حاملگی آویسا❤️(پارت ۵)
پسرمم ک ‌پیش دبستانی میرفت. براش سرویس شخصی گرفتیم ک خودمم باهاش برم و برگردم ظهر هم باز سرویس میومد دنبال من و میرفتیم ارسام میاوردیم خونه ...
هعی دخترا روزای خوبم بود....
اینبار چون خداروشکر با عمه ها و عموهام بابام دعوا کرده بودن نگفتیم اگر میشنیدنم و میپرسیدن مامانم میگفت ن حامله نیس ....
ببینید خیلی حاملگی سختی داشتم همش ی پام دکتر بود یروز وزنش کمه ی روز ابش کمه ی روز شریان داره ی روز فلان .... بگذریم خیلیاتون ک دوستم هستین ازاونموقع درجریانین...
جشن ارسام ۲۶اردیبهشت بود ک رفتیم جشن و همه مامانا میگفتن راحت نشدی تو میخندیدم میگفتم ن دعا کنید دیگ ب معنای واقعی داشتم میترکیدم 😂😂😂
تااینکه رسید وقت زایمان ...

مثل قبل اماده شدم برای زایمان رفتم خونه بابام ک اونجا زایمان کنم
۲۵ اردیبهشت رفتم بیمارستان گفتن ن وقتش نیس

دیگ گفتم نمیرم تا درد بگیره
۲۸ ام چهل هفتم تموم شد دوستا مامانم میگفتن برو دکتررنگ وروت سیاه شده کبود شدی 😂😬
گفتیم اوکی .بابام اومد و من و بابام و مامانم و ارسام رفتیم بیمارستان .
اونجا چون سرما هم خورده بودم گفتم سرماخوردم کاهش حرکت و فشارمم گرفتن رو ۱۴ بود .... الکی گفتم یه نمه درد دارم 😂
میگفتم بستری بشم فقط زایمان کنم .
خداروشکر خلوت بود و بستریم کردن ....
دیگ باز مامانم زنگ زد ب شوهرم ک بیا پریسا بستری شده ....

۰ پاسخ

سوال های مرتبط

مامان آرسام و آویسا مامان آرسام و آویسا ۷ ماهگی
حاملگی آرسام ❤️(پارت۶)
سیسمونی خریدیم و اسم انتخاب کردیم و جشن گرفتیم و رسید ب زایمان
زایمان ارسام ❤️
من یکی از زنعمو هام سال ۹۶ دیقا روز عاشورا دردش میگیره و میره بیمارستان تازایمان کنه .
منم همیشه ب شوخی میگفتم کی تو روز عاشورا اخه زایمان میکنه 😂🙄
شهریور سال ۹۷
من تا ریخ زایمانم زده بودن ۴مهر .
اما طبق گفته بقیه ک زودتر میاد و فلان من میگفتم ایشالله ۱۹ ام بیاد ک تولدش با بابام یکی باشه .
اما ارسام موند دیقا روزی ک ....😂😂😂😂

تاسوعا گذشت عاشورا گذشت و روز سوم امام بود صبح شوهرم گفت نمیاد این پسر بچه من میرم خونه فردا باید برم ماموریت .
گفتم اوکی برو ....
این بیچاره رفت خونه ساعت ۸ صبح ...
من ساعت ۱۱ صبح دردم گرفت 😂😂😂
خلاصه رفتم دوش گرفتم اماده شدم .
بابامم روز سوم امام تو هیئت ابجوشت نذری میپزه واس شام.
مامانم زنگ زد ک بیا بریم بیمارستان .
بابامم گفت من نمیتونم نذریو بسپارم ب کسی زنگ بزن شوهرش بیاد .
منم میگفتم ن اون بنده خدا اولا تازه رفته دوما اگر بیاد و بریم دکتر بگن ن هنوز وقتش نیس گناه داره الکی کشوندیمش اینجا...
مامان آرسام و آویسا مامان آرسام و آویسا ۷ ماهگی
حاملگی آرسام❤️ (پارت ۷)
بابام گفت پس با جاوید برید عموم میشه .
مامانم گفت من با جاوید دخترمو ببرم مگه شوهر ندارم مگه پسر ندارم نمیخام با پسرم میبرمش.
