۱۰ پاسخ

مگه ۳۸ هفته ریه کامل نیس

چرا ریه هاش کامل نبوده؟؟ تو هفته شما ک باید ریه کامل میشده

دقیقا حالتو میفهمم بااینکه کامل تو شرایطت نبودم ولی تو ریکاوری بودم یه دختری رو بامن عمل سز کردن بعد بچه اونو اوردن کنارش بچه منو نیاوردن گفتم پس بچه من کجاس. پرستار گفت بچه اینو چرا نیاوردین دیگه نفهمیدم چی گفتن بعد گفت تو بخش میاریم پیشت و بعدش رفتم بخش دل تو دلم نبود تااینکه آوردنش.. 😢♥

تو این هفته ک باید کامل ریه رسیده باشه،، اخه چرا

مگه چندهفته زایمان کردی تشکیل نشده بود چندکیلو بود

الان حالش خوبه ؟عزیزم ناراحت نباشید مگه چند هفته ای زایمان کردین

درکت میکنم بچه.ی من بخاطر زردی دو‌روز بستری بود دلم میخواست بمیرم

وای بمیرم‌چی کشیدی الان چطوره

عزیزم سخته بعد زایمان بچه رو نبینی🥲
الان خوبه نی نی؟

الان حالش چطوره گلم

سوال های مرتبط

مامان سلینا ♥️ مامان سلینا ♥️ ۲ ماهگی
تجربه زایمان طبیعی پارت «۲»
دیگه نرفتم خونه همونجا تو بیمارستان راه میرفتم از شدت درد نمی‌تونستم بشینم مامانم بیچاره پا ب پای من درد میکشید 🥺تا ساعت ۴ دوباره رفتم برا معاینه گفتن زوده برو راه برو دوباره تا ساعت ۶ راه رفتم با قر کمر ک خودشون صدا زدن ک بیا لباساتو بپوش دیگ خوشحال شدم گفتم پمپ درد وصل میکنن بلکه یکم دردام کم بشه بستری شدم مامانمو بیرون کردن 🥺 معاینه کردن گفتن ۵.۶ سانتی پمپ رو وصل کردن دردام یکم قابل تحمل شد بعد ی ساعت دردام شدید شد که صدا زدم گفتن هنوز همونی تغییر نکردی یکم بعد ماما اومد دکتر رو صدا زد دکتر گفت کیسه ابتو میزنم منم خیلی ترسیده بودم کیسه ابمو ک زد دیک از درد نمیتونستم نفس بکشم 😭 یکم بعد مامانم و مامان بزرگم اومدن بالاسرم همش گریه میکردم میگفتم میمیرم
دیگ مامان بزرگمو بیرون کردن من گفتن مامان بالاسرم باشه همش گریه میکردم بیچاره مامانم خیلی عذاب میکشید دوباره اومدم یکی دو بار معاینه کردن گفتن زوده
دیگه ساعت فک کنم نزدیک ۱۰ شب بود همش میگفتم طاقت ندارم کمکم کنید البته ی چند باری معاینه تحریکی کردن تا دهانه رحم باز بشه بعد دکتر اومد نگا کرد گفت ۹ سانته آماده کنید برا زایمان منی ک هم گریه میکردم هم خوشحال بودم🥺
مامان ILIYA مامان ILIYA ۵ ماهگی
#3
یه حس حالت تهوع بدی داشتم هی عق میزدم گفتن الان درست میشه یه امپولی زدن توی سرم یکم که گذشت خوب شد یه پارچه کشیدن زیر سینم که نبینم کامل بی حس شده بودم ولی حرکت دست دکتر و حس میکردم که فشار میاورد داخل شکمم ولی اصلا درد نداشت داشت به بغلیا میگفت بچه درشته یکم یخورده فشار آورد و یهو صدای گریه خیلییی ارومی پیچید توی اتاق منم گریم گرفته بود هی میگفتم صدای گریه بچه منه اصلا باورم نمیشد که بچم دنیا اومده داره گریه میکنه تا اونموقع همش میگفتم حس مادر شدن چجوریه ولی وقتی اوردن گذاشتنش بغل صورتم انگار اصلا هیچییی دیگه برام مهم نبود فقط با ذوق قربون صدقش میرفتم گفتن میبریم تمیزش میکنیم و یه امپول بهت میزنیم که یکم بخوابی گفتم باشه دیگه نفهمیدم چی شد چشم که باز کردم دیدم توی ریکاوری هستم و یکم درد داشت شکمم صدای پرستار زدم گفتم شکمم فشار دادین گفت نه الان فشار میدم غول سومی که برای من ساخته بودن فشار دادن شکم بود گفتم