تجربه زایمان بیمارستان رضوی

وای از اون لحظه نمیدونم چجوری بگم حتی الانم گریه م میگیره صورتش کشیدن به صورتم یه حس سبکی خوشحالی ذوق کلا خیلی خوب بود بچه رو بردن لباس بپوشونن منم به دکترم گفتم میشه بخیه هام جذبی بزنید گفت آره عزیزم میزنم دیگ دکتر بیهوشی گف خب الان میخوام یه دارو بزنم بخواب یکم صحبت نکن بعدن سر درد گردن درد میشی دارو زد و من گیج شدم ساعت یک بود ساعت تولد بعدش هی به ساعت نگاه میکردم ۵دیقه میگذشت ده دیقه می‌گذشت یه حالت خواب بیداری که دیدم میگن خب تموم شد ببریم ریکاوری که باز طبق معمول یه ربی طول کشید تا ریکاوری تخت خالی بشه 😐دوتا دکتر مرد دوتا هم زن که جزو دستیارا بودن همونجا منو از اون تخت خشک باریک انتقال دادن رو تخت ریکاوری و بردنم ریکاوری
اونجا یه سالن خیلی بزرگ بود یه پرستاری وسطش بود ته سالن هم صدای نوزاد می‌آمد منم همش میگفتم بچم بیارین ببینم دوباره میگفتن باشه گرمش کنیم الان الان تا آوردن شیرش بدم دیدم یکم کف از دهنش هی میاد نتونست سینه رو میک بزنه خیلی ناله می‌کرد گریه کم باز بردن گفتن صب کن بچه حالش اوکی بشه این صبر کن صبر کن ها از ۲که وارد ریکاوری شدم تا ببرنم ساعت ۳نیم شد همش دیگ صدای ناله بچم می‌شنیدم گریه میکرد ولی حالت ناله جیگرم داشت کنده میشد تا اینکه گفتن بریم بخش
ادامه دارد