بابام گفت برید .
ساعت ۵ بود ک داداشم اومد گفت ابجی پاشو بریم دیگ گفت ن زوده .
گفت تو پاشو تا برسیم طول میکشه
خودشم زنگ زد ب بابام ک اجازه بگیره منو ببره بیمارستان .
خلاصه رفتیم بیمارستان ۷ شب رسیدیم ‌
من چهل هفتم تمون شده بود و درد داشتم شدید تا معاینه کنن بستری بشم شد ساعت۸
داداشم کارامو انجام داد وسایلم خرید
همه فک‌میکردن داداشم پدر بچس😂😂😂
وقتی گفتن بستری و لباسام عوض کردم
داداشم تو اتاق انتظار بود من تو سالن یه در شیشه ای فاصلمون بود دست همو گرفته بودیم میرقصیدیم 🤩...
اخ اخ ازاینجا دیگ درد ک نگم عذاب شروع شد
اومدن امپول فشار زدن و دردام شروع شد...
اتاق زایمانم سرویس داشتتک بودم تو اتاق ...
من باهر درد میرفتم حموم اب گرم میرفتم رو‌ شکم و کمرم و اروم میشدم .
بقول دکترم میگفت تو زایمان دراب کردی همش زیر اب بودی .
مامان کایانی مامان کایانی ۱۳ ماهگی
انقد درد داشتم درد اسهال و استفراغ داشتم حالم بد بود مثل آدمی بودم ک چیزی خورده و مسموم شده ترش میکردم و خیلی افتضاع بودم شوهرم ترسیده بود گفت آخه وقتش نیست الان یک ماه دیگ بچه باید بیاد گفتم بریم توراخدا پاشدیم رفتیم ازاون سمتم مادرم اومد اول بیمارستان ک رسیدیم سریع رفتیم داخل مامانم جلوتر بود من پشت سرش شوهرم رفت ماشین پارک کنه تا رسیدیم مامانم گفت زایشگاه کجاس گفتن اینجا زایشگاه ندارع باید برین ی بیمارستان دیگ دوباره برگشتیم رفتیم ی بیمارستان دیگ ی ساعت پشت در منتظر بودیم در و باز کنن فقط بریم داخل زایشگاه خلاصه نزاشتن بقیه بیان من رفتم داخل و معاینه ام کردن گفتن یک فینگر باز شده رحمت هی معاینه میکرد دست میزاشت تو بدنم و گفتم چیشدع باید چیکار کنم گفت چون زیر۳۷هقته هستی بیمارستان ما قبولت نمیکنن اگ ۳۶بودی حدااقل می‌تونستیم کاری کنیم زنگ زد ب ی بیمارستان دیگ ارجاع دادن ب ی بیمارستان دیگ اونم چی دقیقا ساعت ۱۲شب بود هلک و هلک بااون درد باز رفتیم ی بیمارستان دیگه خلاصه تا رسیدیم گفت بشین رو تخت رفتم و اومدن نوارقلب گرفتن و انقباض و چک کردن و بعدش دوباره معاینه ام کرد گفت ۱نیم فینگر. بازی از فشاری ک ب رحمم میومد بخاطر اسهال باز شده بودم گفت پاشو برو رو تخت معاینه اوف خیلی بد بود تختش رفتم اونجا منتظر موندم تا بیاد یچی دستش بود شبیه تست کرونا ک از بینی میگیرن اونو وارد رحمم کرد یعنی ها چشمم سیاهی رفت از درد انگار مرگمو دیدم انقد جیغ کشیدم گریه کردم پرستار می‌گفت تکون نخور میزنع کیسه ابتو پاره می‌کنه
مامان آرسام و آویسا مامان آرسام و آویسا ۷ ماهگی
حاملگی آرسام❤️ (پارت ۸)
ساعت ۱:۴۵ دیقه
۳۱ شهریور سال ۱۳۹۷ ارسام طبیعی دنیااومد و من گفتم بعد بخیه میخام برم دوش بگیرم .
ساعت ۵ صبح بخیه هام تموم شد ۶۹ تا بخیه خوردم .
