تجربه زایمان #پارت هشتم
بعد نیم ساعت اومدن منو موقتا بردن بخش زایمان تا یه اتاق تو بخش زنان خالی بشه و منو ببرن. تو این حین تقریبا ساعت ۱ بود که به پرستار گفتم بچم رو بیارید و بچم رو اوردن و مثل یه فرشته خوابیده بود و پرستار گفت میخوای پیش خودت بذارمش گفتم معلومه که میخوام😍 و اونم گذاشت کنارم و خودشم اونجا ایستاد که اگه کاری داشتم بهش بگم
یهو دیدم تلفن کنارم داره زنگ میخوره و پرستار گفت خانم گوشی بردار که مامانت تا الان ۲۰ بار زنگ زده و گوشی رو برداشتم که مامانم با نگرانی گفت حالت خوبه بچت خوبه کجایی چرا نمیارنت تو بخش نکنه مشگلی داری😂 که گفتم مامان ارومتر بخدا هم من هم ماهان خوبیم و فقط بخش جا نداره که بیارنمون و احوال شوهرم پرسیدم که گفت اونم اینجا همش داره خبر میگیره که کِی میارنت و الان بهش میگم خوبی و تلفن رو قطع کردیم. کلا من تو بخش زایمان نیم ساعت بودم تا برم تو بخش زنان که مامانم ۲۰ بار زنگ زد و احوالم پرسید(مامانه دیگه واقعا الان حالش رو درک میکنم که نکران بچش بوده)

۱ پاسخ

عزیزم حین زایمان استرس بچه رم داشتی؟که سالم باشه مشکلی نداشته باشه؟من خیلی این استرسو دارم

سوال های مرتبط

مامان ماهان مامان ماهان ۳ ماهگی
تجربه زایمان #پارت هفتم
صدای گریه بچم رو شنیدم و همه پرستارا گفتن وای چه نینی خوشگلی و اسمش رو پرسیدن و گفتم ماهان و از اون موقع میگفتن وای مامان ماهان خوشبختلت چه بچت خوشگله و میفهمیدم که دارن منو مشغول میکنن تا دکتر بخیه بزنه. یهو دیدم یه پرستار اومد پیشم با یه تیکه پارچه سبز که یچی توش وول میخورد و یهو گریه ماهانم بلند شد و منم همراهش گریه کردم و تا پرستار بچه رو گذاشت کنار صورتم ناخوداگاه بچه اروم شد و پرستار گفت هرطور که باهاش در طول حاملگی حرف میزدی الانم حرف بزن که بفهمه اومده پیش مامانش و منم تا صداش زدم بچم خودشو انگاری هی میمالید به صورتم و واقعا حس قشنگی بود. بچه رو بردن بخش نوزادان و منم ده دقیقه بعد مناقلم کردن بخش ریکاوری و اینم بگم موقعی که داشتن از روی تخت عمل منو میذاشتن روی یه تخت دیگه کلا انگار پا نداشتم و بعضی مواقع واقعا پام همراهم کشیده میشد. بردنم ریکاوری و شروع کردم به لرزیدن. انگاری برقم گرفته باشه فقط میلرزیدم که به پرستار گفتم و گفت طبیعیه و الان خوب میشی و واقعا هم بعد یکربع خوب شدم و زنگ بخش زنان زدن که بیان منو ببرن ولی چون دیروزش روز زن بود ظرفیت بخش زنان تکمیل شده بود
مامان همتا مامان همتا ۲ ماهگی
تجربه سزارین (4)
بعد همش گریه میکردم و مامانمو صدا میزدم خیلی حس بدی بود همون به هوش اومدن خیلی تجربه بدی بود .دیگه باز دوباره انگار بیهوش شدم وقتی چشمامو باز کردم دیدم تو ریکاوری ام و همچنان دارم گریه میکنم و میلرزم و مامانمو صدا میزنم .پرستار رو دیدم داره سینمو داره دهن بچم میکنه بچمو ندیده بود به پرستار گفتم بچم سالمه گفت آره گفتم ببینمش نشونم داد اما من چیزی ندیدم برام تاز بود بعد بچمو گذاشت اونطرف من همش میلرزیدم و چشام و باز و بسته میکردم بعد پرستار بخش اومد گفت فشارش بالاس من اینجوری نمیبرمش فشارشو بیارین پایین .