تجربه زایمان پارت ۲

خلاصه یه آقایی اومد و تختمو برد داخل اتاق عمل و من همش میگفتم وای کاش طبیعی زایمان میکردم خدایا چکار کنم میترسم. دخترایی ک داخل اتاق بودن خیلی مهربون بودن متخصص بیهوشی اومد گفتم بیهوشم‌کنید گفت باشه مشکل نداره بذار دکترت اجازه بده امروز اعصاب ندارم و چونه نمیزنم دخترای داخل اتاق عمل اشاره دادن ک بذار بیحست کنه ب نفعته. آاقاهه بداخلاق بود گفتم باش اگه میگید بیحسی بهتره بیحس کنید و تزریقشو انجام داد. منم دراز کشیدم و لرز از تنم نمیرفت شانسم یکی از تکنسین های اتاق عمل از دوست پسرش حرف میزد منم از این بحثا خوشم میاد بش گفتم بیا پیشم بهت بگم چکار کنی ک باهات سرگرم شم با اون حرف میزدم ک یهو دکتر گفت کی چال چونه داره بچه ات چال داره. گفتم باباش داره بچه رو نشونم دادن گفتم‌عه شبیه باباشه. خلاصه دکترم بخیه امو زد همه میگفتن دکترا خودشون نمیزنن ک دکترم خودش زد و من متوجه هیچی نشدم. بعدش منو بردن ریکاوری همچنان میلرزیدم ک حتی نمیتونستم کسیو صدا بزنم ب زور گفتم خانم من دارم میلرزم و برام بخاری آورد وای تایم ریکاوری برام خیلی خسته کننده بود دوست داشتم زودتر بچه امو ببینم همسرمو ببینم منو ک ب بخش منتقل کردن اول آجیم اومد وقتی دیدمش انگار دنیا رو بهم دادن حس کردم هنوز زنده ام و بعد مادرمو همسرم و مادر همسرم اومدن و جالبتر اینکه همسرم بچه رو اتفاقی داخل اسانسور دیده بود و ب پرستاره گفته میشه اسمشو چک کنی حس میکنم این پسرمه . اثر بی حسی از تنم‌رفته بود و بخیه هام‌ میسوختن خیلی . ی خانمی اومد لباسامو عوض کرد و پوشک گذاشت و شیاف گذاشت ک شیاف طول کشید اثر کنه و من درد داشتم کمرمم خسته شده بود گرسنه و تشنه بودم از قبل عمل تشنه بودم اجازه ندادن آب بخوزم

۷ پاسخ

مبارک باشه ، کدوم بیمارستان رفتی موقع خوندن نمیدونم چرا اشک ریختم

مبارکت باشه عزیزم ادامه رو هم برامون بنویس❤️

مبارکه عزیزم چشمت روشن پاقدم نینی جون خیر باشه براتون⁦❤️⁩
برا منم دعا کن بسلامتی بچمو بغل کنم

عزیزم مبارک باشه🌸🌸🌸🌸🌸

مبارکه بسلامتی.انشالله منم بسلامتی برم سزارین کنم بیام.یه هفته مونده تا تاریخی ک دکتر بهم وقت داده

