تجربه زایمانمو بلخره میخوام بذارم
1️⃣خوب ما قرار شد بریم بیمارستان اریا با یه پکیج زوری ک طبق گفته خودشون شامل اتاق خصوصی و پمپ درد و ماما همراه میشد و قابل تغییر هم نبود ب مبلغ ۲۳ونیم. دکترمم چونه زدیم بش ۸ دادیم.
تاریخو یک دو سه انتخاب کردیم دکترمم دید میخوره ب وقت زایمانم گف اوکی شنبه ناشتا ساعت ۶ بیمارستان باش.
رفتم زایشگاه آریا اونجا یه مدت طولانی ان سی تی وصل بود بم در همون حینم پروندمو داشتن درس میکردن بعد ک دیدن دیر داره میشه ساعت ۸ منو هول هولکی بلند کردن گفتن بپوش بریم کاراتو بکنیم ک دکترت اومد. من هی میگفتم بابا من خدافظی نکردم! حالا شوهرمم فرستاده بودن دنبال پرداخت پول و این کاراش. خلاصه بردنم تو یه اتاق دیگه یه دکتر روانپزشک اومد ازم پرسید سزارین میخوای بشی فوبیا داری؟ گفتم اره برا بچه میترسم چیزیش بشه، گف اوکی و رفت! بعدش پرستارا اومدن خون گرفتن و انژیوکت زدن و اخرسر سوندو بم وصل کردن حالا اون وسط یکی اومد کلی کاغذ اورد گف امضا کن وقت نداریم من همشو نخونده امضا کردم. بعدش ویلچر اوردن نشستم منو بردن سمت اتاق عمل ک داخل زایشگاه نبود. دم در زایشگاه شوهرمو دیدمو خدافظی کردم باهاش.

۰ پاسخ

سوال های مرتبط

مامان Ⓐℳⓘⓡ Ⓣⓐⓗⓐ👶 مامان Ⓐℳⓘⓡ Ⓣⓐⓗⓐ👶 ۴ ماهگی
پارت ۲...
من نفهمیدم دیگه بچمو بغلم دادن و کلی حس خوب 🥰😍
باهاش حرف میزدم و اون گریه میکرد اینا
بعدش من بردن تو همون تخت زایشگاه و اومدن بچه دادن شیر دادم اینا
بعد اومدن ماساژ رحمی ک‌شکمت فشار میدن هرچی خونه میزنه بیرون
برا من خیلی زیاد بود طوری ک همه جا پرخون شد دکتر اومد و گف بخاطر ک ادرار نگه داشتی مثانه ات پره برا همون آب و خون نگران نباش
خلاصه من ساعت ۱۰ بخش بردن روتخت ک دراز کشیدم دیدم پر خون شد و رفتم سرویس دیدم همیجور خونه ک دور برم میریزه مادرم سریع پرستار و اینا صدا زد دکترم اومد کلی معاینه و خون دوباره ازم گرفتن و کلی درد کشیدم آخرم گف ببرین اتاق عمل و اینکه اتاق عمل زایشگاه پر بود من بردن پایین جا برادران و بیهوش کردن و منتقل کردن ای سی یو چون علائم سرما خوردگی داشتم ..
فک کن همه ساعت ۳ میان ملاقات مادر و بچه همراهی های من سرگردون دنبال من میگشتن ک فاطمه رو کجا بردین هیشکی هم جواب درست نمی‌داده و من تو ای سی بچه تازه متولد شده من تو بخش نوزادن ...
مامان سیوان مامان سیوان ۶ ماهگی
5️⃣گفتم بریم بابا دیوونه شدم اینجا گفتن نه تا شکمت کار نکنه نمیذاریم بری شربتشونم تاثیری نداش اخرم گفتم من امضا میکنم بذارین برم ب دکترم زنگ زدن دکترم گف برین براش شیاف بخرین بذارین ب شوهرمم گف حتما خبر بده بم ک شکمش کار کرد یا نه. خلاصه لحظه اخر قبل رفتن شکمم کار کرد. بماند ک برای تسویه حساب چه بامبولایی دراوردن و چه لیستی درست کرده بودن برا پول زور گرفتن هرجور بود ۳تومن اضافه تر از چیزی ک قرار بود بدیم گرفتنو مرخص شدم رفتم خونه.