که دکتر بی هوشی اومد یه آمپولی تزریق کرد که هم فشارم اومد پایین هم لرزشم قطع شد بعد که فشارم کنترل کردن دیدم دکتر بیهوشی یه چیزی آورد پرستار گفت مگه پمپ دردم داره دکتر بیهوشی گفت آره پمپ درد خواستن من هم از همه جا بی خبر گفتم حتما رایگانه و به همه میدن که پمپ درد رو دکتر بیهوشی گفت هر ۱۰ دقیقه این دکمه رو بزن .بعد من و بردن تو بخش در بخش رو که باز کردن مامانم و مادر شوهرم و شوهرمو دیدم .تا دیدمشون شروع کردم به گریه کردن .همشون باهام اومدن تو اتاق پرستار با کمک مامانم و شوهرم من و گذاشتن رو تخت مامانم بنده خدا گریه میکرد دستامو بوس می‌کرد منم گریه میکردم شوهرم پیشم بود خمش بوسم می‌کرد باهام صحبت می‌کرد بعد بچمو و آوردن و همشون دیدنش و خودمم دیدم که وقتی دیدمش یه حس سردرگمی داشتم حسی بهش نداشتم همش میگفتم چرا حس ندارم به بچم یعنی من مادر شدم 😭
مامان گردو🩵(رهام) مامان گردو🩵(رهام) ۱ ماهگی
پارت سوم...
پمپ دردم دکترم تو اتاق عمل گفت نمیخواد بذاری و خوب نیست و همون شیاف خوبه و منم چون خیلی دکتر خودمو قبول داشتم به حرفش گوش کردم پمپ دردو لغو کردم
از بخیه زدن و اینام هیچی نفهمیدم ماساژ رحمیم دکترم چندبار تو بی حسی انجام داد که اونم هیچی متوجه نشدم خداروشکر تا بعدش که بردنم ریکاوری.
بعد من دوتا خانوم دیگه هم آوردن و منتظر بودم همونطور که دیدم بچه های اونارو آوردن ولی پسرمنو نیاوردن.دلم داشت آتیش میگرفت که یهو یه پرستار اومد گفت پسرتو بردن بخش نوزادان بخاطر اینکه ریتم تنفسیش تند بوده باید تحت نظر باشه.بدترین حال عمرم بود واقعا باورم نمیشد شوک فقط پرستارو نگاه کردم وقتی رفت بعد چند دقیقه تازه فهمیدم چیشده و شروع کردم گریه کردن حتی رو تخت نیم خیز شده بودم دنبال بچم میگشتم خیلی حس بدی بود که یه پرستار دیگه اومد یکم دلداریم داد گفت هیچی نیست دو ساعت دیگه پسرتو میارن من دیدمش سالمه مشکلی نیست نترس و ...
گفتم به شوهرم گفتین؟بازهمون پرستار اولیه اومد گفت نه به شوهرت بگیم که سکته میکنه از ترس واقعا خیلی پرستار بیشعوری بود اون یه نفر که به پست من خورد و اینقدر بد بهم خبر داد از اون طرف میشنیدم که از دم در شوهرم همش داشت حال منو بچه رو از پرستارا میپرسید ولی راش نمیدادن بیاد داخل و همون پرستار بیشعوره برگشت گفت بهش بگین شرایط نداره بعد اومد بهم گفت اتاق خصوصی میخوای گفتم اره برگشت گفت تو که فعلا نوزاد نداری اتاق خصوصی میخوای چیکار حالا برو بخش هروقت بچتو آوردن بگیر
مامان امیرماهان مامان امیرماهان ۳ ماهگی
تجربه_زایمان_طبیعی_پارت_۷

ساعت ۸ شب زایمان کردم.. و ساعت ۸ و ۲۰ دقیقه تو حالتی که کاملا خوابو گیج بودم منو سوار ویلچر کردنو بردن روی همون تخت قبلی که بودم.. اینا رو متوجه میشدم اما اصلا تو حالو هوای خودم نبودمو گیج خواب بودم.. ساعت ۸ و ۳۰ دکتر اومد بالا سرم و با وجود بخیه باز معاینه‌م کرد که تو اوج خواب متوجه شدم که داد زدم از درد.. بعدم شنیدم که با بقیه خداحافظی کردو رفت.. باز بعد چشامو باز کردم دیدم بچم کنارم خوابه داره شیر میخوره.. ماما همراهم گذاشته بودش زیر سینم.