ترکیده بودم شدید ....
وقتی بلند شدم برم دوش بگیرم بیهوش شدم و افتادم زمین .

مامانم میگه ارسام ک اوردن تحویل دادن هرچی منتر موندیم تو بیایی نیومدی .
میگه یهو صدا کردن همراه پریسا بیا داخل سالن زایمان
مامانمم ک خواسته بیاد جلوشو گرفتن و نزاشتن‌
دوباره دکتررفته صداش کنه ک دیده نمیزارن دکتر داد زده ک ولش کنید بچش ازدست رفت بزارید بیاد ‌
مامانم ساک ارسام و میندازه زمین و میدوئه سمت اتاقم میبینه رو ویلچر بیهوش افتادم ...
حالم ک سرجاش میاد با خرما و ابمیوه میرم سرویس اونجا بازم بیهوش میشم و مامانم دکترارو صدا میکنه .

میگن فشارم بالاست و باید تو‌زایمان پر خطر بمونم .
یه شب میمونم اونجا و هر چهارساعت بهم دوتا امپول میزدن ک کل درد زایمان ی طرف درد اون امپولا ی طرف ...
میبینن ک حالم خوب نیس ب مامانم میگن شیر خشک بخر... فردا صب میرم بخش بستری میشم و بازم امپولا ادامه داشت تا فرداش ک مرخص بشم ...
خدارو شکر ارسام حالش اوکی بود مشکلی نداشت و زردی نذاشت ....
من تا شش ماه نمیتونستم سرویس عادی استفاده کنم فرنگی استفاده میکردم و زایمان سختی داشتم ....

امیدوارم دوست داشته باشین
خودم ک تجدید خاطره شد و باهر قسمتش خندیدم و ‌گریه کردم .
❤️دوستتون دارم
مامان کایانی مامان کایانی ۱۳ ماهگی
بردنش ای سیو برای تعویض خون و اون شب مامانم اومد دنبالم برم خونه ک وسط راه مزاحممون شدن و من از پلاک عکسرفتم و رفتیم شکایت کردیم و خلاصه گذشت صبح رفتیم بیمارستان اتاق شیردهی منتظر بودم بیارنش وقتی بعد ی ساعت آوردنش بچم سوراخ سوراخ بود طفل دوروزه من همجاش انژوکت بود بردنش بخش نوزادان و رفتم موندم پیشش همش عمه هام زنگ میزدن هر دودقیقع زنگ میزدن گریه میکردن گوشی و داخل نمیبرم تو جای مادران بود ب حدی رسیده بودم ک دیگ از خستگی پاهام ورم کرد دستام کبود بود رو کمرم یچی اندازه گردو دراومد داشتم میمیردم شوهرم اومد کلی ماساژ داد و دم در با برادرشوعرم و شوهرم یکم نشستیم همش گریه میکردم همش گریه شده بود کار این سه روز من زایمان کرده بودم ن استراحت داشتم ن حموم رفته بودم ن خوابیده بودم همش نشسته بودم دیگ یکم خوابیدم کمرم خوب شده بود دیگ تا صبح نشسته بودم پیش بچه گفتم برم دستشویی دستشویی بیمارستان اون ته توی ی راهرو تاریک بود خیلی بدجور بود هم کثیف بود هم توالت نداشت هم ترسناک بود ساعت پنج صبح بود از دراومدم بیرون دیدم ی گربه ی خیلی بزرگ جلو چشامه شبیه سگ پاکوتاه بود ترسیدم کلی صلوات کشیدم ورفتم دستشویی من چون توالت نبود کارهام و وایستادع میکردم خودمو میشستم یهویی حس کردم در دستشویی روبرویی باز شد ی سایه سریع رد شد ترسیدم خیلی و رفتم بخش و بعد چهار پنج روز مرخص شدیم و رفتیم خونه همش توی اتاق مادرشوهر می‌خوابیدم چشامو‌مببستم حس میکردم یچی میبینم یچی شبیه ی آدم معلول ی آدم زشت میترسیدم
مامان آرسام و آویسا مامان آرسام و آویسا ۷ ماهگی
حاملگی آویسا❤️(پارت ۸)
من هنگ ک چرا و اینکه من تازه ازکمر اپیدورال گرفتم چرااخه زودتر میبردین خو اینهمه امپول زدین ازکمرم .