چنتا مسئله داشت بیمارستان آریا ک رضایتمو از کارشون از دست دادن، یکیش داروهای بدرد نخورشون ک واقن اب بسته بودن بهش
یکیش سرو صدای بازسازی و دعوای کارگرا ک انگار نه انگار بیمارستان بود..
یکیش پمپ درد و مامای همراه زوری پکیجش ک نه مامای همراهی من دیدم نه پمپ درد بدرد بخوری دادن
یکیش غذاهای شخمیشون مخصوصا برای من
پرستارایی بودن ک الکی یه سر ب اتاق میزدن بعد میرفتن میگفتن ما مشاوره دادیم یه پولیم برا اونا ب لیست پرداخت ما اضاف میکردن
خیلی ارامش نداشتی هر لحظه یکی بدون در زدن میومد تو حالا یا برا تمیزکاری یا برا فضولی یا چک کردن تو یا برا نشون دادنت ب دانشجوها و پرسشنامه پر کردن
مامان ❤️Arsam❤️ مامان ❤️Arsam❤️ ۲ ماهگی
مامان نور مامان نور ۸ ماهگی
#قسمت دوم #تجربه زایمان
دکتر هر کس میومد و مریضش رو صدا میکردن و میبردن اتاق عمل . نوبت من که شد یه ویلچر اوردن یه ملحفه دادن دستم و یه شنل هم انداختن روم و از زایشگاه خارج شدم . رفتم بیرون دیدم همراه هام منتظرمن 😅 دسته جمعی با هم دیگه رفتیم سوار آسانسور شدیم و رفتیم طبقه بالا اتاق عمل ( من روی ویلچر نشسته بودم و خدمه بیمارستان هل میداد ) خلاصه که من وارد اتاق عملی که همیشه توی فیلما میدیدم و ورود همیشه بهش ممنوع بود شدم 😂 اصلا اون داخل یه دنیای دیگه ای بود 😂 شلووووغ و پر از اتاق هایی که هر کس به دلیلی توش عمل میشد 😅 یه نیم ساعتی هم اینجا منتظر نشستم تا اینکه صدام کردن و یه تخت آوردن تا روش دراز بکشم . با همون تخت رفتم توی اتاقی که قرار بود توش عملم کنن . اونجا دو تا از دستام رو به دو طرف باز کردن و به هر کدوم ی چیزایی وصل کردن بعد دکتر بیهوشی اومد و ازم یه سری سوال پرسید مثلا میخواست حواسم رو پرت کنه 😅😏 مثلا خونمون کجاست و چیکار میکنم و اینا 😂 خلاصه که بعدش دکترمم اومد و ازم خواستن که بشینم تا بیحسی رو تزریق کنن . دکترم دستام رو گرفته بود منم دستاش رو محکم گرفته بودم واقعا دیگه استرس داشتم اما شاید باورتون نشه فرو رفتن سوزن رو در حد یه ثانیه حس کردم و تموم . با خودم میگفتم یعنی واقعا زد ؟!؟! همین ؟! پس چرا درد نداشت 😂 یعنی در حدی که از آدم خون میگیرنم درد نداشت خداروشکر با خودم گفتم خب این مرحله هم به خیر گذشت😅
مامان سیوان مامان سیوان ۶ ماهگی
3️⃣خوابوندنم رو تخت گفتن الان پاهات گرم میشه کم کم بی حس میشی پرده رو کشیدن جلومو خلاصه هنوز یکم نگذشته بود ک حس کردم یه چیزی داره شکممو میبره دکترم گف من هیچ کاری نمیکنما دارم بتادین میزنم حالم بد شده بود قشنگ داشتم حس میکردم نمیدونم چجور بی حسی بود ک من داشتم میفهمیدم اون پایین چخبره.. گفتم من حس دارم نکنین دارم میفهمم هی میگفتن ما کاری نمیکنیم انقد جیغ جیغ کردم ک یچی بم زدن گیج شدم دیگه بعدش فقط یادمه بچه رو خونی ازون بالا نشونم داد بعدم ک گریه میکرد اوردنش کنار صورتم؛ وقتی حسش کردم اون گریه ش بند اومد و من شروع کردم ب گریه کردن گفتن ببرین بچه رو این حالش بدتر نشه😂
دیگه بعدش یادم نیس تا منو میبردن تو ریکاوری ک یه ساعتو نیم فقط داشتم میمردم. فشارم ۴ بود همش میلرزیدم یه پرستار بالا سرم بود فقط فشارمو چک میکرد.. اخرش انقد صبر کردن تا فشارم خودش اوکی شه یه پرستاری اومد شکممو شروع کرد فشار دادن منم گوشه لباسشو میکشیدم میگفتم نکن جون مادرت درد میکنه😂 خلاصه منو بردن سمت اتاقم شوهرمو ک دیدم گریم گرف همه تو راه منو با چش گریون دیدن گفتن چیشده حالا بیا توضیح بده دم اومدن یکی شکممو فشار داد اشکمو دراورد😂
مامان نور مامان نور ۸ ماهگی
#قسمت اول #تجربه زایمان
امروز بعد از گذشت ۵۰ روز از تولد دختر نازم دوباره به گهواره برگشتم تا از تجربه زایمانم براتون بگم .
