۹ پاسخ

سلام عزیزم ب جای کار کردن ب خودت برس اینقدر برس که فقط تورو ببینه متاسفانه ماها فک میکنیم اگه خونه تمیز باشه وبچه تمیز باسه و غذاهامون اماده شوهرامون دوستمون خواهند داشت ن اشتباه میکنیم هر چقدر کار کنیم شوهرامون فقط خودمون رو میبینن

اصلا به روی شوهرت نیار نذار براش عادی بشه دیگه علنی هر کار دلش بخواد میکنه و ازت مخفی نمیکنه
فقط به خودت برس یه کم پرتوقع باش ازش بخواه برات خرج کنه
متاسفانه اکثرمون یه درد مشترک داریم اونم اینه که از وقتی بچه اومده از شوهرامون فاصله گرفتیم منم شهر غریبم شوهرم بخاطر هرچیز کوچیکی سرم داد میزنه نمیدونم شاید من حساس شدم

عزیزم همش کارتوخونه نیست
سعی کن لباسای مرتب وباب سلسقه شوهرت بپوشی.بفکرمشکل رندگی نباش ک همیشه هست ب تیپ وظاهرت برس
ارایش همش داشته باش
سعی کن توروابط جنسی خودت پیش قدم بشی.
تلگرامتون هم بزاهمینطوری یکی باشه اکاناتون وازدور چکش کن ولی نفهمه

چقورسخت وغذاب اوره که بفهمی مردزندگیت داره بهت خیانت میکنه...به نظرم‌به خودت برس شیک باشه ولباسایی بازبپوش وبهش کم محلی کن توام گوشی زیادبگیردست وکقتی خواست نگاه کنه گوشی روقفل کن بزارکنار حساسش کن تامیتونی هم ازش مدرک جمع کن مثل همین پیامایی توتلگرام عکس بگیرازهمشون داشته باش لازمه

عزیزم میشه بگی اکانتتو چه جوری یکی کردی؟

عزیزم منم مشکل شمارودارم اصلاداغون شدم اززندگی بیزارم

انقدر جامعه خراب شده که نمبشه همه تقصیرارو گردن مردا انداخت. خود ما زنها هم مقصر هستیم.خودمون ب زندگی همدیگه رحم نمیکنیم. با تیپ و نوع رفتارمون جلب توجه میکنیم مردا هم که ضعیف و تنوع طلبن.

ای خدا ابجی همه همینجورن تحمل کن

عزیزم با تخم و بداخلاقی چیزی درست نمیشه با سیاست جلو برو و زندگیتو حفظ کن محبتت را بیشتر کن سعی کن با سیاست تلگرام را ازش دور کنی ... لعنت به تلگرام که زندگی هارو داره نابود میکنه

