سلام اومدم تجربه سزارینمو بگم : پارت ۱ 👧🏻✨❤️

از شب ساعت ۱۲ ناشتا بودم شامم سوپ و مرغ خالی خوردم برنج نخوردم. شب از استرس و فکرو خیال یه ساعت بیشتر نتونستم بخوابم ، ساعت ۵ دیگه پاشدم نماز خوندم ارایش کردم وسایلامونو برداشتیم و رفتیم بیمارستان که نزدیکمونم بود ۵ دقیقه ای رسیدیم. به دکترم گفته بودم‌زود عملم کنه که استرس نداشته باشم اونم گفت پس ۶ اینا برو بستری شو، خوسبختانه نفر اول بودم توی لیست که پذیرش شدم و قرار بود نفر اول منو عمل کنه. تا رسیدیم بردنم توی بخش زایمان و اطلاعاتمو مدارکمو گرفتن سوالاشونو پرسیدن و گفتن همسرت بره بخش بستری و پذیرشت کنه خودتم لباساتو عوض کن طلا اینا و گیره سرم نداشته باش. منم چون از قبل میدونستم ننداخته بودم. هرچی داشتمو دراوردم و ست صورتی بیمارستان و پوشیدم. لباسامو دادم به همراهام که بیرون نشسته بودن باز برگشتم داخل. دراز کسیدم روی تخت که کنار منم یه مامان باردار دیگه بود که قرار بود طبیعی بچشو بدنیا بیاره و انقباض داشت هی دردش میگرفت منم اونو میدیدم یه کوچولو استرس میگرفتم با خودم گفتم خوب شد من طبیعی نیستم..🙃 ا

۱ پاسخ

خب....