دکتر برای ۱۴ اردیبهشت بهم نامه سزارین داده بود و گفت ساعت ۶.۳۰ صبح بیمارستان باشم . از اونجایی که همسرم خیلی استرس داشت ما ساعت ۶ نشده بیمارستان بودیم 😅 من رفتم داخل زایشگاه و بقیه بیرون موندن . لباسام رو در آوردم و تحویل همراه هام دادن و لباسای بیمارستان رو پوشیدم . بلافاصله هم سوند وصل کردن بهم . اونطور که تعریف میکردن سخت نبود فقط باید شل میکردی تا راحت انجام بشه. به اینجای ماجرا که رسیدم دیگه قضیه جدی شده بود برام 😂برای منی که تا حالا پام به بیمارستان باز نشده بود همه چیز جدید بود ولی به طرز عجیبی زیاد استرس نداشتم 😅😅 بعدش یه خانوم پرستاری اومد بعد از سه بار پاره کردن رگم آنژیوکت وصل کرد 😐 و به آنژیوکت هم یه سرم که نمیدونم چی بود وصل کردن . بعدش سرم و کیسه ادارم رو دادن دستم و گفتن بشین و منتظر باش 😂 حالا قضیه باحالی که اینجا پیش اومده بود اینه که من همش سعی میکردم ادرارم رو نگه دارم و کاری نکنم ، گلاب به روتون نگو کیسه ادرارم پر بود 😂 یعنی باید بگم بعد از وصل شدن سوند دیگه اختیار دست ما نیست من اینو نمیدونستم شاید جالب باشه براتون 😂 خلاصه من منتظر بودم تا دکترم بیاد و منو ببرن اتاق عمل . تا اینجای داستان ساعت حدود ۸ شده بود و من توی زایشگاه منتظر بودم 😏
ادامه داستان تاپیک بعدی 😅
مامان 🦋ꪑꪖꪀⅈꪖ🦋 مامان 🦋ꪑꪖꪀⅈꪖ🦋 ۱ ماهگی
پارت آخر
رفتم پیش مامانم و همسرم با گریه گفتم این دکتره بمن دروغ گف منو سزارین نمیکنه همسرم گفت چطور گفتم اخه اومد همه مریضارو چک کرد سمت من نیومد گفت نگران نباش من الان باهاش صحبت کردم گفت که نگران نباشین من یکی دوساعت دیگه میبرمش اتاق عمل الان نباید کاری کنیم ک گزارشمون بدن دردسر میشه واسه هممون خلاصه باز من باور نکردم منو بردن تو اتاق گفتن بهم شرو کن ورزش کن بیکار نشین دردام کم کم داشت شرو میشد منم فوبیا زایمان طبیعی داشتم حال روحیم افتضاح بود امیدم ناامید شده بود با همون چشای اشکیم رو کردم به آسمون گفتم خدایا خودت میدونی من چقدر میترسم از زایمان طبیعی هیچیییی نمیگم فقط ازت میخام تا قبل از تاریک شدن آسمون منو سزارین کنن
همینجور داشتم گریه میکردم دردامم کم کم داشت شرو میشد ک اومدن معاینه کردن گفتن تو حالا حالا ها زایمان نمیکنی خلاصه شد ساعتای پنج و نیم اینا شنیدم دکترم زنگ زد بهشون حال مریضاشو پرسید
گفت حال مهسا چطوره پرستاره گفت مهسا اصلا پیشرفت نداشته
دکترمم گفت امادش کنید واسه اتاق عمل ک پرستاره صدای ماماعه زد گفت مهسارو اماده اتاق عمل کنید واااای منو میگی پاشدم بشکن میزدم🤣🤣 دیدم ماماعه اومد گفت هااا خانوادتو فرستادی رفتن از دکتر خاهش کردن بیاد سزارینت کنه؟؟؟ گفتم من؟؟ نه
گفت اخه کار دکتر خیلی عجیبه
خلاصه منو اماده کردن بردن اتاق عمل و بالاخره سزارین شدم اما بعد کلی سختی ولی خب همینکه دخترمو دیدم انگار دوباره از نو متولد شدم واقعا ی حس خیلی عجیبه مادر شدن ان شاالله که همههه بتونن تجربه اش کنن