مبارک باشه عزیزم چقد قشنگ تعریف میکنی

اخی عزیزمممم وای اشکم درومد خداروشکر سلامت بغلته

سوال های مرتبط

مامان بردیا مامان بردیا ۹ ماهگی
تجربه ی زایمان سزارین
من چهارشنبه ساعت۲عمل شدم و۲:۱۵بچم به دنیا اومد قبل از اینکه برم اتاق عمل انقد گریه کردم استرس و ترس تمام وجودمو گرفته بود اومدن منو بردن اتاق عمل رفتم تا تخت و اماده کردن نشستم من بیمارستان مصطفی خمینی عمل شدم پرستارا و دکتراش به حدی خوب بودن مهربون بودن ک اندازه نداشت عینه پروانه دورم میگشتن اینم بگم ترس از امپول بی حسی ام خیلی داشتم اون اقایی ک برام زد خیلی مهربون بود هیچی از امپول من نفهمیدم اصلا دردی نداشت وقتی زد انگار از کمر به پایین اب گرم ریختن منو خوابوندن من قبلش گفته بودم سون‌ میخاین وصل کنین موقعه سری بهم بزنین و برام زدن ماساژ رحمی ام گفتم زمانی ک عمل تموم‌شد انجام بدین انجام دادن چون خیلی ترس داشتم برای ماساژ رحمی از عملم هیچی نفهمیدم عینه آب خوردن نیم ساعتم تو ریکاوری بودم سزارین فقط دو سه روز اول درد داری اونم درد بخیه ن درد شکم و بعد چن روز خوب میشی شیاف خیلی خوبه من دکترم گف پمپ درد هم احتیاج نداری و واقعا هم لازم نشد شیاف کافی بود
مامان سامیار مامان سامیار ۱۶ ماهگی
پارت ۳=خودمو رسوندم بیرون و مامانمو و مادرشوهرم منتظر بودن صداشون کردم ک هردوشون با چشمای گریون اومدن التماسشون میکردم ک منو ببرن مامانم دادش درومد ک ازین بیمارستان میبرمت و دکترارو فوش میداد😂🥺ک پرستارا منو بردن داخل مامانم زنگ زد ک بابامو شوهرم بیاین تا ببرنم ،رفتم تو نخت ک دکترم اومد و گف آماده شو میریم اتاق عمل واسع سزارین🥲
منی که بشدت از سزارین میترسیدم انگار دنیارو بهم دادن چون خیلیییی درد کشیدم😢🥺 پرستارا اومدن سون رو وصل کردن و النگوهامو چسپ زدن و امادم کردن برم اتاق عمل
هم خوشحال بودم ک بچمو میدیدم🥺🥲همش داشتم سکنه میکردم و بشدت از اتاق عمل میترسیدم همش بهشون میگفتم بیهوشم کنین اگه بیهس کنین من همونجا سکته میکنم😂سوار ویلچرم کردن و رفتیم سمت اتاق عمل مامانمو مادر شوهرم بیرون بودن تا دیدنم گفتن کجا😂گفتم میریم سزارین من خودمو جلو اونا خوشحال گرفتم ک مامانم نترسه چون تشنجی بود 😢🥺رفتیم اتاق عمل و بهم دمپایی دادن و ویلچرو عوض کردن و دادنم ب پرستارای بخش اتاق عمل
مامان فندق مامان فندق ۷ ماهگی
تجربه زایمان پارت 2#
رفتیم بیمارستان رفتم زایشگاه برگه ای ک دکتر داده بود رو دادم ان اس تی گرفتن و گفتن بیرون منتظرباش دکترت اتاق عمله نوار رو ببینه بهت اطلاع میدیم اومدم پیش شوهرم نشستم گفت برم دنبال خواهرت گفتم هنوز معلوم نیس امروز زایمان کنم یانه شوهرم گفت حالا برم خواهرتو بیارم زایمانم نکردی برمیگردیم خلاصه پاشد رفت و ده دقیقه بعد ی خانومی گفت جواب دکترت اومده رفتم داخل زایشگاه