سوال های مرتبط

مامان نیل آی مامان نیل آی ۹ ماهگی
سلام من اومدم با تجربه زایمانم😍
اول از همه باید بگم خدا روشکر برای این لحظه 🤲🧿
پارت اول :
من بعد از کلی حرص و جوش و استرس که قرار بود برم فامیلی... بخاطر بسته شدن فامیلی رفتم بیمارستان پارس چون دکترم فقط این دوتا بیمارستان میرفت. خیلی از خانم دکتر راضی بودم عملم خیلی راحت بود .
برای روز ۳ اسفند نامه داشتم و روز قبلش ۲ اسفند برای تشکیل پرونده بهمون زنگ زدن و من از ۹ صبح تا ۲بعدظهر با همسرم بیمارستان بودیم...
منم راستش ی کوچولو استرس داشتم از طرفیم خوشحال بودم قراره جوجه تو دلمو ببینم 😍 خیلی تو ذهنم تصورش میکردم .. خلاصه شب قبل عمل خواهرم اومدم پیشم باشه تا من استرس نداشته باشم... منم فقط یک ساعت و نیم خوابیدم.... و ۶ صبح حرکت کردیم به سمت بیمارستان.
وقتی رسیدیم اول ی آقایی اومد دستبند مشخصات رو زد به دستم و گفت برم داخل بخش و به همسر و خواهر و مادرشوهرم اجازه ندادن بیان داخل اونجا بود که ی لحظه بغضم گرفت ولی خیلی جلو خودمو نگه داشتم.
ادامه تایپیک بعد
مامان طالبی مامان طالبی روزهای ابتدایی تولد
پارت دوم
دکتر گفت پنجشنبه برو بستری شو حرفایی هم که میزنم بزن
گفت برو زایشگاه بگو دیابتی هستم و از صبح بچم حرکت نمیکنه منم با ماما زایشگاه هماهنگم
منم که آماده نبودم کلی استرس گرفتم
از مطب رفتیم خرید برای خونه شیرینی و اینا
پنجشنبه که شد ساعت یازده رفتم زایشگاه حرفایی که گفته بودن رو گفتم ماما اومد اسممو پرسید و فورا لباس داد و بستریم کرد من استرس گرفته بودم فکر کردم میخوان عملم کنن سوالم نمیتونستم بپرسم چون دکترم گفته بود چیزی نگو بستری کردن منو تا ساعت چهار عصر سرمو اینا بهم وصل کرده بودن ان اس تی گرفتن ماما اومد زد زیر دستگاه که خطا بده بعد گفت چیزی نگی من دستش گرفتم
ماما بعدی اومد گفت چرا اینجوری شد کسی دستش گرفت گفتم نه
خلاصه همینجوری هی آن اس تی گرفتن شد شب منم از ساعت یازده چیزی نخورده بودم ماما اومد گفت دکتر گفته هفته هات کمه دکتر گفته آمپول ریه بزنم من گفتم نه قبلا زدم الان دیگه توی این هفته لازم نیست گفت دکتر گفته ماهم میرنیم آمپول رو زدن بعد رفت یکساعتی گذشت اومد گفت شام بخور امشب عمل نمیشی
منم اعصابم خورد شد از صبح قرار بود عملم کنن الانم اینجوری میگن
شام خوردم ساعت ۱۲شب شد اومدن گفتن باید ببریمت بخش رفتیم بخش اون شب خیلیییی زیاد حرکت داشت جوری که شکمم درد میگرفت
خیلی از حرکاتش ترسیده بودم خیلی عجیب بود بالاخره تا ساعت چهار شب شد خواب رفتم باز شیش از استرس از خواب پریدم از ساعت شیش تا ده صبح هیچ حرکتی نداشت گفتم بچم حرکت نداره اومدن بردنم ان اس تی و بله واقعا توی ان اس تی هم حرکت نداشت
بردنم سریع سنو سنو هم بد بود و فهمیدم اینا جزو نقشه دکتر نیست بچم واقعا حرکت نداره
مامان نورا مامان نورا روزهای ابتدایی تولد
تجربه زایمان پارت اول
من در طول بارداری مبتلا به دیابت شدم که دکتر برام آمپول انسولین توصیه کرد و من ۶واحد هر شب تزریق میکردم
طبق توصیه دکتر قرار شد که ۸ابان ماه در هفته ۳۷و۶روززایمان کنم و سزارین اجباری بودم بیمارستان پیامبران
ساعت ۵ونیم با همسرم سمت زایشگاه بیمارستان رفتیم ترس عجیبی منو گرفته بود بابت عمل و درد های بعدش ولی از طرفیم از اینکه استرس های بارداری تموم میشد و میتونستم از این سنگین بودن خلاص بشم ودخترم ببینم خوشحال بودم خلاصه من رفتم و یه سری امضا ها گرفتن از من و همسر گرفتن گام عمل دادن و لباس بچه
دکترم قرار بود ساعت۹عمل کنه ساعت ۸و‌ربع دکتر اومده بود و سریع منو آماده کردند و رفتیم سمت اتاق عمل
تا اونجا با ویلچر بردنم ...به اتاق عمل که رسیدیم گفتن برم روی تخت دراز بکشم
تنها صحنه ای ک می‌دیدم سقف بالا سرم بود و اتاق های پشت هم که واردش می‌شدیم ...خدا می‌دونه چه استرسی گرفت منو اط طرفیم دوس داشتم قبل عمل همسرم ببینم ولی متاسفانه براش کار پیش اومده بود و رفته بود ...ولی پشت اتاق عمل منتظرم بود...
مامان 🧜‍♀️مانلی🧜‍♀️ مامان 🧜‍♀️مانلی🧜‍♀️ ۶ ماهگی
#تجربه زایمان
پارت پنجم:خلاصه رسیدیم به روز زایمان هرچند من تا صبح نتونستم بخوام البته به طرز عجیب غریبی به خاطر ترس زایمان نبود به خاطر لگدای دخترم بود😁
ساعت ۵:۳۰ صبح از خواب پاشدم چون باید ۷ بیمارستان میبودم اینم بگم به شدت تشنم بود مسواک زدم آرایش کردم لباسامو پوشیدم با مادرمو همسرم عکسامو گرفتم ساک و لوازممون رو گذاشتیم تو ماشین و ساعت ۶:۳۰ حرکت کردیم سمت بیمارستان قرار شده بود خانواده همسرم ۷ بیمارستان باشن رسیدیم بیمارستان و من رفتم بخش مادر و با همسرم و مادرم خداحافظی کردم و همسرم کلی منو بوسید🤗رفتم تو و ی خانمی اومد بهم گفت تمام لباساتو و بکن و اون گان رو بپوش و رو تخت دراز بکش و یه پرستار اومد انژیوکت وصل کرد و سرم زد و ی امپول دیگه زد تو ی سرم دیگه که نمیدونم چی بود ک به محض زدن اون حالم بد شد و بالا آوردم و حسابی ترسیدم سریع پرستار اومد اون سرم قطع کرد گفت چیزی نیست نگران نباش گاهی پیش میاد برای بعضی ها🥴دراز کشیده بودم ک به دکترم زنگ زدن و دکتر گفت که اول منو بفرستن اتاق عمل جز من دو نفر دیگه بودن اخه و من اولین نفر باید میرفتم😐
مامان فندق نمکی🌰💙 مامان فندق نمکی🌰💙 ۲ ماهگی
تجربه سزارین من پارت 1:
خب من بالاخره وقت کردم بیام از تجربه زایمانم بگم
راستش ۲دل بودم ولی تو این مدت خیلیاتون گفتین بیام بگم منم اومدم تعریییییف کنم براتون🤭
اول اینکه از خدا میخوام به هرکی که دلش نینی میخواد، بده🤲
و همه نینی هارو هم حفظ کنه🤲
(بگو آمین🤍)
اینطور شروع کنم که شب قبل عمل رفتیم بیمارستان و کارای بستری رو انجام دادیم.چقدرمممم که طول کشید تا نزدیکای صبح طول کشید و بالاخره بهم اتاقمو دادن.
ساعت طرفای ۵ و اینا بود که اومدم بخوابم که همون لحظه اومدن گفتن بیا بریم اتاق عمل🫠
مامانمم پیشم بود توی اتاق و کلی دلش سوخت که نتونسته بودم استراحتی کنم قبل عمل🥲
حدود ۶ نفری بودیم و با اسانسور رفتیم اتاق عمل
اکثرا استرس داشتن و یکی هم گریه میکرد😁😁
ولی من عجیب استرس نداشتم!!
اونی ک استرس داشت سزارینِ دومشم بود
و خانومه که داشت مارو میبرد اتاق عمل،بهش گفت ببین این خانوم(یعنی من) بچه اولشه و استرس نداره.خودمم متعجب بودم !
نشستیم به انتظار
اومدن سراغمون که ببرنمون اتاق عمل...
مامان لیام🧸 مامان لیام🧸 ۷ ماهگی
سلام من اومدم با تجربه ی زایمانم😌
البته اولش اینم بگم وگرنه تو دلم می‌موند
خیلی وقت بود منتظر این لحظه بودم😬
بالاخره منم زااااایمان کردممممم🥴😍😂