دفعه بعدی که ساعتای ۹ شب بود یه نفر اومد دستشو مشت کرد رو شکمم فشارررر داد و اونجام درد کشیدم.. باز یه نفر دیگه اومد گفت دکتر گفته خونریزیت زیاد بوده باید چک بشی و دوباره مشت کردو فشار داد رو شکمم..
و در آخر هم پرستار بخش ساعت ۹:۴۵ شب اومد و گفت پرستار بخشم باید معاینه‌ت کنم بعد بری بخش وگرنه همینجا میمونی‌هااا.. گفتم توروخدااا آروم.
گفت باشه.. و واقعا خوب فشار داد.. حداقل از قبلیا کمتر.
تیر خلاص رو هم یک نفر دیگه زدو گفت پاشو بریم دسشویی.. اومدم پاشم دیدم سرم سنگینه. اونم گفت بخواب نیفتی.‌ منه از همه بیخبرم دراز کشیدمو اونم با سوند اومد به استقبالم😅😅.. به اونم التماس کردم که بذاره خودم برم دستشویی که نذاشتو گفت نه ممکنه بیفتی.. خلاصه ادرارمو کشید که انصافا خیلی درد نداشت.
و ساعت ۱۰ و نیم شب بالاخره منو بردن بخش.
فردا صبحشم متخصص اطفالو زنان اومدن معاینمون کردنو ظهرشم مرخص شدم..
بخیه زیاد خوردم و هنوزم نمیتونم بشینم.‌ و اذیتم.. شکمم دو روز و اندی هست که کار نکرده😅
اما با تماااااام این توصیفات باید بگم که فکر میکردم زایمان طبیعی خیلی دردناک تر از این حرفا باشه..
مامان ابوالفضل مامان ابوالفضل روزهای ابتدایی تولد
تجربه زایمان طبیعی
۳۹ هفته و ۵ روزم بود که به بیمارستان رفتم و چون علائم زایمان رو نداشتم و دکترم گفته بود اگه دردت گرفت که هیچی ولی اگه درد نگرفت برو این نامه رو به بخش زنان و زایمان نشون بده که بستریت کنن ،بلاخره بستری شدم هر چقدر هم که بهم آمپول فشار زدن تو بیمارستان دردم نگرفت دکتر خودش اومد گفت یکم دوز داروهارو ببرید بالا و پرستارای بخش هم بهم توصیه میکردن که شربت زعفران غلیظ بخورم که اونم جواب نداد کلا هیچ دردی نداشتم ولی با آمپول فشار به زور ۳ سانت شدم که دردام بعد از یک روز بستری شروع شد ولی اونقدری نبود که زایمان کنم چون سابقه فشار بالا رو هم داشتم دکترم اومد و خودش کیسه آبم رو پاره کرد و دردم از اون موقع به بعد شروع شد که به غلط کردن افتاده بودم و به دکترم گفتم که سزارینم کن گفت تا اینجا خوب پیش اومدی باید صبر کنیم که زودتر زایمان کنی از ساعت ۱ ظهر تا ساعت ۷:۳۰ درد کشیدم ولی ارزش داشت چون الان پسرکوچولوم بغلم و خداروشکر میکنم که صحیح و سالم تو بغلم دارمش ولی واقعا زایمان طبیعی درسته که یه روز درد داره ولی الان من هیچ دردی ندارم و میتونم خودم کارای خودم رو بکنم
مامان ماهان مامان ماهان ۳ ماهگی
تجربه زایمان #پارت هشتم
ساعت ۲/۵ شد و هنوز جا خالی نشده بود و ساعت ۳ ملاقات بود و اگه تخت خالی نمیشد همسرمم نمیتونست بیاد ملاقاتم و میرفت تا فردا که ترخیص بشم و من فقط خدا خدا میکردم که یه تخت خالی شه و من فقط بتونم ده دقیقه شوهرم رو ببینم که ساعت دقیقا ساعت ۳ گفتن تخت خالی شده و میتونن ببرنم که انگار دنیا رو بهم دادن کم کم اثر بیحسی هم رفته بود و باید خودمو میذاشتم روی یه تخت دیگه و این یکم سختم بود ولی به عشق دیدن همسرم حاضر بودم تحمل کنم. با سختی رفتم روی تخت و پرستار اومدن بردنم و تا در اتاق عمل باز شد دیدم مامانم گفت وای خداروشکر اوردنش و بدو بدو با همسرم اومذن همراهم و خیلی حس خوبی بود که همسرم اومد دستمو گرفت و بوسید و فقط احوالم رو میپرسید(دروغ چرا اگه اول احوال بچش رو میپرسید خیلی ناراحت میشدم😂 ولی وقتی بهش گفتم بچه و چی و اینا گفت هیچی نگو تو برام مهم تری تا بچه. من بچه ی بدون تو رو نمیخوام و من گویا کارخونه قند تو دلم اب شد🤣🤣