۲ پاسخ

مبارک باشه عزیزم ، خدا برا هم حفظتون کنه

عزیزم مبارکه چرا ناله میکرد بچه؟

سوال های مرتبط

مامان 🩵کیان🩵 مامان 🩵کیان🩵 روزهای ابتدایی تولد
تجربه زایمان پارت ۵
دیگه بعدش یکم بالا سرم‌دکتر وایساد باهام حرف زد که حواسمو پرت کنه که یهو حس‌ کردم داخل شکمم خالی شد ،فهمیدم که بچمو بیرون آوردن ولی هرچی صبر کردم صدای گریه نشنیدم خیلی ترسیدم گفتم چرا گریه نمیکنه؟دکتر گفت باید داخل دهن و بینی شو ساکشن کنیم اگه چیزی خورده بیاد بیرون
دیگه ساکشن کردن و یکم بعد صدای گریه ش اومد که من یه نفس راحتی کشیدم و‌گفتم خداروشکر
یکم بعد پسرمو آوردن دیدمش لپشو چسبوندن به لپام وای نگم بهترین حس دنیا بود گریه میکردمهمش میگفتم خدایا شکرت
پسرم انقد ناز بود که نگو موهاش پر و مشکی دکترا همش میگفتن وای چه پسر خوشگلی داریییی
دیگه بعدش نی نی رو بردن بخش و تا بخیه هامو بزنن طول کشید
عمل که تموم شد منو انتقال دادن رو یه تخت دیگه و بردنم ریکاوری
تو ریکاوری به قدری میلرزیدم که تخت تکون می‌خورد سرم و شونه هام محکم می‌خورد به تخت فکر کنم نزدیک یک ساعت و نیم داشتم میلرزیدم که بردنم بخش ،تو بخش هم همچنان همونجور میلرزیدم یه ربع این حدودا طول کشید تا یکم لرزم شد
مامانم اومد بالا سرم همش گریه میکرد من تو همون گیجی دیدم همه بچه هاشون پیششون ولی بچهه من‌نیست گریه میکردم به مامانم میگفتم توروخدا بگو بچم کجاست
مامان سام مامان سام ۸ ماهگی
تجربه زایمان سزارین#۳
تا اینکه بهو حس کردم یه چیزی از زیر قفسه سینه ام کشیده سد بیرون و بهو احساس خالی بودن کردم. همون لحظه صدای گریه پسرم رو شنیدم و بغضم ترکید گفتم خانم دکتر پسرم خوبه؟ خانم دکتر هم گفت بله عزیزم خوبه خوبه. گفتم می خوام ببینمش که پرستار گفت الان بذار تمییزش کنیم . من فقط گریه می کردم تا پسرمو آوردنو گذاشتن کنار صورتم. چه لحظه ای بود خدایا…بعدش بچه رو بردن و من هم به به خواب آروم رفتم که خوابم دیدم ولی یادم نیست چی بود. بعد صدای دکتر رو شنیدم که اسمم رو گفت و گفت که کارش تموم شد. من یه حال منگ داشتم وحرفام خیلی با فکر نبود و کلی از دکتر تشکر کردم. رفتیم ریکاوری و از همون ریکاوری برام پمپ درد گذاشت . شکمم رو هم تو ریکاوری فشار دادن که دردی ندلشتم چون بی حس بودم. اما لرزش ریکاوری بد بود همش دندونام به هم می خورد و نمی تونستم لرزشش رو کنترل کنم. یه نیم ساعتی فکر کنم تو ریکاوری بودم. پرستار پیشم بود و من همچنان گریه می کردم. از خوشحالی. ازم خواست برای خواهرش که بچه دار نمیشه دعا کنم و من هم از ته دل براش دعا کردم. بعدش رفتیم بخش و همه عزیزانم کنارم بودن مخصوصا عزیزدلم پسر قشنگم
مامان ماهان مامان ماهان روزهای ابتدایی تولد
تجربه زایمان #پارت هفتم
صدای گریه بچم رو شنیدم و همه پرستارا گفتن وای چه نینی خوشگلی و اسمش رو پرسیدن و گفتم ماهان و از اون موقع میگفتن وای مامان ماهان خوشبختلت چه بچت خوشگله و میفهمیدم که دارن منو مشغول میکنن تا دکتر بخیه بزنه. یهو دیدم یه پرستار اومد پیشم با یه تیکه پارچه سبز که یچی توش وول میخورد و یهو گریه ماهانم بلند شد و منم همراهش گریه کردم و تا پرستار بچه رو گذاشت کنار صورتم ناخوداگاه بچه اروم شد و پرستار گفت هرطور که باهاش در طول حاملگی حرف میزدی الانم حرف بزن که بفهمه اومده پیش مامانش و منم تا صداش زدم بچم خودشو انگاری هی میمالید به صورتم و واقعا حس قشنگی بود. بچه رو بردن بخش نوزادان و منم ده دقیقه بعد مناقلم کردن بخش ریکاوری و اینم بگم موقعی که داشتن از روی تخت عمل منو میذاشتن روی یه تخت دیگه کلا انگار پا نداشتم و بعضی مواقع واقعا پام همراهم کشیده میشد. بردنم ریکاوری و شروع کردم به لرزیدن. انگاری برقم گرفته باشه فقط میلرزیدم که به پرستار گفتم و گفت طبیعیه و الان خوب میشی و واقعا هم بعد یکربع خوب شدم و زنگ بخش زنان زدن که بیان منو ببرن ولی چون دیروزش روز زن بود ظرفیت بخش زنان تکمیل شده بود
مامان کوچولو مامان کوچولو ۵ ماهگی
بعد از اون فشارمو باز گرفتن منو رو تخت نشوندن برای تزریق بی حسی هر چق بیشتر به جلو خم شی دردش کمتره درد تزریقش لحظه ای یعنی همون لحظه ساکت میشه و کم کم بدنت سر میشه ۴یا ۵تا تزریق داشتم بعد اون سریع به سرعت منو خوابوندنو دیگ حسی تو کمرم یا پاهام نبود پرده رو کشیدن یه پرستاری باهان شروع کرد به حرف زدن بعد پرسیدن ۴ـ۵تا سوال
صدای گریه پسرمو شنیدم 🥺 ساعت ۹:۳۵دقیقه به دنیا اومد
بردنش یه سمت دیگ بعد از حدود دو سه دقیقه اوردنش تا ببینمش تایم بخیه زدن کلا ۵دقیقه اس بعد از عملم بردنم سمت ریکاوری ساعت ۱۰بود پسرمم اوردن تا بهش شیر بدم (نگران شیرتونم نباشید من رفتم حموم هر چقد فشار دادم یه قطره آغوزم نیومد ولی بعد عمل ماشالله نمیدونم اون آغوز از کجا اومد تو سینه هام)تا ساعت ۱۱:۱۵پسرم تو ریکاوری پیشم بود بعد اون بردن تحویل خانوادم دادن منم ساعت ۱۱ونیم از ریکاوری در اومدم و بردنم بخش زایمان و با خیال راحت مادر پسری پیش هم بودیم 😍
بقیه اش رو هم تو تایپیک بعدی میذارم ......
مامان آرتمیس💗 مامان آرتمیس💗 روزهای ابتدایی تولد
تجربه زایمان #سزارین ۳