مامان روشا مامان روشا ۸ ماهگی
منم قبول کردم البته همسرم راضی نبود سزارین بخاطر عوارض بعدش و یه چیزای شخصی اما مسئله پولش نبود
من ۳۰رفتم بستری شدم ساعت ۱۲شب برای زایمان اون شب از استرس خوابم نبرد یه خانوم هم چون جا کم اومده بود آورده بودن تو اتاق من. تا خود صبح بیدار بودیم ساعت مثل برق باد گذشت ساعت ۵:۳۹صبح اومدن بهم سوند وصل کنند از ترس سوند سکته کرده بودم 😂 درد داشت اما تحمل کردم منو بردن اتاق عمل در یک دقیقه قبلش نه همسرمو دیدم نه مادرمو پایین بودن داشتن میومدن بالا که منو بردن اتاق عمل خیلی ترسیده بودم تو عمرم که ۲۰سالمه هیچوقت اتاق عمل ندیده بودم خیلی حس عجیب بود میدونستم قرار برش بخورم اما خوشحال بودم ولی استرس نداشتم یکم ترسیده بودم متخصص بی هوشی اومد گفت بشین رو تخت گردنتو خم کن یه پرستار اومد من نگهداشت که نپرم منم از آمپول به شدت میترسم اما اون اصلا درد نداشت وقتی زد بعد اینکه زدن یهو دو نفری منو محکم دراز کش کردن من حالم بد شد همون لحظه که داشتن دست پامو میبستن بالا آوردم ادامش تاپیک بعدی
مامان معجزه خدا💙🌱 مامان معجزه خدا💙🌱 ۹ ماهگی
🫃🏻✨️# پارت ۲
واقعا میترسیدم اولین باری بود ک میخاستم برم اتاق عمل نمیدونستم اصلا چی هست ... منو فرستادن سنوگرافی اونجا بود ک گفتن ارتفاع دهانه رحمت خیلییییی کمه طول سیرویکس ۱۷ بود سنو رو ک ب دکتر نشون دادم گفت فردا بستری شو ..اون روز انقد گریه کردم ... ساعت ۶ صبح رفتم بیمارستان تا کارای بستریمو انجام دادم شد ساعت ۱۰ و منو بردن اتاق عمل تا منو اماده کردن دکتر اومد فضای اتاق عمل شاد میکردن و از همه چی صحبت میکردن و هر کی مشغول یک کاری بود ... یهو یک عاقایی اومد و بهم گفت ۳ تا نفس عمیق بکش و دیگه هیچییی متوجه نشدم .. زمانی فهمیدم ک از اتاق اومده بودم بیرون و تو بخش بودم و مامانم با یک چای نبات کنارم بود . پرستارا منو بردن دسشویی و بعدش یک نفر اومد یک دستمال خونی گنده رو ازم کشید بیرون و دیدن ک حالم خوبه ساعت ۸ شبش مرخصم کردن . تا ۳ روز لکه بینی داشتم .. و گفته بودن دهانه رحمم یک سانت باز بوده و با عمل بستنش و باید استراحت نسبی داشته باشم اما من میترسیدم و استراحتم مطلق کردم تا یکماه از جام تکون نمیخوردم و همش دراز کشیده بودم .. ۱۴ هفته بودم که اولین حرکتاشو حس میکردم ...خیلی شیرین بود .. دکتر شیاف برام قطع کرد .. و بجاش آمپول نوشت قرار بود تا هفته ۳۴ استفاده کنم ... هر وقت میرفتم دکتر همش منو میترسوند گریه منو در میاورد که در معرض زایمان زودرسی خوب شد سرکلاژ کردی با وجود سرکلاژ ، استراحت و.. سنوگرافی آنومالی طول سیرویکسم ۲۰ بود .. دائم دراز کشیده بودم حتی تا یک مسیر کوتاه پیاده نمیرفتم
مامان گندم🧚‍♀️👼 مامان گندم🧚‍♀️👼 ۴ ماهگی