مامان ایلیا💜 مامان ایلیا💜 ۳ ماهگی
زیر عمل فقط داشتم خدارو صدا میزدم و گریه میکردم دکتر گفت چرا گریه میکنی؟مگه صدای گریه اشو نمیشنوی؟حالش خوبه داره گریه میکنه دیگه گفتم سالمه؟گفت آره چرا نباشه فقط کوچولوعه🥹پسر من با وزن ۹۵۰ گرم بدنیا اومد اندازه عروسکه🥹بچه رو بردن ان آی سیو منم بردن ریکاوری و کم کم بی حسیم رفت و دردام شروع شد ولی من فقط واسه بچم گریه میکردم چی از زایمانم تصور کرده بودم و چی گذرونده بودم....زمین تا آسمون با هم فرق داشتن ولی بازم شکر..یکساعت رو ریکاوری بودم و بعد منو آوردن کنار یه تخت دیگه که ببرنم بخش و بهم گفتن خودتو بکش رو تخت!!!بلندم نکردن بهم گفتن خودتو بکش رو تخت!!! و من مردم تا اینکارو کردم یکساعت از عملت گذشته تقریبا بی حسیت رفته و باید همچین کاری بکنی!!با اون تخت آوردنم بخش و بردنم تو اتاق و دوباره کنار تخت گفت خودتو بکش رو تخت!اصلا به همراهام زنگ نزده بودن که من اومدم بخش و بیان کمکم کنن یا حتی خودشون همچین کاری بکنن..و من بخاطر بچم تحمل کردم چون اونجا برای بچه های نارس بهتر از جاهای دیگه بود🙂نیم ساعت گذشته بود و تازه به خواهرم اطلاع دادن من اومدم بخش و من زار زار از دوری بچم گریه میکردم چون نمیدونستم حالش چطوره چون ندیده بودمش(ادامه تاپیک بعد)
مامان حلما و حامی❤️ مامان حلما و حامی❤️ ۴ ماهگی
پارت سوم
حالا این وسط ها یه چیزی بگم خوبی بیمارستان تریتا اینه که طرح مادر و کودک داره یعنی از لحظه تولد تا رفتن مادر توی بخش نوزد تحت هیچ شرایطی از مادرش جدا نمیشه مگر اینکه مشکلی داشته باشه و ما در هر لحظه چه تو اتاق عمل ریکاوری لحظه ورود به بخش با هم بودیم و همسرم حتی زودتر نتونسته بود بچه رو ببینه همزمان با من اومد دیدش
در ادامه بردنم ریکاوری و اونجا خیلی معطل شدیم که به نظرم الکی بود و مشکلی از طرف خودشون بود چون ما اوکی بودیم آنقدر طولانی شد که من دردهام شروع شد پرستار زنگ زد و گفت اتاق و آماده کنید مریض من باید زودتر مسکن هاشو دریافت کنه درد هاش داره شروع میشه و همون موقع یکی از پرستارا یه مسکن زد که تاثیر زیادی ام نداشت ساعت ۴ وارد بخش شدم تو راه بودیم که همسرم سریع اومد بالای سرم و پیشونیم و بوسید و گفت مبارکت باشه دیدیش خیلی نازه و کلی خوشحال بود و ذوق داشت
یادم رفت بگم تو ریکاوری پرستاری که مراقبم بود ۳ بار ماساژ شکمی داد که بار اول درد نداشت ولی ۲ تای دیگه خیلی بد بود چون سریم داشت از بین میرفت و دستش و میگرفتم میگفتم تو رو خدا نکن اونم میگفت من اصلا کاری نکردم که
وقتی ام داشتم وارد بخش میشدم پرستار خودم اومد بالای سرم و خودش و معرفی کرد و گفتم تو رو خدا تو ماساژ نده گفت راه نداره یه بارم اون ماساژ داد و دیگه تمام
به نظر من عمل سزارین فقط ۲ تا شرایط بد بد بد داره یکی ماساژ شکمی یکی اولین راه رفتن وگرنه بقیش قابل تحمله و روز اولش خیلی سخته مرخص که بشی اگر رعایت کنی خیلی شرایط سخت و درد ناکی در انتظارتون نیست
مامان نیایش و نیلآی مامان نیایش و نیلآی ۲ ماهگی
تجدبه زایمان دومم قسمت چهارم:
مامانم اومدنزایشگاه بالای سرم بهم خرما و آبمیوه دادن تا یکم جون بگیرم.