گفت دکترت گفته امادت کنیم برا زایمان وای باورم نمیشد نشستم سوالاتشونو جواب دادم فرم پر کردم و زنگ زدم ب شوهرم ک زود خواهرمو بردار و بیا میرم اتاق عمل لباسامو عوض کردم اومدن هردو دستمو برانول زد سوند هم وصل کرد پرستار خداراشکر خوش اخلاق بود دیگه دراز کشیدم منتظر بودیم شوهرم بیاد تشکیل پرونده کنه منو ببرن اتاق عمل خلاصه بعد کلی معطلی شوهرم اومد منو با همون تختی ک تو اتاق روش دراز بودم بردن اتاق عمل داخل تو سالن منتظر موندم سرم بهم زده بودن تموم شد و بردن اتاق عمل ی خانومی اومد پرسید بیهوشی میخام یا بی حسی من بی حسی رو انتخاب کردم دکتر بی حسی اومد دکتر خوش برخوردی بود بهم گفت خودمو شل بگیرم ک اذیت نشم امپول رو ک زد تا بیام درد متوجه بشم بدنم شروع کرد داغ شدن امپول دومی رو ک داخل کمرم فرو کرد دیگه حسش نکردم نمیدونم چندتا امپول زد ولی طول کشید تا بدنم بی حس بشه
مامان ستیا مامان ستیا ۸ ماهگی
دکترم اومد و ساعت ۱۱ منو جاریم از طبقه بالا با آسانسور اومدیم طبقه پاین که اتاق عمل بود تو آسانسور به پرستار میگفتم حالم بده میشه این سوند رو در بیاری گفت اگه صلاح میدونی خودت در بیار خلاصه وارد اتاق عمل که شدیم حالم بد شد و سرم گیج رفت خودم متوجه نشدم ولی دوتا آقا که داخل اتاق عمل بودن دیدن من دارم میفتم محکم منو گرفتن و همش میگفتن خانوم چی شد منو انداختن رو تخت خانومه اومد آمپول بی حسی رو تزریق کنه بهش گفتم درد داره گفت اصلا گفتم اگه دردم اومد میشه داد بزنم گفت نه نمیشه خلاصه آمپول رو تزریق کرد و من اصلا متوجه نشدم کم کم پاهام داغ شد ولی هنوز پوست شکمم رو حس میکردم دکتر اومد چنگ میزد منم داد و بیداد میکردم که من دارم حس میکنم اونا هم میگفتن میدونیم حس میکنی ولی درد که نداری ولی من واقعا درد داشتم همش حس فشار داشتم که دارن یه چیزی رو ازم میکشن بیرون و واقعا حس بدی بود خیلی سریع صدای دخترم اومد ولی بخیه زدنشون خیلی طول کشید آخر سرم که میخواستن منو ببرن ریکاوری حالم بد بود و نفس کم میاوردم بیشتر هم به خاطر ترس خودم بود منو نبردن ریکاوری و همونجا یک ساعت دستگاه اکسیژن بهم وصل بود
مامان نخود مامان نخود ۶ ماهگی
تجربه زایمان سزارین پارت دوم 🍼👶
بعد از اتمام سرم پرستار ازم خواست ک بخوابم برای وصل سوند و هرکاری کردم گفتن قبل از اتاق عمل باید وصل بشه از شانسم پرستاره خیلی عنق بود مایع ضد عفونی دست ک الکل داره رو سیل داد رو بدنم ب شدت میسوخت موقع وصل سوند هم حسابی سوزش داشت و دردم اومد بغض گلومو گرفته بود پاهام یخ زده بود رفته رفته استرسم بیشتر میشد و میلرزیدم اونجا اجازه دادن همسر بیاد داخل منو بزاره تو ویلچر ک راهی اتاق عمل بشیم توی راهرو اتاق عمل همسر و فرستادن رفت بعد از ربع ساعت اومدن دنبالم بردنم تو اتاق تا چشمم ب اونجا افتاد