ادامه تجربه سزارین....
آوردند ریکاوری، درد زیادی نداشتم ، بین اون همه، پرستار بچمو آورد و گفت این بچه کیه آنقدر گشنس داره دستاشو میخوره😅 گفتم نکنه بچه منه؟ فامیلمون ک پرسید گفت آره و آوردش بغلم، و خودش گذاشت رو سینه ام و فسقلی حدود نیم ساعت داشت سینه رو می مکید نمیدونم اصلا چیزی اومد دهنش یا ن😆😅 ولی بغلم آروم گرفته بود، بعد پرستاره گفت میبرمش بخش نوزادان و وقتی اومدی بخش، میارم پشت
همون حین حس کردم کم کم دردام شروع شد، ب پرستاره گفتم پمپ درد میخام گفت دیر گفتی🤨 گفتم مگه باید کی میگفتم ، قبلااصلا کسی ازم نپرسید میخای یا ن ک؟!
خلاصه یه ی ربع طول کشید و رفت آورد ،ولی بنظرم اثر خاصی نداره و شیاف دیکلوفناک اثر بهتری داره ....ولی اون لحظه ترسیدم نکنه پشیمون بشم ک چرا پمپ نگرفتم آخه فقط تو ریکاوری میتونستی بگی میخوای یا ن
درد هام لحظه ب لحظه بیشتر می‌شد، بخیه ها میسوخت و اطراف نافم درد میکرد از داخل
پاهامم ک هنوز حسش برنگشته بود و این منو بیشتر عصبی می‌کرد.....
تخت کناری که تازه اومد پیشم، اونم سزارین بود ولی بیهوشی کامل! و اینجا بود خداروشکر کردم ک بی‌حس شدم، چون به هوش اومده بود و جیغ و دادش ب راه بود و ( کسایی که بیهوشی ان، یهویی درد را یکجا می‌فهمن ک خیلی آزاردهندس! ولی بی حسی ها کم کم!)
اون خانم کنار گوشم زیاد ناله می‌کرد، حق داشت ولی خب منم درد داشتم و جیغ های اون انگار درد منم شدیدتر میکرد🤤😪( اینم بگم من نسبت ب درد خیلی مقاومم و جاهایی ک میگم درد داشتم واقعا درد فجیعی بود ک البته عادت ب کولی بازی درآوردن ندارم و سعی میکنم آهسته درد را تحمل کنم)
خلاصه یک ساعت و نیم تو ریکاوری بودم و گفتم میخوایم ببریمت بخش
خوشحال شدم

۳ پاسخ

به سلامتی انشاالله قسمت همه 💚😍

دردش غیر قابل تحمل بود؟

منم بیهوشی کامل بودم
اما جیغ و داد نمیکردم دردم قابل تحمل بود
بعدم که با شیاف کنترل میشد