من همش گریه اونقدر گریه کرده بودم بینیم کیپ کیپ بود . شوهرم اومد بالا سرم کمک کرد گذاشتنم و تخت تا ببرنم اتاق عمل ...
میبردنم اتاق عمل گفتم توروخدا بزارین یبار مامانم ببینم .
مامانم اومد اونم گریه میکرد گفت پریسا خوبی مامان گفتم مامان ارسام کجاست 😭😭😭😭
و سریع رد شدیم و .....بازم گریه میکردم
بردنم اتاق عمل یه بیحسی هم اونجا گرفتم از کمر و ... خوابیدم و اویسا دنیااومد ۲۹اردیبهشت ساعت ۹ صبح
همچنان من گریه 😂😂😂😂چته اخه پریسا بسه دیگ
دکترا پرستارا همه میگفتن چته اخه نجاتت دادیم دیگ هم خودت خوبی هم بچت من فقط گریه میکردم ....اویسارو‌نشونم دادن و بوسیدم و همش گریه میکردم
بردنم ریکاوری و نیم ساعت بعد بردنم بخش و شوهرمم اومد کمک کرد بزارن رو‌تخت ...ی چند ساعتی گذشت و یواش یواش دردا من داشت شروع میشد ...
دردام جوری بود نمیتونستم تحمل کنم اصلا فقط جیغ میزدم و التماس میکردم مامانمو ک برو بگو بیان یه امپولی چیزی بزنن ...
ب مامانم میگفتن شیاف دادیم و باید صبرکنه اثر کنه ...
رسید ب جایی ک از درد عرق کردم و تب کردم جیغ بنفش میکشیدم ک مامانم با داد رفت سمت پرستاری و اومدن بالا سرم دیدن ن اوضاع عادی نیس .
همون دکتری ک شیفت عوض شد و عملم کرد اسمش مژگان غلندر پور بود فککنم یا غلندر نژاد دقیق یادم نیس.... با دوتا ماما و دوتا پرستار و بهیار اومدن یه سطل اشغال اوردن پوشک و پدای ک زیرم بود عوض کردن ملافه هامو ازاول تمیز کردن ...
مامان آرسام و آویسا مامان آرسام و آویسا ۷ ماهگی
حاملگی آویسا ❤️(پارت ۱۱)
شد ۲خرداد ک گفتم نمیتونم بیایین امضا بزنین بریم پرستارم اومد و گفتم میخام برم زنگ بزن دکترم بگو .
خلاصه اجازه داد و من جمع کردم ک فقط برم خونه ...
پرستارا ک میدیدن دارم میرم بهیارا دکترا میدونستن کی هستم میگفتن نجاتت دادن بالاخره میری خدا تورو دوباره بخشید و ....
دکترم روزی سه تا قرص اهن گفت باید باید باید بخورم ...
یکماه بعد هم ازمایش خون ک ببینم کم خونیم اوکی شده یا ن ... چون یه واحد از خونم ذخیره داشتم ....
من مرخص شدم اومدم خونه جاریم خواهر شوهرم اسپند دود کردن شربت غذا اماده کردن واس خانوادم . بابام و داداشم قربونی گرفتن برامون اوردن زمین زدن...
فرداش رفتیم واس غربالگری پاشنه و شنوایی سنجی ...
طولانیش نکنم براتون انجام دادیم و فامیلا شوهرم اومدن عیادت من و دخترم ....
دهه منودخترم ک شد من رفتم خونه مامانم ...
ازمدرسه پسرم گفتن باید بیایین برای ثبت نام ، واس ثبت نام هم حتما باید واکسن میزدن ازی طرفم اویسا چهل روزیش بود و مراقبت داشت .برای یه روز اومدم خونه خودم صبحش رفتیم بهداشت بعد مدرسه ثبت نام و اومدیم خونه ک من بدنم خارش گرفت زدم گوگل دیدم عادی نیس نوشته ابله مرغون . ... من ابله بچه بودم گرفته بودم و .....