قالب تهی کردم ب دکتر بیهوشی گفتم ک بیهوشم کنه اونم از عوارض بیهوشی گفت و اینکه تو شرایط خاص بیهوش میکنن آ اس آ خورده باشی یا مشکل دیگ ولی قول داد ک بعد از بیحسی داروی خواب آور بهم تزریق کنه درد بیحسی مث زدن سرم بود کم کم پاهام گرم شدن بعدشم دکتر تو دستم ی دارو تزریق کرد و خوابم برد وقتی بیدار شدم داشتن پانسمانم میکردن ک برم توی ریکاوری تا اینجا درد نداشتم تو ریکاوری دوتا سرم وصل کردن ک یکساعت اونجا بودم ب شدت سرد بود و میلرزیدم میگفتم بچم کو اونام گفتن خوبه حالش حالا میری میبینیش ..
مامان تابان مامان تابان ۱ ماهگی
تموم ک شد دکترم گفت خونریزی کنترل کردم و چند تا گاز گذاشتن داخل واژنم و گفت خوب بخیت زدم وقتی رفت من داشتم با بچه کیف میکردم و منتظر بودم منو ببرن بخش و از اینکه ذوق بقیه رو ببینم خیلی خوشحال بودم و همچنان داشت بیمسی میرفت و دردای بخیم زیاد میشد ساعت ۷ شد نیمدن ببرنم فقط میگفتن خونریزی داره و باز معاینه تا ۸ نیم معاینم میکردن و من اونجا دیگ وحشتانک درد داشتم و جیغ میزدم میگفتم منو ببرید بخش ،میگفتن خونریزیت زیاده تا ۹ طول کشید میخاستن باز بخیه بزنند ولی نمیتونستن و من داشتم میمردم از درد انقد گریه کردم و جیغ زدم ک داشتم از هوش میرفتم ۹ زنگ زدن دکتر بیاد و تا اومد ۹ نیم شد و گفت باید ببریمش اتاق عمل ،خون وحشتناک ازم میرفت و من میگفتم نمیخام و میگفتن تلف میشی یا باید تحمل‌کنی همینجا جراحیت کنیم یا عمل و بیهوشی منم گفتم بریم اتاق عمل ،رفتیم اتاق عمل من بیهوش شدم و یک ساعت بعد ک اومدم ریکاوری بیحال با لرز شدید بودم چشمام باز نمیشد از گریه زیاد
مامان دیان😻 مامان دیان😻 ۶ ماهگی
پارت 4
من کلی زور میدادم اومدن نگا کردن گفتن افرین همینطور ادامه بده تا ی ساعت زایمان میکنی من همینطور ادامه دادم نیم ساعت نکشید ک زایمان کردم خیلی زور دادم اخرش ت تختی ک بستری بودم گف سرش دیده شد میتونی بری اتاق عمل گفتم اره پاشدیم رفتیم اتاق عمل ی چن دیقه زور دادم گفتن عالی هستی ادامه بده ادامه دادم و با ی فشار محکم زایمان کردم خیلی راحت ب دنیا اومد ینی 1ساعت نکشید ک درد زایمان بکشم ت بیمارستان همون دکتری ک بهم گف ت3سانتی بستری نمیکنمت منو زایمان کرد گف متوجهی ک چقد راحت و خوب زایمان کردی گفتم اره من هچ دردی زایمانی نداشتم بچه رو برداشتن از شکمم حالم خیلی خوب بود باهاشون حف میزدم گفتم وزن بچم چقدره گفتن۲۷٠٠بد ماما گف ت شوهرت انقد گریه کرده ک همسرم و مامانم فقد بیرون گریه میکردن من خوب بودم ولی
بعداش بخیه هامو زد خیلی کشید بخیه هامو بزنه درسته بی حسی زد حس نکردم ولی اخراش حس میکردم خیلی کشید برام تا بخیه رو بزنه خلاصه تم شد رفتیم بستری با بچم حالم خوب بود
پارت 5هم حس
مامان مریم ومحمد💙💖 مامان مریم ومحمد💙💖 ۲ ماهگی
(پارت چهارم)