قبلش هم پرستار بهم گفت بشین روی تخت پاهاتو دراز کن دستاتو بزار روی زانوهات و سرتو به داخل خم کن و نفس عمیق بکش بعد هم دکتر امپول رو زد، بعدش دراز کشیدم و پاهام کم کم مور مور میشد و همش میترسیدم نکنه تیغ جراحی رو بزنن و من حس کنم خیلی میترسیدم ، دستام رو بستن، پرده کشیدن رو به روم ، حقیقتا اصلا متوجه نشدم که بریدن و چطور شد فقط بعد از پنج دقیقه تقریبا صدای گریه دخترم و شنیدم اینقدر اون لحظه یه حس خاصی داشتم و فقط اشک میریختم🥹
خیلی حس خوبی بود دو سه دقیقه ای طول کشید تا اوردنش کنارم بدنش خنک بود وقتی اوردن چسپوندن به صورتم فقط بوسش میکردم و اشک میریختم خیلییی حس خوبی بود خیلی زیاد کل استرسم اون لحظه رفت ترسم رفت . بعدش بچه رو بردن بیرون پیش مامانم اینا و بخیه هارو که زدن خیلی طول کشید همونجا روی تخت یه لرزی هم افتاده بود توی بدنم و فقط میلرزیدم از سرد ، سرد افتاده بود توی بدنم ، جوری بود که تخت میلرزید، بعدشم که منو نیم ساعتی توی اتاق ریکاوری بردن تا حس پاهام بر بگرده
مامان لیام🧸 مامان لیام🧸 ۹ ماهگی
قسمت بعدی قسمت ریکاوری بود..
شما تو قسمت ریکاوری دردی احساس نمیکنید چون هنوز بی حسید...
اما به شدت می‌لرزید🫠🥶
من انقد توی ریکاوری لرز داشتم که دندونام میخورد بهم ولی سعی کردم تا جایی که میتونم سرمو و گردنمو تکون ندم😶‍🌫️

اینم بگم از رو تخت اتاق عمل یه آقایی منو بلند کردن که بزارن رو تخت بعدی...
اینو گفتم بدونید کلا این آقایون همه جا حضور دارن😬😂


بعد داخل ریکاوری هی فشارم چک میشد...
تموم که شد از قسمت ریکاوری بالاخره از بخش ۲ منو گردن گرفتن و بردنم توی اتاق ۲ تخته😌
اون موقع که من رفتم یه خانوم اونجا بودن که بعدش مرخص شدن..
و من اتاقم از دو تخته به وی آی پی تبدیل شد😂
تا وقتی که دوباره یه خانومی رو آوردن که اونم تازه زایمان کرده بود🥲😂
و مجددا اتاق از وی آی پی بودن در اومد...

خب بسه بی مزه بازی...