مامان کایانی مامان کایانی ۱۳ ماهگی
خلاصه انقد گریه و جیغ کشیدم مامانم سریع اومد پیشم بغلم کرد گفت پس چجوری میخوای زایمان کنی گفتم نمیخوام نمیتونم درد داره شوهرم صدامو شنید اومد داخل می‌گفت چیشد چرا جیغ میکشع گریه گریه لباسمو پوشیدم و بردنمم بخش زایشگاه ی تاق شخصی دادن کسی توش نبود ن همراه ن گوشی انگار قشنگ بودی تو زندان داشتم سکته میکردم شوهرم و بقیه پشت در وایستادع بودن هی معاینه نوار قلب و اینا شد ی روز بعد ک بردنمم بخش مامانم تا دوازده سرکار بود بعدش میومد شب پیشم بااون خستگی شوهرم اصلا سرکار نمی‌رفت یکسره پیشم بود نمیزاشتن مرد بمونه این یواشکی میومد همش سرم وصل بودم آزمایش میدادم و حالم اوکی نبود همش دستشویی بودم دیگ گریه میکردم واقعا همش اسهال استفراغ دکترا میگفتن بخاطر اینکه زایمان نکنی داریما اصلا معلوم نیس کی مرخص بشی دلم حموم میخواست کارام مونده بود خونم داغون بود کارام رسیده نبود آتلیه نرفته بودم آمادگی زایمان نداشتم اصلا دکتر میومد نسخه میداد شوهرم میرفت کلی دارو آمپول می‌خرید دیگ بهم آمپول ریه زدن ک زایمان کردم حدااقل بچه ریه اش تکمیل باشع
مامان کایانی مامان کایانی ۱۳ ماهگی
خب می‌خوام از قبل زایمان شروع کنم ب نوشتن از دوره سخت و استرسی بارداری بگذریم ۳۴هفتع بودم ک مدتی بود حس میکردم وقتی جایی می‌شینم پامیشم می‌دیدم خیسه ولی از علایم خبری نبود ن شورتم خیس بود ن شلوارم خلاصه رفته بودم چکاب و کلاس بارداری بادکترم درمیون گذاشتم و معاینه کرد گفت کیسه آبم مشکلی ندارع و خوبه همه‌چیز و ی نامه داد گفت هفته بعدی ببر بیمارستان کم کم آمادگی داشته باشیم و نوبت بگیری ..خلاصه ی هفته بعدش با مامانم پاشدم رفتیم بیمارستان دیدیم میگ باید ماما بگیری فلان کلی حرف دیگ ک رفتنمون الکی بود فقط بخاطر گرفتن ماما بوده خلاصه با اعصابی داغون و خسته راهی خونه شدیم و توراه رفتیم رستوران صبحانه بخوریم جاتون خالی ی پرس املت و با پیاز زدیم بر بدن و برگشتیم خونه دیگ کم کم بعد ظهر شده بود من گلاب ب روتون حس اسهال و دل درد داشتم .لازمه ک بگم من تا خود زایمان ویارداشتم و حالم بد بود یکسره بالا میاوردم و هرچند وقت اسهال داشتم و جدی نمی گرفتم اون شب تا ۱۱شب تحمل کردم و مامانم رفت خونش من از درد بیقرار بودم همش میرفتم دستشویی حالم خیلی بد بود خیلی اذیت میشدم شوهرم هم همش غر میزد عجب کاری میکنی غذای بیرون میخوری و ب خودت و بچه آسیب میزنی هی خلاصه کلی غر غر و شربت درست میکرد بخورم من تاجایی ک از درد های زایمان اطلاع داشتم متوجه شدم شبیه درد زایمانه ب مادرم زنگ زدم و گفت سریع بریم بیمارستان منم حالا اصلا شرایط نداشتم خونم کثیف وسط گردگیری حموم نرفته بودم سریع رفتم ژیلت گرفتم پشمامو زدم حداقل وحشت نکنن😑😁
مامان کایانی مامان کایانی ۱۳ ماهگی