فضای اتاق عمل سرد بود با کلی وسیله و دم و دستگاه خیلی هم بزرگ بود دکتر بیهوشی اومد پرستار کمکم کرد بشینم ک آمپول بی‌حسی رو بزنه برام دکتر بیهوشی بهم گفت ک سرمو خم کنم و بچسبونم ب قفسه‌ ی سینم پاهامو  صاف کنم و دستامو بزارم رو زانو منم همیم کارو کردم و خودش آمپول رو تو نخاع زد ک دردش معمولی بود مثل بقیه ی امپولا بعد کمکم کردن دراز کشیدم امپولش خیلی زود تاثیر گذاشت زودی پاهامو بی‌حس کرد دکتر بیهوشی وقتی آمپول رو زد رفت فقط دکترم و پرستارا کنارم موندن
دوتا سرم تو دوتا دستام گذاشتن بعد دوتا چراغ خیلی بزرگ آوردن بالا شکمم ک کن وقتی ب چراغا نگا کردم قشگن دیدم دکتر داره شکممو پتادین میزنه از معدم تارون پام قرمز پتادینی بود من این منظره رو دیدم حالم بد شد حالت تهوع گفتم اوناهم متوجه شدن من از چراغ دید دارم پرده گذاشتن ک نبینم ولی من همچنان حالم بد بود ک دوتا آمپول زدن تو سرم ک حالت تهوعم کم شه ک دکتر شروع کرد ب عمل انجام دادن ک من اصلا متوجه نشدم چون بیحسیش خیلی قوی بود ک یکم دیگه صدای گریه ی پسرمو شنیدم باورم نمی‌شود درش آوردن دیدم پرستاره داره تمیزش میکنه ک ببینمش ولی من بین خواب و بیداری بودم حالم زیاد خوش نبود ک پرستاره اومد صورت پسرمو گذاشت رو صورتم اونجا بود کردم دنیا رو بهم دادن....
مامان ویهان مامان ویهان ۴ ماهگی
همراه پرستار ب سمت اتاق عمل رفتیم با ورودم ب اتاق همه ی اون استرسی ک داشتم ریخت انگار ن انگار ۱ ساعت قبل از استرس نفسم بالا نمی اومد جو اتاق عمل خیلی صمیمی بود انگار ک تا الان چند بار باهمشون حرف زده بودم راهنماییم کردن سمت اتاقی ک قرار بود اونجا عمل شم ، ب دکتر سلام‌کردم با کمک پرستار دراز کشیدم دکتر بیهوشی بعد چند دیقه اومد ازم خواست ک تا جایی ک میتونم حالت نشسته رو ب شکم خم شم اینم بگم من ب شدت ترس آمپول بیحسی و داشتم ک چیزی جز ی سوزش کوچولو حس نکردم بعد ی دیقه پاهام‌گرم‌شد و دیگه بیحس شدم پرستاری ک بالای سرم بود ازم خواست آروم باشم و هر وقت درخواستی داشتم با دست بهش اشاره کنم توصییه کرد ک حین عمل حرف نزن سرتم تکون نده با نام‌و ذکر خدا دکتر عمل رو شروع کرد احساس میکردم ک‌ ی چیزی رو شکم کشیده میشه اما اصلااااا هیچ دردی نداشتم حین عمل پرسنل با دکتر صحبت میکردن منم ب حرفاشون گوش میدادم ی جاهایی میخواستم‌منم حرف بزنم ک دستگاه اکسیژن این اجازه رو بهم نمیداد 😁😁😁 یدفعه احساس کردم تکون میخورم ی چیزی زیر دنده هام تکون شدید میخورد اونجا بود ک بچه رو داشتن بیرون میاوردن هنزمان نفسم تنگ شد ب پرستار اشاره کردم بزام آمپول داخل سرم ریخت و گفت نگران نباش چیزی نیست چند دیقه بعدشم یکی از پرستارا صدا زد بچه ساعت ۸ و ۲۰ بدنیا اومد بلافاصله زیبااااترین صدای عمرمو شنیدم صدای پسرم 😍😍😍😍 اشک شوق تو چشام حلقه بست پرسیدم بچه م سالم ک پرستار گفت بله ی پسر تپل مپل و زیبا بهم‌تبریک گفت و بچه رو برد بخیه هامو زدن و با کمک پرستار و خدمه ب ریکاوری منتقل شدم اونجا لرز شدیدی گرفتم درخواست پتو کردم
مامان رستا👧🏻🌼 مامان رستا👧🏻🌼 ۱۱ ماهگی
تجربه زایمان
روز هیجدهم پنج صب بیدار شدم رفتم حموم بعد آماده شدم ساعت شیش راه افتادیم منو همسرم و مامانم و آبجیم هفت رسیدیم بیمارستان کارای پذیرش و کردیم از بلوک زایمان اومدن دنبالمون رفتیم بالا با همشون روبوسی کردم رفتم داخل لباس اتاق عمل پوشیدم دراز کشیدم آنژوکت وصل کردن آمپول بتا هم بهم زدن سوند رو نذاشتم وصل کنن گفتم بعد بی حسی