بریم سر اصل مطلب...

بعد از اینکه بی حسی رفت دردا اومد سراغم!
نمی‌خوام احساسیش کنم بگم فدای سر بچه م و اینا و فلان
بندازم گردن اون طفل معصوم
درسته بچمه جونمم واسش میدم...
ولی واقعا درد داشت🥹
مامانم که اومد پیشم تو خواب و بیداری بودم اثر دارو بی حسی بود
تو خواب هی ناله میکردم و گریه میکردم 🤕
دست مامانمو فشار میدادم...
تا اینکه یه ذره دردم خوابید
اومدن برام پوشک گذاشتن و شیاف گذاشتن و زیرمو عوض کردن

ساعت ۳ شد همه اومدن ملاقات...
دردش قابل تحمل بود اصلا خودتون نترسونید🖐🏻
درد. داشت دروغ نمیگم،ولی قابل تحمل بود

پارت ۴
مامان kochak مامان kochak ۵ ماهگی
تجربه زایمان بیمارستان رضوی
خلاصه ۱۲ که رسیدیم اتاق عمل گفتن باز انتظار تا اتاق عمل خالی شه همراه من ۷تا خانم دیگم منتظر بودن فضاش خوب بود بزرگ تمیز پر نور عالی دیگ همینجوری که حوصلم سررفته بود یه نفر اومد مصاحبه قبل اتاق عمل باهام کرد فیلمبردار بود پرسید بچه چندم اسمش چیه معنی اسمش احساسم و یه آرزو بکنم اون که رفت دکترم امد دلم گرم شد گف اتاق عمل گرفتم منتظرم تحویلش بدن صب کن و اما باز من صبر صبر تا ساعت ۱۲ چهل دیقه اینا بود که گفتن بریم اتاق عمل آماده س رفتم تخت گذاشتن کتار تخت باریکه اتاق عمل گفتن خودتو بکش رو این تخت جابجا شدم نشستم من راستش از آمپول بی حسی خیلی وحشت داشتم ینی بهتون بگم دردش خیلی خیلی کم در حد یه آمپول ساده فک کن من سر انژیکت بیشتر دردم اومد تا این دیگ دکتر بیهوشی مرد بود با دستیارش و یه مرد دیگ برا بی حسی بودن دکترم با دوتا دستیارش هم برا زایمان اونطرف یکی هم برا نوزاد داشت ملافه پهن می‌کرد اتاق خیلی تمیز دلباز خیلی شیک خلوت کلا همه چی عالی گفتن دستاتو بزار رو زانوهات گردنت خم کن قوز کن منم کردم بعد که تزریق کرد آمپول من حس کردم سه جا تزریق کرد گفتن سریع دراز بکش عزیزم پاهات سر میشه وداغ درستم بود تا زیر سینه هام داغ بود یهو نفسم تنگ شد حالت سردرد شدید تهوع دهنم خشک شد به دکتره بیهوشی و دستیارش رو سرم بودن گفتم آقا من این جوریم گفتن نگران نباش الان خوب میشه دارو میزنم داخل سرم در حد ده ثانیه ای حالت ها رو داشتم ماسک زدن زو دهنم حالم اوکی شد
ادامه تاپیک بعدی
مامان ILIYA مامان ILIYA ۷ ماهگی
#3
یه حس حالت تهوع بدی داشتم هی عق میزدم گفتن الان درست میشه یه امپولی زدن توی سرم یکم که گذشت خوب شد یه پارچه کشیدن زیر سینم که نبینم کامل بی حس شده بودم ولی حرکت دست دکتر و حس میکردم که فشار میاورد داخل شکمم ولی اصلا درد نداشت داشت به بغلیا میگفت بچه درشته یکم یخورده فشار آورد و یهو صدای گریه خیلییی ارومی پیچید توی اتاق منم گریم گرفته بود هی میگفتم صدای گریه بچه منه اصلا باورم نمیشد که بچم دنیا اومده داره گریه میکنه تا اونموقع همش میگفتم حس مادر شدن چجوریه ولی وقتی اوردن گذاشتنش بغل صورتم انگار اصلا هیچییی دیگه برام مهم نبود فقط با ذوق قربون صدقش میرفتم گفتن میبریم تمیزش میکنیم و یه امپول بهت میزنیم که یکم بخوابی گفتم باشه دیگه نفهمیدم چی شد چشم که باز کردم دیدم توی ریکاوری هستم و یکم درد داشت شکمم صدای پرستار زدم گفتم شکمم فشار دادین گفت نه الان فشار میدم غول سومی که برای من ساخته بودن فشار دادن شکم بود گفتم درد میگیره خیلی گفت نه بی‌حسی هیچی نمیفهمی با دودست افتاد روی شکمم و