خب اول از همه بگم که من تاریخ زایمانمو میدونستم،چون انتخابم سزارین بود و اگه هزار بار برگردم عقب اول اینکه بچه دار نمیشم🥲😂
اگرم بشم و از دستم در بره انتخابم همون سزارینه!
دکتر به من نامه ی سزارین با هزار بدبختی و استرس برای ۱۲ هم فروردین سال ۱۴۰۳ داد برای بیمارستان تخت جمشید!
اول اصرار داشت که قائم زایمان کنم ولی من خودم راضی نبودم چون تعریف بیمارستان تخت جمشیدو بیشتر شنیده بودم🫢

ساعت و تاریخ موعود فرا رسید...
رفتم بیمارستان🥲
بلوک زایمان
بهم دمپایی دادن که کفشمو در بیارم
بعد بهم گفتن که برم لباسامو و طلا و کل خاندانمو بریزم تو کیسه و بخوابم تا با دستگاه آن اس تی انقباض بچه رو چک کنه🥹😂
منم با حوصله ی تمام به حرفشون گوش میدادم...

همه چی خوب بود خداروشکر
رفتم پرونده مو که با همسرم نصفشو توی این فاصله کامل کرده بودن،منم امضا زدم و همسرم فرستادن بره کپی بگیره😌
به منم گفتن که برم یه آزمایش ادرار بدم
همه ی کارا انجام شد
بردنم توی اتاق و دراز کشیدم رو تخت سرم وصل کردن و دستگاه آن اس تی بهم وصل بود
بد که دیدن مشکلی نیست یهو گفتن که سونداژ کنیم😐
منم از همه جا بیخبر،چیزیم نمیتونستم بگم دراز کشیدم تا بیان🥲



پارت ۱