سوال های مرتبط

مامان فراز 🫰🏻✨ مامان فراز 🫰🏻✨ روزهای ابتدایی تولد
از عصر میخواستم برم سرویس وقت نمیکردم الان رفتم سرویس خب بخاطر بخیه ها نمیتونم زود از سرویس بیام بیرون دیدم شوهرم داره بچه رو میخوابونه تقریبا خواب بود رفتم سرویس یهو دیدم شوهرم داره با صدای بلند صدام میزنه فکر کردم توهم زدم دیدم دوباره صدام زد با دو رفتم تو خونه دیدم بچم رو دستشه از سر تا پاشو رو پتو و تشکشو بالا اورده اینقدر زیاد که حتی از دماغش هم در اومده بود ، همین که رفتم با صدای بلند دعوام کرد گفتم خب چیکار کنم خودمم درد دارم داد زد گفت اگه درد داری و نمیتونی خب برو خونه مامانت بمون که یکی کنارت باشه بچه رو برداشتم اب زدم صورتشو شستم و گرفتمش تو بغلم تا اروم بشه بعد لباسشو عوض کنم و با گریه ش گریه کردم ، شوهرم اومد پیشم گفت چیه خب گفتم هیچی گفت خیلی ترسیدم تا حالا اینجوری ندیده بودمش و وایساد توضیح داد که چطوری بوده منم هیچی نگفتم فقط گریه میکردم ، بعدش رفتم سرویس نوار بهداشتی گذاشتم و اومدم دیدم گرفته تو بغلش داره خوابش میکنه رفتم ازش بگیرم گفت خب داره میخوابه دیگه گفتم میخوام بچمو بغل کنم خودم میخوابونم بعد دید من چقد ترسیدم بهم میخندید و شوخی میکرد
خیلی سخته بچه داری واقعا سخته ، هرچی هم بشه مقصر مادر میشه
مامان دلوین خانوم مامان دلوین خانوم ۱ ماهگی
#پارت چهارم زایمان
دیگه مادر شوهرم رفت و من رفتم روی تخت که مامام گفت اسحاقی مامانتو دیدی که شروع کردم گریه کردن گفتم نه مادرشوهرم اومدددد، بعد از 10 دقیقه مامام گفت اسحاقی مامانت توی راه روی برو یه دقیقه بیای دختر،گفتم باشه و سریع رفتم پیش مامانم،مثل یه کبوتری بودم که انگار ازاد شده بود،تا مامانم رو دیدم پریدم بغلش رو گریه کردم گفتم مامان تخت های کنار منو امپول و قرص میزنن دردشون میگیره ولی من هنوز 2 سانت بیشتر باز نیستم ، همش از بچه نوار قلب میگیرن،مامانم که چشماش پر از اشک شده بود ولی خودشو رو کنترل کرد و با لبخند گفت مامان جون ،مامان شدن که اسون نیست انشالله تا یه ساعت دیگه زایمان میکنی،که توی دلم گفتم مگه میشه تا یه ساعت دیگه زایمان کنم ،خلاصه مامانم رو که دیدم یکم قلبم اروم گرفت تا رفتم روی تخت دیدم بین پاهام خون روشن هست به مامام گفتم و اومد معاینه کرد تا انگشت رو وارد کرد با یه فشار کوچیک کیسه ابم پارع شده و من خداروشکر کردم که مثل تخت کناریم درد نکشیدم و خودش پاره شده تا اینکه دیدم ماما با یه ماما دیگه اومد و اون هم منو معاینه کرد گفت اره حق با توعه،تخت شماره 6 رو اماده کنید میره اتاق عمل سزارین اورژانسی داریم بچه توی کیسه اب ادرار کرده و مو خوشحال که به سمت اتاق عمل میرم....
مامان آنیکا🎀 مامان آنیکا🎀 ۱ ماهگی
پارت ۲
بیمارستان میلاد که سریع گفت بسترییی گفتم چی گفت اصلا این فشار طبیعی نیس گفت سریع بخواب معاینه شی گفتم معاینه چرا من سزارینم طبیعی نیستم که دستم ماما گفت گفت سریع شلوارتو در بیار گفتم خانم متوجهین من اصلا نمیخام یهو دکتر اومد گفت ببین نمیدونم میخای بری بیمارستان خصوصی اینا کاری ندارم ولی با این فشار که هی داره میره بالا بچت خفه میشه خودتم تو سزارین تشنج میکنی گفتم اشکال نداره هر چی بشه رضایت دادم اومدم
به بابامو خواهرم گفتم بریم بریم بیمارستانی که سونو میگیره الان بیمارستان خودم سونو نداشت خلاصه رفتم بیمارستان لاله سونو دادم خداروشکر سونوم خوب بود همون جا رفتم ان اس تی بدم گفتن دکترت هر کی هست باید دکتر ما نظرشو بده گفتم اشکال نداره من سریع باید ان اس تی بدم خلاصه کتر ان اس تیم تموم شد دیدم ماماو پرستارا هی باهم حرف میزنن یهو گفت شماره ای دکترت داری گفتم اره گفت زنگ بزن بهش گفتم چیزی شده گفت یه دونه آیتمش اصلا خوب نیس