ساعت یه رب به ده از اتاق عمل زنگ زدن با تخت بردنم بیرون همسرم و مامانم اینا پشت در بودن همگی با آسانسور رفتیم اتاق عمل تا ده و بیست دقیقه تو ریکاوری منتظر بودم بعد بردنم اتاق عمل اونجا چند نفر کار های بی حسیمو سوند رو انجام دادن خیلی مهربون بودن دکتر مهربونمم اومد بی حس کامل نشده بودم دکترم با یه چیزی خط میکشید ولی من حس داشتم گفتم خانم دکتر من کامل حس دارم یهو یه آمپول زدن به آنژیوکتم گفتم این چیه آقاهه گفت خواب مصنوعی یهو حس میکردم تو خوابم حس میکردم یکی از وسیله های اتاق عملم🤣 صدای دکترمو خیلی بم شنیدم گفت چه نازه صدای گریه ی دخترمم شنیدم ولی همچنان فکر میکردم یکی از وسیله های اتاق عملم😂 یهو یه صدایی میشنیدم که ناله میکرد پس دختر من کو چشممو به زور باز کردم دیدم دهن خودمه داره میگه دختر من کو🥺 دخترمو برده بودن ان آی سیو هی از پرستاری که پیشم نشسته بود میپرسیدم چه شکلی بود میگف خیلی ناز بود بعد اومدن ببرنم بخش آروم شکممو فشار دادن درد نداشت ولی نمیدونم چرا داد زدم😂 بعد بردنم بخش از ریکاوری اومدم بیرون آبجیم و مامانم اونجا بودن همسرم دسته گل دستش بود هی میبوسیدن منو بردنم بخش لباسامو عوض کردن تمیزم کردن همش نگران دخترم بودم همسرم گف الان میارنش رفته بود ازش عکس گرفته بود هی میبوسیدم عکسشو بعد نیم ساعت آوردنش بهترین لحظه زندگیم بود دیدنش😍
مامان شاهان مامان شاهان ۱۶ ماهگی
پارت دو
هیچی دیگ بلاخره بردنم اتاق عمل همین ک رفتم اونجا انقدر مهربون بودن کادر اتاق عمل من ب پرستار اونجا گفتم دستم درد میکنه نگاه کرو گفت ک بد بستن الان درستش میکنم خدا هر چی مخواد بهش بده خدایش داشتم از درد دیتم میمردم جای سرمم عوض کرد چند تا پرستار اونجا بود ک خیلی رفتارشون خوب بود کلی از استرسم کم شد دکتر بیهوشیم اومد ک انصافا ایشونم با خنده وارد اتاق عمل شد کلی منو خندوند گفت امپول زدنی تکون نخور من اصلا نمیترسیدم ولی تا امپول زد پای راست من پرید بالا همین ک امپول زد گفت ایشالله سالم سلامت ب دنیا میاد پسرت منو خوابوندند دستانو بیست واییییی انگار و ب پاهام ی چیز داغ میریختن پاهام داغ شد حس کردم دارم خفه میشم ب پرستارا میگفتم توروخدا منو ول کنید دارم‌خفه میشم گفتن عادی الان خوب میشی ک من حالت تهوع گرفتم گفتم تهوع دارم‌گفت اشکالی نداره بالا بیار اونم ک چون معدم‌خالی بود نتونستم چیزی بالا بیارم‌فقط عوق میزدم پرستار اومد ی امپول زد بعد ماسک اکسیژن گذاشت واقعا انگار رفتم اون دنیا برگشتم حس بدی بود ولی بعد اینک ماسک گذاشت بهتر شدم و حس خواب آلودگی داشتم
مامان نیکان مامان نیکان ۹ ماهگی
تجربه زایمان من
۵و نیم صبح ۳۱ اردیبهشت رسیدم بیمارستان فکر میکردم تا ظهر طول میکشه نوبت عملم بشه خیلی ریلکس رفتیم کارای پذیرش رو کردیم اتاق رو تحویل گرفتیم تا لباسمو دادن پوشیدم یهو یه خانم با ویلچر اومد گفت بلند شو زود بریم اتاق عمل دکترت منتظره 🤣یهو کلی استرس گرفتم
با همسرم با کلی گریه خدافظی کردم انگار که میخام برم و برنگردم 🤣🤣🤣کادر اتاق عمل خوب بودن کلی گفتن و خندیدن ولی من ترس همه وجودمو گرفته بود مثل بید میترسیدم اولین تجربه بستری و اتاق عملم بود دکترم سوند تجویز نکرد متخصص بیهوشی اومد امپول رو زد و پاهام سنگین شد دراز کشیدم شروع کردن عمل رو برعکس همه که میگن هیچی نمیفهمی
من همه چی رو احساس میکردم از برش شکمم تا تقه دادن به شکمم و دراوردن پسرم
با صدای بلند میگفتم الکی میگین هیچی نمیفهمی درد نداره من چرا میفهمم🤣پسرم کامل با سر افتاده بود داخل لگن و دو دور بند ناف پیچیده بود دور گردنش دکترم با صدای لرزون گفت فلانی رو صدا کنید نمیشه درش اورد موقعیت بچه خوب نیست من فشارم رفت رو ۱۵ از ترس
بلاخره ساعت ۸ پسرم بدنیا اومد و بعد از چند دیقه پسرمو اوردن نگاه کردم و ارامبخش بهم زدن و بخیه زدن و دادن ریکاوری
داخل ریکاوری تا ۲ ساعت بعد به بخش اومدن لرز شدید داشتم