تو این مدت میومدن دیدن بچه ی شخصی سرما داشت میدونست ولی باز بچمو بوس کرده بود بغل کرده بود بچم بیقرار بود همش جیغ میکشید بردیمش دکتر متوجه شدیم گوشش عفونت کرده برای همون گریه میکرد حالا این سختی هم گذشت بابام هنوز نیومده بود دیدن منو بچم سیسمونی هم کامل نشده بود مامانم دید خبری از بابام نیست روز جمعه بود باهم رفتیم کل شهر و گشتیم و بهترین تخت کمد و برای پسرم خرید و اتاقشو چیدیم چقد تشکر کردم چقد برای بودنش خداروشکر کردم مامانم همجا باهام بود همیشه کمکم کرد بهترین هارو برام فراهم کرد تو ماشین ازش تشکر کردم و دستشو برای اولین بار بوسیدم 🥺بخاطر شرایط کاریش نتونست همیشه پیشم باشع کمکم کنه تا دوازده شب سرکار بود برای همین منم تنها بودم وگرنه مامانم اگ کمکم بود اذیت نمی‌شدم خلاصه گذشت و منو شوهرم این روز های سخت هم پشت سر گذاشتیم تونستیم درسته یوقتایی عصبی میشیم سرش داد می‌زنیم ولی همش بخاطر شرایط و تنهایی ک بود کشیدیم خیلی عصبی و خسته شدیم
ولی خداروشکر ک پسرمو دارم
قدر اون روزهاتون و بدونین ک کمکی داشتین سختی نکشیدین
من کل روز های قشنگمو تو بیمارستان گذروندم هیچ لذتی نبردم و برام ی حسرت شده آدم های زندگیمو تو همون بیمارستان شناختم فهمیدم جز مامانمو شوهرم هیچکس واقعی نیست همه فیکن
از همه ناراحتم ک ادعای بودن داشتن مادرم ب همه گفت ک باید بودین ولی نبودین خودتونا ثابت کردید و ازهمه کم کم دور شد و همینطور من تو روزای سخت نبودن الآنم نباشن👌🙂
مامان آرسام و آویسا مامان آرسام و آویسا ۷ ماهگی
حاملگی آرسام (پارت ۳)
منم شک کردم و رفتم سراغ بی بی چک 🙄۵تا بی بی چک داشتم یکی برداشتم و زدم مثبت شد 😏
گفتم امکان نداره حتما خرابه بی بی چک کاذب نشون میده😞 ...
دوباره دوتا دیگ زدم دیدم ن مثبت شد .😐🙄
از واتساپ پ دادم ب شوهرم خیلی سرد گفتم اومدنی ۵ تا بی بی چک بخر اونم گفت داری ک .
گفتم سه تا زدم مثبته شک دارم ک خراب باشن گفت ببینم عکسشو دادم و اونم یه استیکر ک ماشا میشا بود و دستاش برده بود بالا و دندوناش معلوم بود فرستاد بالاشم نوشته بود اخ جووووووووون 🤩😂
یادش بخیر اونموقع بی بی چک دونه ای ۵۰۰ تومن بود 😂
شوهرم رفته بود گفته بود ۵ تا . طرف فککرده این ۵ تومن میخاد بهش ۱۰ تا بی بی چک داده بودن...
وقتی اومد کلی خندیدم و دوتا برداشتم رفتم سرویس زدم دیدم مثبته 😂.
شب دوباره دوتا دیگ زدم دیدم مثبته 😂
نصف شب باز دوتا دیگ زدم مثبت بود 😂
فردا صبحش ساعت ۶ باز دوتا زدم اینم مثبت بود😂.دیگه شوهرم بیدار کردم و گفتم همش مثبته بریم ازمایش 😂
الان میگین چ اسکل بودم اخه قبلا یکی مثبت کاذب شده بودم خیلی میترسیدم ...
اونموقع یدونه زدم و دیدم مثبته ب مامانم گفتم . بابامم داداشاش جمع کرد اومد خونه من و فرداش من پریود شدم 😂😂😂...