سوال های مرتبط

مامان 🌸دیان من🌸 مامان 🌸دیان من🌸 ۳ ماهگی
مامان آوین کوچولو🩷 مامان آوین کوچولو🩷 ۶ ماهگی
ادامه تایپیک قبل
نمی‌دونم چقدر تو ریکاوری بودم تا به هوش بیام ولی مامانم می‌گفت دوسه ساعتی طول کشیدن بیارنت....به هوش ک اومدم هیچ دردی نداشتم خیلی حس سبکی میکردم واقعا اون چهل دقیقه برام خیلی عذاب بود شاید بدن من تحمل درد نداشت پمپ درد داشتم قبل اینکه برم اتاق با اون حال بدم فقط میگفتم بگید شوهرم پمپ بگیره ....ب هوش ک اومدم همه جارو تار می‌دیدم وهیچ دردی نداشتم یکی آوردن بغل دستم تازه ب هوش اومده بود بنده خدا خیلی درد داشت پمپ نداشت افتضاح ناله میکرد گریه میکرد می‌گفت اینجا کجاست من کجام من داشتم اونو دلداری میدادم😂😂ببین پمپ درد چقدر لعنتی خوب بود ک من هیچی نمی‌فهمیدم ....بعدش رو کردم ب پرستار گفتم بچم سالمه توروخدا بیارید ببینمش ....آورد بالا سرم دیدم ی دخمل تپل سفید خیلی تار می‌دیدم ب پرستار گفتم شبیه منه؟گفت آره خیلی خوشگله گفتم چ رنگیه پوستش گفت سفید سفید 😂گفتم چشاش رنگیه گفت دیگه اون معلوم نیست چشاش بسته🤣آخه خودم چشام رنگیه دوست داشتم مث خودم بشه بعد اومدن تختم جا بجا کردن بردن بخش تا شب درد نداشتم حتی برای ملاقات آرایش هم کردم قبلش مژه کاشته بودم .....تا اینکه شب اومدن گفتن پاشید راه برید
مامان هیلدا مامان هیلدا ۲ ماهگی
زایمان سزارین پارت ۲
بعداینکه بچه ب دنیا اومد و صداشو شنیدم ی حسی داشتم ک اصلا نمیشه توصیف کرد فقط اشک بود ک از چشمام میومد..تو اون لحظه همه رو دعا کردم..بعدش اوردنم ریکاوری یکم سردم بود هیچ دردی نداشتم اصلا حس میکردم فلج شدم😅 ساعت ۶ اوردن بخش منو.تا ساعت ۱۰ ۱۱ هیچ دردی نداشتم بعد کم کم بی حسی رفت و من دردام شروع شد ولی قابل تحمل بود در حد درد پریودی..اوردن بهم چای عسل دادن گفتن بخور اگ حالت تهوع نداشتی کم کم غدا بخور.اونو ک خوردم چنددیقه بعد گلاب ب روتون یهو بالااوردم فقط اون لحظه خیلی اذیت شدم و بخیه هام تیر کشید.دگ لباسام و همه چی کثیف شد پرستار اومد گف باید پاشی بریم عوض کنم همه چیتو.منم بلندشدم اروم راه رفتم.اونقدری ک من ازاولین راه رفتن شنیده بودم وحشت داشتم ولی واقعا دردش واس منی ک خیلی کم طاقتم قابل تحمل بود.خلاصه ک همه چیمو عوض کردن و اومدم دراز کشیدم دردم زیاد بود شیاف گذاشتن یکم بهتر شدم دگ کم کم غذا خوردم خیلی کم خوردم میترسیدم باز حالم بد شه.خرما و ابمیوه خیلی خوبه حتما بخورید.اخرشب ام سوند رو کشیدن یک لحظه درد داشت فقط.فرداشم ساعت ۱۲ مرخص شدم.
مامان قلب من(💙) مامان قلب من(💙) ۳ ماهگی
پارت سوم
رفتم ریکاوری خیلی خوابم داشت ولی ب زور خودمو بیدار نگه داشتم. نینی اوردن شیر بخوره گفتم شیر دارم؟ گفت اره باید چک کنیم میتونه بخوره یا نه. ی ساعت تو ریکاوری بودم و بعد با پسرم منو بردن بیرون اتاق عمل. همه منتظر بودن منم این لبخند از لبام نمی رفت اون حس خوب. پرستار گفت خوبی گفتم عالی هنوز بی حسم، 🤣 رفتیم بخش رو تخت گذاشتن منو و همراهام اومدن و پرستارا هی میان چک کنن . چند بار شکمو فشار دادن ک همه تو بی حسی بود ولی یکیش وقتی بود ک بی حسی داشت میرفت و ی کوچولو درد داشت دو ثانیه فقط گفتم آیی یواش. دیگ ساعت ملاقات شد و من خوشحال ک هنوز بی حسم همش منتظر دردای پریودی شدید بودم. دیگ داشت بی حسی از بدنم میرفت حس میکردم گز پاهام ب مچ رسیده مثلا ولی هنوز بی درد. پرستارا هم هر 3 ساعت شیاف میزاشتن. ملاقاتم انقد صحبت و شوخی کردم ک نگو همه گفتن واقعا درد نداری گفتم نه هنوز بی حسم. دیگ تقریبا 5_۶ غروب ی حس خیلی ریزی قسمت بخیه داشتم درد نه. ساعت ۷ گفتن مایعات شرو کن که انگار دنیارو ب من دادن چون خیلی تشنم بود. با نسکافه و اینا شرو کردم چایی نبات و... تااا ۱2 شب مایعات خوردم ولی کم کم ک حالت تهوع نگیرم ی وقت. ازشون پرسیدم کی باید راه برم گفت 12.منم کم کم رو تخت شرو کردم ب تکون دادن پاهام چون خشک شده بود ک واسه راه رفتن کارم اسونتر باشه. هنوزم درد نداشتم ولی میدونستم جا بخیه هام ی فشاری هست. ساعت 12 گفتن بیا راه بریم منم کابوس بود برام چون همه از اولین راه رفتن نالیده بودن اینجا. اروم بلندم کردن از تخت نشستم. ی حس بدی هست درد نیست یکم نشستم راستی قبل راه رفتن یواشکی 2 تا شیاف گذاشتم با خودم برده بودم. نشستم رو تخت و اولین پایین اومدن خیلی سخت بود. درد نداشت ولی ادم نمیتونست چطوری بیاد🤣
مامان ریحانه‌سادات مامان ریحانه‌سادات ۱ ماهگی
و قسمت سخت ماجرا تازه از اینجا شروع شد
از وقتی عمل تموم شد سرمای عجیبی تموم وحودمو گرفت جوری ک از سرما دندونام بهم میخورد و کم کم دردای ریزی هم حس میکردم ک بهشونم گفتم من خیلی سردمه ک گفتن بخاطر داروییه ک بهت زدیم
بعدش
دونفر اومدن و با پارچه روتختی ک زیرم بودم بلندم کردن و گذاشتنم رو تخت بخش ریکاوری و بردنم ب اتاق ریکاوری ک سرماش عحیب بود
ی دستگاه فشار و ظربان قلب بالا سرم بود ک بهم وصل بود و هر۱۰دقیقه فشارم گرفته میشد و تو مانیتور نشون داده میشد
اون شب بخش زنان ب شدت شلوغ بود
جوری ک تخت خالی نبود ک مارو بستری کنن و ۲ساعت تو اتاق ربکاوری نگهمون داشتن درصورتی ک نهایت ۴۵دقیقه نگه میدارن لحظه ب لحظه دردم بیشتر میشد اینقدر درد شدید بود ک درد سرم فشار درمقابلش هبچ بود
و از اون حجم درد دوباره بیهوش شدم
نمیدونم چقدر گذشت ک دوباره ب هوش اومدم و فقط اون لحظه خدارو صدا میزدم ک اخه چرا اینقدر من درد دارم
بعد۲ساعت اومدن و گفتن ب همسرش بگید بیاد ک بلندش کنیم ببریم بخش
اینقدر دردم شدید بود ک وقتی بلندم کردن ک بزارنم رو ی تخت دیگه تا ببرنم بخش زنان فقط جیغ میزدم
تحمل کوچک ترین حرکت و نداشتم
و حالا با این وضعم تختم افتاده بود دست ی پرستار ناشی ک دائم تختمو میکوبید ب درو دیوار و جیغ من میرفت هوا