یکبار محکم فشار داد من یه اخی گفتم ولی چون بی حس بود هنوز درد آنچنانی نداشت گفتم همین بود یا بازم فشار میدید گفت نه رحمت جمع شده و دیگه لازم نیست گفتم کی میبرینم بخش گفت صبر کن یکم دیگه میبرنت یه بیست دقیقه بعد اومدن منو ببرن یه لحظه که از تخت خواستن به یه تخت دیگه منتقلم کنن شکمم درد گرفت گفتم آروم درد دارم گفتن چاره ایی نیست تحمل کن بیرون که اوردنم دیدم همسرم و مادرم و مادرشوهرم پشت در هستن و منتظر وایسادن ساعت سه و نیم بود و وقت ملاقات بردنم بخش و اونجا هم از تخت جابجام کردن روی تختی که داخل اتاق بود بازم شکمم درد گرفت لباسامو عوض کردن گفتم بچمو بیارید باباش ببینه الان وقت ملاقات تموم میشه
مامان 🌸دیان من🌸 مامان 🌸دیان من🌸 ۲ ماهگی
مامان ... مامان ... ۷ ماهگی
پارت۶
سریع خابوندنم پرده رو هم زدن بهم دسگاه فشارو هم زدن و یه پرستار پیشم بود ازم پرسید اسمت چیه گفتم مرضیه گف اسم شوخرت چیه گفتم فرشاد گف عاشقانه ازدواج کردی یا سنتی گفتم عاشقانه همینکه این کلمه رو گفتم صدای گریه ی یه بچه رو شنیدم گفتم دکتر بجز من کسی دیکه ای تو اتاق عمل هست گف ن گفتم‌پس صدا بچه کیه گفتن بجه خودت واییی اینو که گفت اشک از سرو سورتم😭😍 سرایز شدخیلی حس خوبی بود گفتم توروخدا بیارین ببینمش اورنش بوسش کروم بوش کردم بعدن گفتن که تنگی نفس داره باید بره ان ای سیو😭ساعت۱۱بیس دقیقه که اتاق عمل رفتم ۱۱ نیم صدا گریه ی نینمو شنیده بودم تا ساعت ۱۱چهلو پنج دقیقه هم بخیه هامو زدن و تمام تو این عاصله همش از دکتر خاهش میکردم که شکمم همینجا ماساژ بده من میترسم از ماساژ شکمی گف باشه عزیزم‌چندفه تو اتاق عمل انجام دادن و سریع انتقالم دادن به ریکاوری تو ریکاوری هم‌چون دختر عموم اونجا کار میکرد پارتیم قویی بود و مدام مسکن میزدن بزام و خی صداشون میکردم که بیایین تا بی حسن شکمم ماساژ بدین و اوناهم ماساژ میدادن خلاصه یه ۴۰ تو ریکاوری بودم فشارمو میگرفتنو اینا که پامو تکون دادن و خب عرستادنم بخش دم در ریکاوری گذاشنم‌جفت یه تختی گفتن باید خودت بلند شی بری رو اون تخت گفتم نمیتونم گفتن باید بتونی سریع با کمک دستام خزیدم رو اون تخت و دوباره شکمم مساژ دادن اینجا بود که یکم درد ماُساژ احساس گردم ولی قابل تحمل بود دوباره تو اتاق بردنم سپت یه تخت دیگه گفتن باید دوباره جاب جا شی گفتم‌نمیتونم گف باید بتوتی همراهات رفتن پایین اینجا بود که خیلی احساس بی کسی و خب گریم درومد از ته دل عر میزدمو گریه میکردمو جا ب جا شدم یکم موندم دیدم هیجکی نیومد
مامان فندق نمکی🌰💙 مامان فندق نمکی🌰💙 ۴ ماهگی
تجربه سزارین من پارت3
بهشون گفتم این پرده رو بدین پایینتر
ولی خب نمیشد زیاد از من دورش کنن چون جلوی عمل رو میگرفت
و خلاصه حالِ من اینجا بود که بد شد
همش میگفتم یاالله...
و ضربانم رفت بالا و فقط میشنیدم که میگفتن شیب کنین تخت رو
به دکترم گفتم دکتر دارم بیهوش میشم
به شوخی گفتن خوبه دیگه اینجوری ماده بیهوشی هم نمیخواد
حالم ک داشت بد میشد به دکتر گفتم بیهوشم کنیییین
گفت دلت میاد بچتو نبینی؟
گفتم نه ...
چون آرزوم بود ببینمشتوی اتاق عمل🥲
.یه لحظه نفهمیدم چی شد انگار غش کردم
بعد دوباره حالم برگشت و صدای گریه نینیمو کنار صورتم حس کردم
اوردن گذاشتنش رو صورتم و سریع گریه هاش متوقف شد دردشششش بجونممم😭
نگم که چه حس عجیبی بود
