مامان مسیحا مامان مسیحا روزهای ابتدایی تولد
سلام خواهرای عزیزم
منم امروز زایمان کردم توی 39 هفته و دو روز

من زیر نظر دکتر نظام بودم و چون سه تا سونوی رشدمو خانوم بابایی انجام داد و 37هفته 5 روز وزن رو 3600 زد دکترم گفت39هفته و یک روز برم یه جا دیگه مثل طالاری یا جمال زاده سونو بدم و فورا براش ببرم تا برام تصمیم بگیره اگه بالای چهار بود سزارین بشم
منم رفتم طالاری و وزن رو 3300 زد😐
بعد شوکه شدم رفتم پیش بابایی و بعش گفتم و ناراحت شد🥴
گفت صب بیا دقیق برات انجام بدم
بعدش رفتم پیش دکتر خودمو گفت اینجور مواقع نظر نفر سومو میگیریم
گفت این دوتا رو ببر پیش جمال زاده و بخاه دقیقق بهت بگه یا همان بابایی که گفته صبح بیا برو
بعد معاینم کرد دهانه رحمم بسته بود
و ضربان قلبو چک کرد دید نامنظمی داره
سریع گفت برو زایشگاه که نزدیکتم هست اورژانسی nst بده
رفتم دوبار تکرار کرد گفت نامنظمه (آریتمی داره) باید بهشتی بستری شی که NICU داره
بعد رفتم بهشتی باز NST دادم و گفتن یه صدا اضافه هست دیگه باید زایمان کنی و بستریم کردن و اکو و سونو دادم گفت وزنش حداقل ۴ هست و سرش بزرگه به هفته ۴۱ ،۴۲ میخوره
دیگه گفتن همینجا باید اورژانسی سزارین شی
۱۲:۳۰ ظهر رفتم اتاق عمل و مسیحا ۱۲:۴۸ دقیقه به دنیا اومد و ساعت ۳ اومدم تو بهش و شکر خدا تا الان هیچ مشکلی نداشت و وزنشم ۳۷۵۰ گفتن
و فهمیدم بابایی بهتره طالاریه😁

الانم که همچنان داخل بهشتی بستری هستم
مامان شانلى مامان شانلى ۷ ماهگی
مامان قلب مامان ♥️😍 مامان قلب مامان ♥️😍 ۱۱ ماهگی
پارت ۲۴
تا اینکه فهمید زنش حامله هست🥱
و مجبور شد زنگش رو برگردونه خونه من که سنو قلب رفته بودم و قلبش تشکیل شده بود و بابای بچه اومد بهم گفت بچه رو بنداز نمیتونم بگیرمت حامله هست گفتم الان که قلبش تشکیل شده چطور بندازمش دلم نمیاد گناه داره اون گفت نمیتونم بگیرمت درد سر میشه بنداز تا بره گفتم باش دارو رو خرید اورد داد بهم
قرار شد مثلا فردا بندازم شبش خواب دیدم منو از یه جای تاریک مثل سیاه چال دوتا موجود قد بلند و بسیار زشت اوردن بیرون بردنم توی قبرستانی زشت دونه دونه قبر ها رو نشونم دادن خیلی جای ترسناکی بود خودشونم ترس ناک بودن یهو بردنم سر یه قبر خالی و بهم گفت این قبر رو میبینی قبر توعه چون قراره یه کار بدی کنی باید زندع زنده خاکت کنیم منو انداختن توی قبر هی میگفتن چون داری کار اشتباه میکنی یهو یه پسر بچه از دور اومد پسر بچه توپل اومد گفت ولش کنید این پشیمونه اونا منو بیرون آوردن و من با پسر بچه رفتم پسر بچه منو برد توی اتاق ابیش
من از خواب بیدار شدم و بهش پیام دادم هرچیم میخواد بشه بشه مم میخوامش نمی‌خوام بندازمش گفت باش
و شوهرمم فکر کرده بود معجزه شده که من حامله شدم
یه روز پدر شوهرم زنگم که یه ماشین پراید سر کوچتون پارک شده بوده حتما اومده بوده برای تو و تو دوست پسر داری منم پریدمش که سگ زن پسر تو می‌شده که دست از سرم برنمیداری شرایط این باشه بچم برمیدارم میرم
گفت بچه مال مرد هست گفتم فعلا که حامله هستم بعد حاملگیم مشخص میشه که پیش کی میرع روش قطع کردم
جوری شده بود که مادر شوهرم شب روز بخاطر شکاکی پدر شوهرم خونه ما بود
و اگرم میرفت یهو میدیدم در میزنن میگفتم کیه پدر شوهرم می‌گفت