ی ماما اومد ک چک ببینه خونریزی نداشته باشم و ابنکه رحمم جمع شد یا نه و شکمم و محکم فشاد داد جاتون خالی چنان ابنجا من جیغ شدم تموم بخش شد صدای من شوهرمم عصبانی شد گفت خانوم چخبرته نمیبینی درد داره خانوم من ک صداش در نمیاد اینحور داره جیغ میکشه چرا همچین میکنی ک خانومه
مامان peransa🌸 مامان peransa🌸 ۱۴ ماهگی
سلام 😍منم بلاخره دیروز زایمان کردم
از تجربه زایمان بخام بگم صبح ساعت 8 رفتم زایشگاه سوند و ازمایش و ان اس تی گرفتن سوند برام خیلی سخت بود و درد داشت 5 ساعت یا 6 ساعت بستری بودم تا دکترم اومد حاظرم کردن بردن اتاق عمل من فکر میکردم بی حس میکنن ولی ب هوشم کردن بهشون گفتم من بی حسی میخام دکتر گفت بی حسی عوارض داره کمر درد و سردرد میگری بد زایمان خلاصه 3 ثانیه نشد پلکم شدید سنگین شد گلوم داغ شد بیهوش شدم چشم باز کردم ریکاوری بودم قبل عمل درخاست پمپ درد کردم ک ب نظرم عالی بود عالی ینی اگه نبود من میمیرم از درد چون بلافاصله بد ب هوش اومدن درد حس کردم و میلرزیدم حتی اون موقع ک بهوش اومدم پمپ داشتم ولی دردو حس میکردم در رابطه با فشار دادن شکم یبار فشار دادن جیغم رفت هوا دیگ اصلا نزاشتم بهم دست بزنن بردنم اتاقم دردم قابل تحمل بود شیاف گذاشتن ک کلا درد نداشتم ولی مطمعنم بخاطر پمپ دردم بود وگرنه درد داره خلاصه اون شب بعد عمل راه نبردن منو 12 شب مایعات خوردم 6 صبح اولین بار راه رفتم سخت بود شدید ولی تونستم تا ظهر بودم ک اومدم خونه الان خیلی بهترم ❤اینم از تجربه من
مامان افرا🐥🩷 مامان افرا🐥🩷 ۸ ماهگی
پارت ۳
اومدم ت ریکاوری وای ک دردام شروع شد کنارمم ی مرده چشمش عمل کرده بود هی حرف میزد و چرت و پرت میگفت منم ک بی‌حسی بودم و چندتا زنه هم عمل چشم داشت کنارم بودن وقتی دردام شروع شد خیلی بد بود پرستار اومد مسکن زد بالا آوردم ی ساعت بعد دوباره گفتم زد دوباره ی ساعت بعد گفتم درد دارم گفت پمپ درد میخوای گفتم آره آورد وصل کرد خدا خیرش بده عالی بود پرستار اتاق عمل ک پرسیده بود گفتم نه وقتی دید وصل کردم ب پسره گفت چرا وصل کردی اون موقع ک میگفت نمی خوام گفتم والا ببخشید الان پشیمونم دیگ منو نزدیک ۴ ساعت ت ریکاوری نگه داشتن منم چیزی نمی گفتم ولی مامانم اون در دعواش شده بود با پرستارا ک ۴ ساعته دکتر رفته هنوز بچه من نیوردین اونام گفت برانکارد نداریم اونم گفتم من این بیمارستان و رو سرتون خراب میکنم 🤣 وقتی برانکارد ندارید بی خود میکنید پذیرش میکنید برا پول گرفتن فقط خوبین و کلی حرف 😅😅
دیگ شوهرم آرومش کرده تا دیگ اومدم بخش میگفت استرس داشتم چیزی شده باشه بچه هم نشون نمیدادن چشم انتظار کلی عصبانی بود همین منو آوردن میخواست دوباره دعواشون کنه گفتم مامان ول‌کن من خوبم دیگ بخیر گذشت 😂😂😂