باز امپول جواب نداد دردام درد داشتم خیلی زیاد وحشتناک دستگاه نشون نمی‌داد اینا فکر میکردن الکی میگم درد دارم خلاصه معاینه کردن تا شدم ۴سانت و سر بچه اومده پشت سرویکس همش هم ادرار داشتم هی میرفتم ای میخوابیدم خلاصه رفتم دوش آب گرم گرفتم ولی خیلی درد داشتم اصلا حالیم نبود ک آب گرمه خلاصه خوابیدم رو تخت گفتن دیگه باید زور بزنی ک بیاد پایین خلاصه تو زور زدن میگفتم دستشویی دارم هی میرفتم از ۳ سانت ک شدم بالا می‌آوردم همینجور دکتر میگفت داره پیشرفت میکنه ک بالا میاره از بس بالا آوردم ک گلوم زخم شد خلاصه معاینه کردن بعد کلی زور زدن مردمو زنده شدم شده بودم ۶ سانت دکتر گفت یه زور بده دارم موهاشو میبینم شدی ۸ سانت سریع بردنم اتاق زایمان یه زور زدم دکتر بی حسی زد برش داد بچه اومد وقتی اومد اینقد زیره میزه بود ک نگو ولی همون لحظه تمام دردا رفت دکتر گفت چندتا سرفه کن ک جفتم در بیاد جفت در اومد دکتر گفت چقد جفتش کوچیکه خیلی کوچیکه بند نافش هم خیلی نازک بود خلاصه بخاطر مسمومیت ک داشتم یه روز بیشتر نگهم داشتن دیگه خون بهم وصل کردن کلی آزمایش و اینا دیگه مرخصم کردن سخت بود ولی گذشت
مامان عطیه سادات مامان عطیه سادات ۴ ماهگی
سلام قسمت ۱
تجربمو میخام از سزارین براتون بگم
ساعته ۶ صبح روز عیدقربان دکترم گفته بودکه بیمارستان صدیقه زهرا باشم که ۷ عملم کنه بعد۶ صبح باهمسرم وخواهرم رفتیم بیمارستان زایشگاه بله مسئوله شیفتش خواب بودوقتی زنگو زدیم دروباز کردو مارو راه داد داخل مدارک وسونوها رو گرفت فرم داد پر کردم و لباس بهم دادن پوشیدم یه نمونه ادرارم ازم خواستم بعدش منو بردن یه اتاق دیگه یه سوند بهم وصل کردن که خیلی درد داشت و میسوخت انزیوکت به دستم وصل کردن بعدش ان اس تی گرفتن و خون گرفتن و منتظر موندم تواتاق تااومدن بهم گفتم بلند شم بریم براعمل تادمه دراتاق باپا اومدم بعدم نشستم رو ولیچر از دره زایشگاه اومدیم بیرون ابجی و همسرمو دیدم عینکمو دادن به همسرم هرچی گفتم بذارید عینکمو بذارم بدونه عینک نمیتونم ببینم قبول نکردن همسرمو که دیدم گریه کردم و رفتیم تواتاق عمل اونجا صدای دکترم و یه اقایی میاد دارن صحبت میکنن ازم فاصله داشتن براهمین قیافشونو واضح نمیدیدم بعد اومد جلو سلام علیک کرد گفتم دکتر اینا نذاشتن من عینکمو بیارم براهمین شمارو اصلا از دور نشناختم بعد یه پرستار دوباره اسموفامیلمو پرسید دکتره بیهوشی یه اقایی بود خودشو معرفی کرد بعد با ولیچر بردنم تا کناره تخت و بهیار بهم گف که بخوابم رو تخت و کمکم کرد که بشینم رو تخت بعد گف نه نخواب تا دکتر بیاد بیحسی بزنه بعدش پشتمو ضد عفونی کردن قبلش بهم گف یکم شاید سرد باشه نگران نباش ضدعفونیه بعد یه پرستارش که همون اول خودشو معرفی کرد یه سمته تخت وایستاده بود دستمو گرفته بود یه بهیارم اونوره تخت وایستاده بود دستمو و کمرمو گفت بود یه جور حائل که تکون ندم خودمو دیگه پشتم خنک شد صد عفونی کردن بعد دکتره بیهوشی مهره های ستون فقراتمو دست زد