بعد غنچه قشنگم رو آووردن تا شیر بدم یکم شیر که دادم حدود ساعت ۳ صبح بود که پرستارهای بخش اومدن منو رو ویلچیر گذاشتن و به بخش منتقل کردن اتاقم هم اتاق خصوصی بود اما من درخواست اتاق خصوصی نداده بودم چون جا نداشتن تو بخش برن اتاق خصوصی .اتاق خوب و دلبازی بود من تا بعد از ظهر اونجا بودم بعد تاین ملاقات اتاقم رو عوض کردن بردن اتاق عمومی اتاق عمومی هاش دوتخته بودن یکم دلگیر تر بودن و تخت هاشونم برقی نبود اگه خواستین بیمارستان پاستور زایمان کنید بنظرم اتاق خصوصی بگیرید اگه حساسید.من تایم کوتاهی تو اتاق عمومی بودم و ساعت ۹ شب هم مرخص شدم.
من که از همه چیز راضی بودم رسیدگی ماما زایشگاه برخورد پرستار ها و رسیدگی شون همش عالی بود. بیمارستانم پاستور بود.
دکترم هم که دومین تجربه زایمان طبیعی رو باهاشون داشتم باز دوباره به کار بلد بودن و حرفه ای و دلسوز بودنشون ایمان آووردم.و از همه مهمتر احساس مسئولیت و تعهدی که نسبت به بیمارشون دارن و زیر میزی هم نمیگیرن برام قابل توجه بود و هست دکترم هم فاطمه عادلخواه بودن.
مامان Ariyan🧸🤎 مامان Ariyan🧸🤎 روزهای ابتدایی تولد
خب منم از تجربه سزارینم بگم واستون من قرار بود که یک یک زایمان کنم بیمارستانم هم خصوصی شد به نظرم عالی بود از لحاظ روحی پرستارا و رسیدگی خیلی راضی بودم یکم زیر میزی دکترو حساب کردم و رفتم واسه تشکیل پرونده تو بیمارستان پرونده رو بردم زایشگاه و مامانم و شوهرم همراه بودن که نیومدن دیگه داخل زایشگاه منو بردن لباسمو عوض کردن ان اس تی گرفتن سوند وصل کردن سوزش داشت اولش ولی بعد اوکی شد سرمم رو وصل کردن و رو ویلچر فرستادنم توی اتاق عمل رفتار پرسنل عااالی بود همه جا تو اتاق عمل ازم فیلم گرفتن خوابیدم رو تخت دکتر شکمم رو بتادین زد یه آقا اومد تو سرمم بیهوشی زد و کلا دیگه نفهمیدم که دوساعت بعدش تو ریکاوری با دررررد شدیددددد بهوش اومدم 😭هیچوقت یادم نمیره ولی فقط گفتم خانم پرستار بچم سالم بود گفت اره و انقد تار دیدم که کامل هشیار شدم منو دیگه اوردن بخش شوهرمو مادرم تو بخش بودن یکم گریه کردم بعدش گفتم بچم گفتن حالا میارن وای بچمو که اوردن مامانم و شوهرم بال بال میزدن واسش بور سفید تمیززز ناز 😢🥺یه لحظه دردامو فراموش کردم بچمو دیدم دردا کم کم میشدن تا شب یکبارم بلندم کردن راه برم اولش سخت بود بعدش راحتتر شد دوبارم اومدن شکممو فشار دادن که جیغم رفت بالا از دردش دستشو همش میگرفتم که فشار نده
کلا از نظر من عمل سنگینی بود اما چیزی نیست که نشه تحملش کرد بچتو که میبینی میگی می ارزید 🥲🥰😍