کلی حالم بد شده بود ولی امیدم به همون لحظه دیدن نینیم بود
یادمه از دکتر پرسیدم :
دکتر بیهوشم کردین؟
گفت نه اما یه خواب کوچولو رفتی
خلاصه کل سزارین حدود ۲۰ دیقه بود تاجاییکه فهمیدم.
بعدشم که دیگه بخیه و اینا
بعدم اومدن و منو تخت به تخت کردن و بردن ریکاوری
(ادامه تاپیک بعد)
مامان فندوق کوچولو مامان فندوق کوچولو ۲ ماهگی
بعدش فوری منو خوابوند رو تخت و پرده رو کشیدن جلوم و دستام و بستن به کنار تخت همین که دراز شدم رو تخت حواسم رفت اصلا انگار تو دنیای دیگه بودم می دیدم ولی تو حال خودم نبودم صداهای اطراف هم می‌شنیدم ولی درکی نداشتم بعدش یهو یه حس سبکی اومد سراغم و تکون های شدیدی خوردم که فقط چون تخت تکون می‌خورد حسش میکردم یهو شکمم کلا خالی شد و قشنگ متوجه شدم بعدش بچه رو آوردن نشونم دادن منم هنوز تو حال خودم نبودم فقط لبخند زدم که دکتر گفت نگا کن دختر خوشگلتو اسمشو چی میزاری منم هیچی نگفتم اصلا حواسم نبود بعدش دیگه انگار بیهوش شدم تا اومدن دو نفر از پارچه زیری تخت گرفتن و منو گذاشتن رو یه تخت چرخدار دیگه و بردن ریکاوری اونجا بچه رو چند دقیقه آوردن کنار سینم یکم شیر خورد و تماس پوستی داشت بعدش بردنش و بهم دستگاه فشار وصل کردن و فشارم و گرفتن چون نفسم سخت میومد ماسک اکسیژن گذاشتن رو دهنم و هی ازم سوال میپرسیدن که اسمم چیه اسم بچم و چی میزارم و این چیزا منم فقط گریه میکردم درد نداشتم و فقط اشکام میومد نمیدونم چرا بعدش دیگه یک ساعت و نیم تقریبا تو ریکاوری بودم که از نظر خودم کلا پنج دقیقه طول کشید و بردنم بخش
مامان جوجه رنگی💕 مامان جوجه رنگی💕 ۱ ماهگی
تجربه سزارین ۲
رفتم داخل اتاق عمل بلند شدم دراز کشیدم روی تخت بعد یه خانومه اومد باهام صحبت کرد و دکتر بیهوشی اومد من گفتم پمپ درد میخوام برام وصل کرد دکتر بیهوشی بعد خانومه منو نشوند یکم سرمو به جلو نگه داشت و آمپول رو زد دکتر و سریع منو خوابوند دستامو باز کرد گفت خودتو تکون نده بعد کم کن پاهام حالت گز گز کرد دکتر اومد پرده رو کشیدن خانومه همینجوری باهام صحبت می‌کرد من گفتم انگار زیر شکمم خیس شده دکتر گفت آره دارم با بتادین پاک میکنم حالت خیلی مونده بیست دقیقه دیگه بدنیا میاد نگو بریده بوده😂یهو دیدم تکون تکون داد بچرو از تو شکمم کشید بیرون یه نفر با ارنجاش افتاد سر شکمم و فشار داد بعد صدای گریه بچه اومد گرفتش بالا یه لحظه دیدمش از بالای پرده دیدم دکتر بچمو برد فکر کردم گذاشته یکی دیگه بخیه بزنه هی میگفتم دکتر داره بخیه میزنه میگفتن آره بابا خود خانم دکتره انقدر فوضولی کردم که پرده رو داد پایین بهم چشمک زد تا خیالم راحت شد یعنی بهتریییین بخش زایمانم اتاق عمل بود خیلی باحال بود بعد دخترم گریه میکرد آوردن گذاشتن رو سینم سرشو چسبوندن به صورتم شروع کرد مکیدن صورت من و آروم شد🥲🥺🥺بعد بردنش شروع کرد گریه من همینجوری اشکام میومد و میگفتم خدایا شکرت یهو احساس خشکی گلو کردم گفتم انگار نفس تنگی دارم بعد اکسیژن گذاشت گفت یچیزی برات میزنم بخواب مقاومت نکن بعد سریع خوابم برد تو ریکاوری اکسیژن وصل بود بهم و خواب بودم ولی می‌شنیدم صداهارو صدای گریه دخترمم میومد ساعت ۷ و ۴۰ دقیقه دخترم به دنیا اومد ساعت ۹ من تو ریکاوری بیدار شدم آوردن گذاشتن سر سینم شروع کرد مکیدن و شیر خوردن
مامان طالبی مامان طالبی ۲ ماهگی
پارت چهارم