داداشم مسخره مامان می‌کرد ک موقع عصبانیت چیا می‌گفته 😅😅
دیگ روز بعدش همون ساعت مرخص شدم اومدم خونه
ولی کلی درد دارم .....
مامان نینی جون مامان نینی جون روزهای ابتدایی تولد
مامان مامان نویان❤️ مامان مامان نویان❤️ ۶ ماهگی
خلاصه همش منتظر بودم کار بخیه تموم کنه ک تموم نمیشد خیلی طول کشید خداییی یه ساعتی شد دیگ کلافه شده بودم ک تموم شد و درد کمرم شروع شد انگار با ساطور کمرمو زده بودن گفتم پمپ درد بیارید دارم میمیرم..خلاصه بردنم ریکاوری اونجا شکممو فشار دادن چون خیلی بی حسی نرفته بود انچنان درد نداشت..ولی بعد ده دقیقه بی حسی رفت درد شکمم شروع شد ای خداااا چ طاقتی به ادم میده انگار سوخته بودم تا زخم قشنگ انگار مثلا اتو رو گذاشتن سر جای زخم ک ایقد داد و بیداد میکردم همونجا بچمم اوردن یکمم شیر خورد سر سینه هم نداشتم اصلا🥴بعدش بردنش ب بقیه نشونش بدن
منم بی حسیم کلا رفت و میخواستن ببرنم بخش ک پرستار اومد باز شکمم فشار بده.‌گفتم بگو یا خدا تو ریکاوری فشار دادن لازم نیست گفت اون ب ما ربطی نداره الان مریض مایی دوباره باید فشار بدم..دستشو گرفته بودم حالا مامانم اینا و شوهرم بالا سرم..جیغ میزدم گریه میکردم ک اونام ب گریه افتادن..هیچ جای عمل به این سختی نبود واقعا..بردنم بخش هنوز شدیدا درد داشتم..
همه خانواده تو اتاق بودن بچمم همونجا بود..دیگ پمپ درد کم کم اثر میذاشت و درد قابل تحمل میشد و من خواب الودتر..واقعا ماه اخر نخوابیده بودم اصلا دیگ خوابیدم برا خودم تو اون همه سر و صدا
مامان دلانا🦋 مامان دلانا🦋 ۴ ماهگی
دکترم اومد احوال پرسی کردن سکم ک صحبت کردن بعدش یه سوزش عجیبی توی شکمم احساس کردم خیلی درد داشت دیدم داره ادامه دار میشه جیغ زدم دکترم پرسید درد داری خیلی درد سوزش بدی بود دکتر بیهوشی گفت هیچی نیست احساس میکنی استرس گرفتی منم گفتم شاید راست میگ بی توجه بودم بازم یهو دیدم سوزش عجیبی دارم گریه کردم گفتم خیلی درد دارم دکترمم گفت مریضم درد داره اینطوری عمل نمیکنم تااینکه ماسک بیهوشی اوردن توی سه تا نفس من بیهوش شدم🥲
چشمام ک باز کردم ساعت ۱۰نیم بود درد داشتم منو داشتن میبردن بخش ک شوهرم مامانم دیدم هر دو‌گریه میگفتن دخترتو‌دیدی فقط تونستم بگم بیهوشم کردن بچه ندیدم رفتیم بخش اومدن مسکن زدن ولی انقدر دردم زیاد بود گز‌گز جای عمل میفهمیدم بچه اوردن پیشم باید شیر میدادم پرستار کمک کرد یبار چندتا میک زد خیلی گشنه بود بچه گرفت خوابید فوری بعدچندساعت دوباره اثر مسکن ک رفت دردام غیر قابل تحمل بود ولی گفتن باید تا ۶صبر بکنی بعد مایعات شروع کنی بخوری راه افتادی مسکن میدیم دوبار همینطور ب بچه شیر دادم دراز کشیده یهو بالا اورد سیاه شد بچه مامانم برد بخش نوزادان بچه رو بستری کردن ساعت ۶دقیق🫠