درد میگیره خیلی گفت نه بی‌حسی هیچی نمیفهمی با دودست افتاد روی شکمم و یکبار محکم فشار داد من یه اخی گفتم ولی چون بی حس بود هنوز درد آنچنانی نداشت گفتم همین بود یا بازم فشار میدید گفت نه رحمت جمع شده و دیگه لازم نیست گفتم کی میبرینم بخش گفت صبر کن یکم دیگه میبرنت یه بیست دقیقه بعد اومدن منو ببرن یه لحظه که از تخت خواستن به یه تخت دیگه منتقلم کنن شکمم درد گرفت گفتم آروم درد دارم گفتن چاره ایی نیست تحمل کن بیرون که اوردنم دیدم همسرم و مادرم و مادرشوهرم پشت در هستن و منتظر وایسادن ساعت سه و نیم بود و وقت ملاقات بردنم بخش و اونجا هم از تخت جابجام کردن روی تختی که داخل اتاق بود بازم شکمم درد گرفت لباسامو عوض کردن گفتم بچمو بیارید باباش ببینه الان وقت ملاقات تموم میشه
مامان سامیار 💙 مامان سامیار 💙 ۷ ماهگی
مامان حنا🌼 مامان حنا🌼 ۵ ماهگی
پارت دوم سزارین
خلاصه بعد از بی حسی طولی نکشید صدای بچه رو شنیدم و بچه رو بعد از تمیز کردن آوردن گذاشتن رو صورتم و بعد بردنش سریع .
و دیگه کارهای بخیه و بعدش هم بردنم اتاق ریکاوری که اونجا خیلییی بد بود همش میلرزیدم ، لرز شدید داشتم راستی پمپ درد هم زود بهم وصل کردن که درد نداشته باشم
تقریبا ۲ ساعت تو ریکاوری بودم تو همون بی حس بدونم شکمم رو ماساژ دادن که خداروشکر درد نداشت
و بعد بهم گفتن پاهام رو تکون بدم وقتی دیدن میتونم تکون بدم گفتن ده دقیقه دیگه میبریمت بخش
و تو بخش خیلی گیج و بی حال بودم بیشتر بخاطر گرسنگیم بود
راستی اینو نگفته بودم وقتی بی حسی بهم زدن حالت تهوع شدید گرفتم و نزدیک بود بالا بیارم که سریع تو سرم برام ضد تهوع وصل کردن خداروشکر
اینم بگم که در آوردن سوند هم اصلا درد نداشت فقط باید شل بگیریم خودمون رو
بعدش هم برای اینکه دردام کمتر شه شیاف میزدم هر چند ساعت یه بار دو تا دوتا
اگه سوالی هست و چیزی نگفتم بپرسین جواب میدم😊❤️
مامان لنا مامان لنا روزهای ابتدایی تولد
تجربه زایمان طبیعی پارت پنجم#
واقعن خیلی وضعیت بدی بود حتا از همسرم‌و مادرم که بیرون بودن خبر نداشتم نمیذاشتن حتا مامانم منو ببینه ماماهمراهم همش زنگ میزد بیمارستان میگفت مریض من نشده چهار سانت اوناهم میگفتن نه اگه شد خودمون زنگ‌میزنیم دیگه دوباره ساعت ۵عصر آمپول فشاررو بازهم وصل کردن و و نوار قلب رو و گفتن بیا روی صندلی برعکس بشین بعضی وقتا هم کمی پشتمو ماساژ میدادن یا روی توپ کمی ورزش میکردم یا اسکوات و تحریک نوک سینه و باوجود آمپول فشاریکه وصل بود بهم همش داشتم گریه میکردم و ورزش هامو انجام میدادم به ماما میگفتم چرا منو نمیبرین سزارین شما که میدونین من پیشرفت نمیکنم و زجر میکشم میگفت که دست من نیست دکتر باید بگه و تا ساعت ۹آمپول فشار بهم وصل بود وبعدش بازم معاینه شدم یعنی باور کنید شاید از وقتی رفتم بیمارستان تاوقتی اومدم بیرون صدبار معاینه شدم اونم باشدت زیاد فشار میدادن بعداز معاینه گفت همون سه سانتی واقعن مثل چی گریه میکردم نمیتونسنم هیچی بخورم فقط استرس و گریه
اونشب هم زایمان نکردم بازم فرداش صبح زود اومدن واسه معاینه دکتر گفت امروز دیگه زایمان میکنی لگنت عالیههه هربار بعد معاینه میگفتن لگنت عالیه سربچه هم کامل پایینه خب چرا زایمان نمیکردم