دیدن نه من بی حس نشدم همش دارم جیغ میرنم گفتن باید بیهوشش کنیم گاز بیهوشی زدن ولی تاثیر نداشت گفتن غذا خوردی نمی‌دونم بخاطر چی بود که بیهوش نشدم شانس بد من خدا به روی هیچکس نیاره خیلی بد بود

ولی دوتا لایه اولی کامل حس کردم برای بقیه دیگه بی حس شدم
بعد دیدم یکی روی قفسه سینه مو فشار میده و یهویی انگار شکمم خالی شد یه حس عجیبی داشت ‌صدای گریه بچه بلند شد اون لحظه تمام اتفاق های بدو فراموش کردم یه حس خیلی خوبی بود گریه میکردم میگفتم میخوام ببینمش بعد شانس من اون موقع دیگه داشتم بیهوش میشدم یه آمپول بهم زدن بچه رو بردن کاراشو کنن گفتن وزن ۲۵۰۰شنیدم گریه میکردم چرا چرا سنو که گفته ۳۳۰۰ خیلی تعجب کرده بودم
میگفتم بچم میره دستگاه گفتن نه وزنش نرماله بعد گفتم نشونم بدینش گرفتن بغل صورتم ولی چشام تار بود میگفتم نمیبینمش حالم خیلی بد شده بود
بردنمون اتاق ریکاوری بچه اون ور بود بهش سرم میدادن میگفتن قندش افتاده گفتم منکه بیهوش نشدم بیارین شیرش بدم چرا قندش افتاده گفتن شیر نداری هی بهش سرم میدادن یکساعتی که توی ریکاوری بودم