مامان کایانی مامان کایانی ۱۳ ماهگی
خلاصه چند روزی خونه مادرشوعرم بودم و بماند مادرشوعرم بعد دروز منو گذاشت رفت سرکار
بخاطر شرایط مادرم تا شب سرکار بود پیشش نموندم خلاصه ده رو زدم مامانم اومد دنبالم و دو سه روز موندم پیشش بعدش باز اومدم خونه مادرشوهر و دو سه روزی موندم بازم گقت دیگ ده رو زدی من میرم سرکار من موندم و بچه و ی خونه تنها انقد گریه کردم انقد گریه کردم اصلا استراحت نداشتم خسته بودم ب شوهرم گفتم بریم خونمون اینجا ک اینطوریه مادرمم ک نیست من ک ازاول تنها بودم الآنم روش بریم مستقل بشیم رفتیم خونه با ی بچه کولیکی ن شب داشتیم ن روز ی ساعت در طول شبانه روز میخوابیدیم یا تا پنج صبح با ماشین دور میزدیم بخوابه دیگ ی شب تو گهواره بودم گفتن بچه گریه می‌کنه ی سوره هست اونا بخونین.سوره ج.ن من تا خوندم حس کردم تو تلویزیون همش سایه میبینم و ترسیدم و زدم زیر گریه و شوهرم اومد رو تلویزیون روسری انداخت و آرومم کرد من میترسیدم همش تا ی مدت گریه اینا دیگ ی شب پدربزرگم زنگ زد ب ی آقایی برام کد نوشت اونا خوندم
تا سه چهارشب تا می‌خوابیدم نفسم نمیومد یکی داشت خفم‌میکرد کم کم خوب شدم دیگ ولی اون ترس تو دلم موند می‌گفت تو بیمارستان چون زن زائو بود تنها بود اینطوری شدش خلاصه گذشت و این وسطا هر سه روز بچمو میبردم تست زردی بده تا ۲ماه بچم خیلی اذیت شد خیلی همجاش کبود بود درد کولیک این وسط رفلاکس گرفته بود من بودم و شوهرم دوتاادم بی تجربه ک هیچی بلد نبودیم همراه بچه منم گریه میکردم
مامان کایانی مامان کایانی ۱۳ ماهگی
آوردنم بخش زایشگاه مامانم اومد پیشم و آرومم کرد لباسمو عوض کرد باز ماما اومد برای معاینه عقب و جلو اوف خیلی بد بوددددددد خلاصه سوار ویلچر شدم بریم بخش در و باز کردم دیدم مادرشوعرم و شوهرم پشت در وایستادع آن منو دیدن کلی خوشحال شدن شوهرم ی دست گل بزرگ خریده بود و مادرشوعرم داشت ب همه شیرینی و پول می‌داد مادرشوعرم تا منو دید گفت باز بچه میاری یا پشیمون شدی گفتم من غلط کنمممممم..انقد درد داشتم حتی گلی ک شوهرم خرید ذوق نداشتم براش قبلش همیشه میگفتم بریم گل بخریم برای زابمانم بزاریم کنار کل برنامه هام خراب شد من تو۳۵هفتگی زایمان کردم تا رسیدم بخش همه میگفتن گل و کجا خریدی آدرس می‌پرسیدن😑🤣مامانم اومد گفت نسیم ما ک کیسه خواب خریدیم محمد نیاورد مادرشوعرت رفت خرید ناراحت شده بود ک وقتی من خریدم چرا دوباره خرید🤣مادرشوعرم قبل بچه بیاد رفت کیسه خواب یا همون قنداق چیه ازاون و ی دست لباس خرید براش من تو بخش منتظر بودم بچمو بیارن هی نمی‌آوردن گفتن آب بدنش کم شده گذاشتنش تو دستگاه شوهرم یواشکی میرفت نگاش میکرد هی ذوق میکرد می‌گفت شبیه برادرشوعرمه حالا بچه کپ خودم بود🥴🥴🥴دیگ ساعت چهار بود من هشت صبح زایمان کردم بچمو نیاوردن یا شوهرم رفتیم پیشش و بغلش کردم بوسش کردم شیرش دادم خیلی حس خوبی بود خیلی🤤🤤🤤رفتم بخش هی میومدن پیشم میگفتم بچم چرا تو دستگاه میگفتن احتمالا بد بدنیا آوردن آب بدنش کم شده ساعت ده شب آوردنش پیشم تا صبح پیشم بود روتخت خودم