بعد یه زنه اونجا بود هی جیغ میزد منم گفتم تا سزارین هست چرا خدایی طبیعی یهو ماما گفت بهش حق بده ۳۲ هفته بچه تو شکمش مُرده وای اینو نگفت من قلبم هری ریخت به دکترم زنگ زدم گوشی گرفتن رفتن تو یه اتاق با دکترم حرف زدن من شنیدم که ب دکترم گفتن وظیفه ما که الان بستریش کنیم اینجا شما اگه مطمئنی میاد همون بیمارستان رضایت بگیریم
مامان دوقلوها💙💙 مامان دوقلوها💙💙 روزهای ابتدایی تولد
تا رسیدم چند سوال ازم پرسید گفت خانم بخواب معاینت کنم گفتم عمرا اگه بذارم خاطره بدی دارم تو این بیمارستان و معاینه کردن بچه اولم ۳۶هفته اومدم کیسه اب با ناخنتون که کاشت بود ترکوندید خلاصه گفت خانم معاینه نکنم تو راه خونه زایمان میکنی گفتم نمیذارم گفت شوهرت صدا کن بهش بگم گفتمش مردا چه میدونن از معاینه چیه بهش میگی میگه باشه معاینه کن دیگه منم مجبور بود وترس از دردی که داشتم گذاشتم معاینه کنه که یهو گفت خانم ۴سانت بازی سر بچه داره میاد بیرون رفت زنگ زد اتاق عمل گفت ارژانسی عمل بشم یکی بسر اومده یکی بریچه ۳۲هفته ۶روز منم بیشتر ترسیدم ترسم از اینکه بچه هام چیزشون بشه از عمل نترسیدم ولیچر برام اوردن شنیدم که گفت همراه حمیدی منم گوشی زنگ زدم مامان شوهرم گریه میکردم میخوان عملم کنم مادر شوهرم فقط بهم دلداری میداد که من الان اسنپ میگیرم میام دیدم پرستار با علی بحث میکرد که چرا زود نیوردیش بچه داره به دنیا میاد من ولیچر اوردن من با گریه نگاه علی میکردم منو برن اتاق عمل ساعت ۱۷:۴۵بود وارد اتاق عمل شدم تمام ترسم ریخت قشنگ داشتن بام حرف میزدن که امپول تو کمرم زدن بعد چند دقیقه از کمر به پایین بی حس شدم شروع کردن به عمل کردن من هیچی نمیدیدم فقط میشنیدم که قل اول دراوردن گریه اشو شنیدم بعد چند ثانیه قل دوم اونم گریه کرد شروع کردن تمیز کردن شکمم بخیه زدن ربع ساعت طول نکشید هیچ دردی حس نمیکردم
مامان my lovely baby مامان my lovely baby ۳ ماهگی
خاطره بارداری #قسمت ۳
فرداش با یه کمردرد حسابی بیدار شدم و دیدم نه باز خبری از لکه‌ام نیست دیگه پا شدم شال و کلاه کردم رفتم با شوهرم آزمایشگاه آزمایش دادیم و اومدیم خونه جوابش قرار بود هفته بعدش آماده بشه چون آهن و کم خونی و ادرار و چند تا چیز دیگه هم بود . دو شب بعدش شوهرم زود اومد خونه هی به من گیر داده بود که پاشو برو از تو یخچال میوه بیار بخوریم منم می‌گفتم خودت برو بیار. دیگه انقدر گفت که پا شدم رفتم سر یخچال و دیدم بله یه کیک خریده گذاشته اونجا چون فرداش تولدم بود اینم از مدل سورپرایز کردن همسر منه 😄 گفتم حالا که کیک گرفتی فردا بریم چند تا عکس باهاش بگیریم رفتیم مت ناژنون که اصفهانیا می‌دونن چقدر سرسبز و قشنگ یه چند تا عکس گرفتیم و برگشتیم خونه منم دیدم لباس پوشیدم و آماده‌ام ماشینم بیرون هست گفتم برم جواب آزمایشمو بگیرم پا شدم رفتم آزمایشگاه. مسئول آزمایشگاه آزمایش دستمو گفت ۴ ۵ هفته ای، گفتم بله؟؟؟؟؟ گفت دعوام نکنیا بارداری با چنان ذوقی گفتم نه بابا دعوا چیه مرسییییی که همه همکاراش جمع شدن گفتن چه خبره گفت که این خانم بارداره و خلاصه همشون برام ذوق کردن و بهم تبریک گفتن. گفت آخه خیلیا میان اینجا وقتی بهشون میگیم باردارن ناراحت میشن گفتم نه من اصلاً اینجوری نیستم خیلی هم خوشحال شدم. اصلاً باورم نمی‌شد چون انقدر پریودم عقب افتاده بود دیگه بیبی چکم اطمینان نمی‌کردم یک عالمه اززمایش داده بودم و همیشه منفی بود و این سری مثبت .نشسته بودم تو راهرو ازمایشگاه و گریه میکردم اینم عکس اون روزه
خلاصه که بهترین کادو رو خدا روز تولدم بهم داد🥹🥹🥹🥹
مامان دلوین خانوم مامان دلوین خانوم ۱ ماهگی
#پارت سوم زایمان
