم مختلف زدن ولی من درد اصلا نداشتم،از ساعت 4 تا 9 شب بدون درد بودم، تقریبا ساعت 7 بود که تخت کناریم رو قرص گذاشتن و براش کیسه ابش رو پاره کردن که از درد جیغ میکشید، با خودم گفتم منم کیسه ابم پاره نیست یعنی قراره همینجوری بشم و کاملا خودمو رو باخته بودم و گریه میکردم که با گریه های من قلب بچه بیشتر افت میکرد و هعی ماما و دکتر پیش من میومدن...😭
مامان شاهان مامان شاهان ۶ ماهگی
"پارت۳ اتاق عمل"
اومدن با ویلچر بردن بخش عمل اونجا چن تا سوال پرسیدن و بعدش نیم ساعت منتظر نشستم و اومدن بردن اتاق عمل، تا اتاق عمل کلی شوخی کردن باهام تو اتاق عمل روی تخت دراز کشیدم توی سرم آمپول زدن نشستم و به کمرم آمپول رو زدن و خیلی زود دراز کشیدم ولی بی حس نشدم بعد8دیقه بهم گفتن پاهاتو تکون بده ولی نتونستم تکون بدم سنگین شده بودن
بعدش دکترم اومد که عمل رو شروع کنه دونفر هم بالا سرم داشتن باهام حرف میزدن و سرگرمم میکردن ولی همینکه دکتر چاقو رو به شکمم زد قشنگ حس کردم ولی چیزی نگفتم و درد تا آخرین لحظه تحمل کردم ولی همینکه دکتر گفت پاهای بچه تو لگنه و در نمیاد من دردم بیشتر شد جوریکه انگار واژنم رو داشتن با دریل میسابیدن، بعدش دکتر یه وسیله مث انبر بود اونو گذاشت زیر شکمم و شکممو داد بالا که راحت بچه رو در بیاره که انگار من از درد مردمو زنده شدم که داشتم از درد داد میزدم ولی دکتر بیهوشی گفت چن دیقه تحمل کن بچه رو بردارن بعدش بیهوشت کنم، تا آخرین لحظه درد رو تحمل کردم و پسرم بدنیا اومد و گریه کرد بالا سرم و من بیهوش شدم...
مامان 🩷👧🏻ronisa مامان 🩷👧🏻ronisa ۸ ماهگی
سلام مامانا من هم اومدم از تجربه ی زایمانم بگم من بعد عید رفتم مطب که دکتر برام سونوگرافی نوشت برای وزن تو سونو زده بود که آب دور جنین کم شد رفتم پیش دکتر گفت هر روز باید بری nstبدی تا بتونیم بورو تا سی و هشت هفته نگه داریم چون سی هفت هفته بودم بهم گفت اگر nstخوب نباشه باید فورا زایمان کنی من چون میخواستم طبیعی زایمان کنم معاینه هم کرد و گفت دو و نیم سانت بازی من اون روز رفتم nstدادم که خوب بود برای فرداش هم دوباره صبح رفتم دو بار گرفت که خوب نبود گفت برو آبمیوه بخور و راه برو دوباره بگیریم دوباره گرفتن که باز هم خوب نبود و به دکترم زنگ زدن که دکتر گفت اورژانسی ببرید اتاق عمل من سریع خودمو میرسونم از اون لحظه ی تماس تا اتاق عمل کلا ده دقیقه نکشید و بیهوشم کردن و رونیسا خانوم دنیا اومد من خیلی استرس داشتم و وقتی اتاق عمل و دیدم بیشتر شد واقعا خوشحالم که بیخوشم کردن و چیزی نفهمیدم چون واقعا اگر متوجه اتفاقات دورم میشدم استرسم خیلی بیشتر میشد واقعا از سزارین هم رازی بودم و خدا رو شکر میکنم که هم خودم سالمم هم بچه و هم اینکه زایمانم سزارین شد چون درد معاینه کردن طبیعی از درد بخیه بیشتر بود و کلا درد زیادی نکشیدم برای زایمان فقط برای ماساژ رحمی درد داشتم حالا نمی‌دونم به خاطر رسیدگی عالی بیمارستان و ورسنلش بود یا کلا این بود ولی عمم بیمارستان دیگه ای زایمان کرد خیلی درد داشت پس حتما تو انتخاب بیمارستان دقت کنید
مامان دلوین جونم مامان دلوین جونم ۷ ماهگی
#پارت سوم زایمان
وقتی تخت بغلیم رو دکتر اومد نگاه کرد گفت سریع ببرینش اتاق عمل که سزارین بشه بچه مدفوع کرده، همونجا به دخترم گفتم مامان جان نزار من درد بکشم خودت کیسه اب رو پاره کن و از ته قلبم دعا کردم کاش منم ببرن اتاق عمل چون واقعا با اوضاع تخت های کناریم و مامان های که توی اتاق زایمان زور میزدن و بخیه میزدن و از درد گریه میکردن رو دیدم ،واقعا دیدم توانایی طبیعی زایمان رو نداشتم ، و اینم بگم بخاطر شرایط بچه من از ساعت 4 تا 9 فقط دراز کش بودم،مثل مامان های دیگه که راه میرفتن با توپ ورزش میکردن نبودم و این از همه برام سخت تر بود.ساعت 9 بود که ماما اومد برای معاینه گفت 2 انگشت ازادی که دیدم تا 4 الی 5 سانت که ماما شخصیم بیاد راه زیاد دارم ،زدم زیر گریه به ماما گفتم من خودم رو باختم بگید مامانم بیاد ببینمش یکم روحیه میبینم،ماما که شرایطم رو دید گفت باشه هماهنگ میکنم، و من ته قلبم خوشحال که مامانم رو میبینم و روحیه میگیرم . وفتی ماما گفت اسحاقی بیا برو مامانت اومده فقط ده دقیقه بیشتر وقت نداری دنیا رو بهم دادن،سریع بلند شدم رفتم که توی راه رو مامانم رو ببینم که دیدم مادر شوهرم به جای مامانم، یه ان قلبم درد گرفت دنیا برام تموم شد انگار، گفتم مامان ،مامان خودم کو؟؟ گفتم همین الان رفت پایین چیزی بخوره کاری داشتی بگو من برات انجام بدم، یکم پیشش گریه کردم و گفتم من خودمو باختم بگو مامانم بیاد بالا پیشم که گفت باشه الان میگم بیاد و سریع رفت ....