مامان هانا مامان هانا ۲ ماهگی
تجربه بارداری و زایمان
پارت ششم
خلاصه اون دخترو بردن زایشگاه نوبت من شده بود گف بخواب رو تخت ضربان قلب و تکون های دخترمو چک کرد و بعد معاینه کردم گف هنوز یک سانتی گفتم دفعه آخر ک یک سانتونیم بودم🥴بهش گفتم وزن بچم ۴کیلوئه قرار بوده برم بیمارستان ثامن ک سزارین بشم اگه برم خطری نداره میرسم تا اونجا خدا خیرش بده اون خانومو گف میخوای بری برو چون وقتی معاینه کرد گف خشک هست اگه کیسه آب نشتی داشت باید دستکش من خیس میشد ازش اومدم بیرون مامانم و مادر شوهرم و همسرم منتظرم بودن براشون توضیح دادم همسرم گفت بریم مشهد مامانم و مادر شوهرم گفتن نههه خیلی خطرناکه اگه تو راه کیسه آب پاره بشه چی اگه بچه دنیا بیاد چی همسرم گفت تو راه کلی بیمارستان هست هرجا این اتفاقا افتاد همونجا میریم برا زایمان مادر شوهرم گف میرم با سعیدی صحبت کنم همینجا قبول کنه سزارین بشی مامانا رفتن صحبت کنن من درد داشتم با همسرم رفتم تو ماشین باهم صحبت کردیم گف میخوای بریم مشهد گفتم خانومه گفت میخوای بری برو گف پس بریم بنزین بزنیم وسایلارو بردارم بریم ما زود رفتیم بنزین زدیم و همسرم وسایلارو از خونه برداشت رفتیم سمت بیمارستان دنبال مامانا همسرم بهشون زنگ زد ببینه چیشد گفتن سعیدی تازه ۷ونیم میاد همسرم گفت بیاین پایین ک بریم مشهد بعد ک اومدن سوار ماشین نشده بودن میگفتن خطرناکه و اینا خودمم خیلی دو دل بودم آخه هر چهار دقیقه دردا می‌گرفت و ول میکرد
مامان فسقلی مامان فسقلی ۲ ماهگی
پارت ۳
دکترم دائم با بخش و پرستارادر تماس بود و گفتن چرا دیر کردم و زنگ زدن بهش و گفتن ک حالم خوبه، معاینه کردن و شده بودم دو فینگر، دیگه لباسامو عوض کردم اول لباس معمولی بهم دادن ولی بعد اومدن و لباس اتاق عمل بهم دادن انگار دکترم گفته بود ک من نمیتونم طبیعی زایمان کنم، چون هم بچه درشت بود هم لگنم کوچیک بود،ولی من طبیعی میخاستم ، دیگه دستشویی رفتم و روتخت دراز کشیدم و بهم سرم وصل کردن و گفتن بدون اطلاع بلند نشو و دستشویی هم تنهایی نرو، یک ساعت گذشته بود و من همچنان بدون درد بودم،ی خانومی بود ک مسئول پرستاراو بخش بود ولی خودش خیلی رسیدگی میکرد با دکترم درتماس بود، دوباره اومد معاینه کرد و همچنان دو فینگر بودم سرم بعدی رو وصل کردن و امپول فشارو داخل سرم زدن، شنیدم اون خانمه با دکترم صحبت میکرد و دکترم گفته بود کیسه ابمو پاره کنن، دکترم برای زایمان طبیعی گفته بود فقط برای زدن بخیه ها میاد ،ولی شنیدم ک خانم اسماعیلی می‌گفت من کیسه ابشو پاره میکنم ولی خودتم بلند شو بیا بیمارستان، دیگه اومد و دستشو تا آرنج کرد داخل و یهو ی حجم زیادی اب ازم خارج شد. ،وقتی کیسه ابمو پاره کرد فشارم افتاد و بدنم شروع کرد ب لرزیدن وحشتناک ک اصلا نمیتونستم کنترل کنم ،دوباره دستگاه ان اس تی وصل کردن و انقباضامم چک میکردن