سوال های مرتبط

مامان نینی مامان نینی ۶ ماهگی
(پارت سوم زایمان سزارین )

خیلی از ماساژ رحمی میترسیدم به اون پرستار گفتم تروخدا قبل اینکه بی حسیم بره ماساژو بده که حس نکنم اون زنه یکم ماساژ داد
بدش کارام تموم شد منو جاب جا کردن بردن ریکاوری اونجا دیدم چندتا پرستار و دکترم اومدن بالا سرم که میگن این دفع لخته داره سریع چند امپول داخل سرمم زدن
باز یه پرستار اومد شکمم ماساژ داد یکم درد داشت منم فقط دسته پرستار محکم نگه داشتم
هی میگفتم چرا منو نمیبربن بخش
که بعد چند دقیقه منو بردن دم در شوهرم اینا بودن منم کلن میگفتم میخندیدم اصلن درد اینا نداشتم (ولی یه اشتباهی که کردم نباید حرف میزدم )
بردنم بخش منم از قبل پمپ درد خرید که خیلی عالی بود من اصلن درد حس نکردم یا خیلی کم حس کردم ولی بقیه اتاقا زنا از درد داشتن میمردن
ساعت ۶غروب یکم تختمو به حالت نشسته کردم یکم اب ولرم کمپوت اینا خردم ساعت ۱۰گفتن باید راه بری اولش میترسیدم ولی شوهرم و جاریم منو بلند کردم درد نداشتم ولی حسه سنگینی داشتم اون سب خودم تنهایی چند بار راه رفتم
ولی از فردا به هیچ عنوان شکمم کار نمیکرد خیلی اذیت شدم
مامان آوش💫 مامان آوش💫 ۸ ماهگی
دیشب یه اتفاق وحشتناکی افتاد شوهرم برای پسرم ۱۵۰میل شیردرست کرد که بخوره و چون نزدیکای صبح بیدار میشه شکمش سیر باشه،بعد که خورد داد به من آروغش بگیرم ذوسه تا آروغ زد بعد همش شیر تو گلوش بالا و پایین میشد و باز قورت میداد بعد چراغ مطالعه روشن کردم چراغ خاموش کردم یه ربعی هم رو دوشم بود بعد که گذاشتم سرجاش دیدم تکون نمیخوره،شوهرم رفته بود داروخانه شیر بگبره وحشت کردم پدر شوهر و مادرشوهرم طبقه پایینن با جیغ صدا کردم مادرشوهرم از من بدتر جیغ میزد پدر شوهرم اومد و چند تا محکم زد پشت آوش که یه خورده گریه کرد و نفسش باز شد تو اون لحظات مردن واقعی رو حس کردم شوک شده بودم بعدش دستای پدرشوهرم بوسیدم که حال پسرم خوب کرد از دیروز همش تو شوکم میترسم پسرم بغل کنم دیشب تا صبح بالا سرش بودم و پلک نزدم و‌نگاه نفس کشیدنش میکردم تمام بدنم خورده،چی کار کنم فراموش کنم😔😔از دست شوهرمم خیی دلخورم اون سری هم موقع واکسن زدن کلی شیر چپوند گلو بچه که آخرش از دهن‌و بینی بالا آورد
مامان ویهان👶🏻🩵 مامان ویهان👶🏻🩵 ۹ ماهگی
دیشب بچم حدود چهار ساعت اینا خاب بود بعد مامانمم اینجا بود مادرشوهرمم اومد بچم بیدار شد همش نغ میزد دستونک دادم تا شیر براش درست کنم ولی مینداخت بیرون گریه میکنم قبلا پسرم 60تا میخورد ولی الان 90تا میخوره داشتم به بچم شیر میدادم که مادرشوهرم برگش گف که این بچه سینش صدا میده نباید شکمش رو سیر کنی تو به بچه زیاد شیر میدی و اینا بعد رو کرد طرف مامانمم که اره این بچه رو همش پوشک میکنه زیاد به بچه شیر میده واسه همین سینه بچه صدا میده منم عصبی شدم گفتم من بچه رو بردم دکتر. دکتر گف چیزی نیس جپن رشد بچت زیاده بخاطر اونه بعد تو میای میگی که اره بخاطر شیره گف خو من چن تا بچه بزرگ کردم میدونم گفتم تو بزرگ کردی بچه هاتو تمام شد رف حالا من میخام بچمو بزرگ کردم هر وقت بخام مای بیبی میکنم هر جقدر شیر بخاد بهش میدم بعد بم گف اصلا درست صحبت کردن با بزرگترت رو بلد نیسی منم گفتم بزرگترم نباید تو هرکاری دخالت کنه بعد برگشت گف باشه من گو... .......... خوردم اینقدر بده بهش که باد کنه😑😑😑😑😑بعد من دیشب میخاستم جریان رو به شوهرم بگم که اینا ده تا دیگه نزارن روش بهش بگن دیگ شوهرم اومد تا شام خورد خابید ولی قبل اینکه بخاد بخابه بهش گفتم میخام باهات حرف بزنم اونم فهمید درمورد مادرشع گف باز چیشد ک من گفتم بعد شام میگم بعد یه ساعت پیش شوهرم زنگ زد که میخاد بام صحبت کنه ولی چون من گیج خاب بودم گف بعد زنگ میزنه کلا ذهنم بهم ریخته میگم نکنه چپه براش تعریف کردن