وقتی تخت بغلیم رو دکتر اومد نگاه کرد گفت سریع ببرینش اتاق عمل که سزارین بشه بچه مدفوع کرده، همونجا به دخترم گفتم مامان جان نزار من درد بکشم خودت کیسه اب رو پاره کن و از ته قلبم دعا کردم کاش منم ببرن اتاق عمل چون واقعا با اوضاع تخت های کناریم و مامان های که توی اتاق زایمان زور میزدن و بخیه میزدن و از درد گریه میکردن رو دیدم ،واقعا دیدم توانایی طبیعی زایمان رو نداشتم ، و اینم بگم بخاطر شرایط بچه من از ساعت 4 تا 9 فقط دراز کش بودم،مثل مامان های دیگه که راه میرفتن با توپ ورزش میکردن نبودم و این از همه برام سخت تر بود.ساعت 9 بود که ماما اومد برای معاینه گفت 2 انگشت ازادی که دیدم تا 4 الی 5 سانت که ماما شخصیم بیاد راه زیاد دارم ،زدم زیر گریه به ماما گفتم من خودم رو باختم بگید مامانم بیاد ببینمش یکم روحیه میبینم،ماما که شرایطم رو دید گفت باشه هماهنگ میکنم، و من ته قلبم خوشحال که مامانم رو میبینم و روحیه میگیرم . وفتی ماما گفت اسحاقی بیا برو مامانت اومده فقط ده دقیقه بیشتر وقت نداری دنیا رو بهم دادن،سریع بلند شدم رفتم که توی راه رو مامانم رو ببینم که دیدم مادر شوهرم به جای مامانم، یه ان قلبم درد گرفت دنیا برام تموم شد انگار، گفتم مامان ،مامان خودم کو؟؟ گفتم همین الان رفت پایین چیزی بخوره کاری داشتی بگو من برات انجام بدم، یکم پیشش گریه کردم و گفتم من خودمو باختم بگو مامانم بیاد بالا پیشم که گفت باشه الان میگم بیاد و سریع رفت ....
مامان دو قلو ها مامان دو قلو ها ۲ ماهگی
# پارت چهارم. وارد اتاق سونو که شدم دیدم دکتر مرده و موذب شدم ولی می خواستم بفهمم چی شده و اون لحظه برام دیگه مردو زن بودن دکتر مهم نبود دکتر که حال بدمو دید با خوش رویی بهم گفت استرس نداشته باش و شروع کرد به سونو و ازم سوال کرد بچه داری گفتم بله گفت طبیعی حامله شدی یا ن گفتم طبیعی گفت تبریک می گم دوقلو بارداری و من نمیدونستم بخندم یا گریه کنم چون ن تنها سقط نشده بود بلکه دوقلو بودن و من با خوشحالی به سوالا دکتر جواب میدادم و وقتی تموم شد انگار که پر کشیده باشم خودمو به شوهرم رسوندم و وقتی ذوقمو دید گفت ۸ال بچه خوبه گفتم ن بچه ها خوبن و اون اون لحظه فقط نگام کرد و مات بود و بخودش که امد هزار بار خداروشکر کرد و با خدشحالی از مطب بیرون امدیم ولی یهو وسط خوشحالی این سوال امد توی ذهنم که من می تونم از پس دقلو بربیام می توتم تمام ازادیمو نادیده بگیرم اصلا من عرضه نگه داری دوقلوهارو دارم و یهو کلا ساکت شدم شوهرم هرچی ازم می پرسید من توی دپرسی بودم و هنگ و ترسیده بودم
مامان گل پسرام مامان گل پسرام ۱ ماهگی
#زایمان طبیعی دوقلویی
#پارت چهارم
وارد بخش زنان که شدم بهم گفتن برو رو تخت ۷ بخواب...منم با مادرم رفتیم اونجا و مادرم قرار شد شب پیشم بمونه
بعد از ظهر مادرشوهرمم اومد بهم سر زد...میگفت واسه زایمانت زود نیست؟گفتم نمیدونم والا...دکترم بستری م کرده
بعدم خواهرشوهرام بهم زنگ زدن و گفتن دردات طبیعی فک نکنیم زایمان کنی؛فردا برمیگردی خونه...تا هفته ی بعد که دردت زیاد شه
منم سر در گم بودم که خدایا زایمان میکنم یا نه؟!
از طرفی هم چون هنوز فروردین تموم نشده بود و آخرین روزش بود و من دوس داشتم پسرام اردیبهشتی بشن؛ته دلم راضی بودم که زایمانم به تعویق بیافته🤗
اینم بگم که اون درد مبهم دیگه ازش خبری نبود کلا از صبحی که رفتم بیمارستان درده افتاد و دیگه درد نداشتم
مامانم برام دمنوش گل گاوزبان و زعفران و نبات تو فلاسک آورده بود که داد خوردم...بعد از شام به مامانم گفتم کاش فلاسکو بدیم همسرم ببره برامون چای بیاره؛بعد از شام میچسبه...
اینو گفتم و رفتم سرویس که متوجه شدم یه کم لکه بینی دارم....
رفتم ایستگاه پرستاری و بهشون گفتم که من لکه بینی دارم
اونام پروندمو نگاه کردن و گفتن که واسه شب دکتر واست ان اس تی نوشته باید با کمکی بری بخش زایمان و ان اس تی تو انجام بدی....
رفتم که به مادرم اطلاع بدم،بنده خدا مادرم گفت باهات بیام؟گفتم نه؛با کمکی میرم...شما همسرم اومد فلاسکو بده ببره برامون چای بیاره؛بهش گفتم که بیاد و فلاسکو ازت بگیره....
خلاصه کمکی منو سوار ویلچر کرد و رفتیم بخش زایمان که تو راه همسرمو دیدم و بهش گفتم دارم میرم واسه ان اس تی...
همسرمم رفت پیش مامانم که فلاسکو ازش بگیره....
ادامه در تاپیک بعدی