گفت از صبح حرکت نمیکرده الان اومدی؟گفتم زنگ زدم به دکتر گفتم، گفت برو سونو بعد برو بیمارستان
تا جواب سونوم و دید گفت جواب سونو ازمایشاتو بده
دیگه نشست به بررسی کردن همه و یه ده دقیقه ای طول کشید که زنگ زد به دکترم و گفت مریضتون با این علائم و جواب سونو اومده، گفت ببرینش سزارین🥹انقدر ذوق زدم انگار که بهترین خبر دنیا رو دادن بهم
گفت بگو همراهت بیاد بره برات تشکیل پرونده بده🥲مامانمو صدا زدم و با یه خیال راحت گفتم حل شد😍دیگه مامانم که رفت ماماعه لباس اورد برام گفت کاملا لباساتو دربیار عوض کن
بعد از موهای بافته شده ام تعریف کرد یکم و انگار ته صمیمیتشون این بود😂
خلاصه لباسمو‌ پوشیدم و رفتم سمت یه تخت که گفت دراز بکش سریع اومدن سوند گذاشتن(اصلاااا چیزی حس نکردم و یکم قلقلک مانند بود همین)
نوار قلب گذاشتن، بعدم سرم و وصل کردن و رفتن به امان خدا و هی هرهر کرکر میکردن با خودشون و من همونجوری زل زدم به سقف و هی صلوات و الا بذکر الله تطمئن القلوب میخوندم
خداروشکر اروم بودم و زیاد استرس نداشتم.تا دکترم بیاد یه ساعتی طول کشید ولی وقتی دیدمش خیالم راحت شد 😍منو نشوندن رو ویلچر و بردنم سمت اسانسور،اونجا مامانمو صدا زدن دیدمش و خودمو خیلی کنترل کردم گریه نکنم🥲شوهرمو بابام نبودن که ببینمشون قبل رفتن به اتاق عمل
وارد اسانسور شدیم و طبقه اتاق عمل پیاده شدیم
دیگه گفتن پاشو بریم سمت اتاق عمل
فکر کردم الان منو وهم و ترس میگیره ولی احساس خاصی نداشتم چون فقط میخواستم بچمو ببینم اونجا🥺 دراز کشیدم رو تخت و دکتر بیهوشی اومد
گفت تا حالا تجربه اتاق عمل و بی حسی داشتی گفتم نه

۷ پاسخ

دورت بگردم قویه من
بهت افتخار میکنم
تو خواستی
و شد🩵

لباسی که دادن گان بود ؟ یا بلوز و شلوار

ینی نامه های فوبیا به دردت نخورد ؟

دکترت کی بود بیمارستان خصوصی بودی من خیلی دلم میخواست دکتر خودم باشه مشهد باشم اما رفتم یک هفته سبزوار بمونم بخاطر فشار خون که مامانم هوامو داشته باشه دیگه اونجا خیلی اذیت شدم واسع همین میپرسم

انقدر هی ب روزرسانی کردم ب روز رسانی کوشیم سوخت

واییی منو‌که از همین‌الا دلهوره و‌استرس گرفته یافاطمه😮‍💨😮‍💨

عزیزم هزینه گرفت دکتر؟چقدر گرفت ک سز بشی

سوال های مرتبط

مامان فسقلی مامان فسقلی ۳ ماهگی
تجربه زایمان قسمت ششم

که دکتر گفت ترشح سبز رنگ کمی توشه
اتاق رو آماده کنید سزارین اورژانسی..
دیگه تا آماده کنن تقریبا ی ساعتی شد ،بعد یکیشون اومد سوند رو وصل کرد بهم..
یکی از خدمات اونجا اومد گفت پاشو بریم برای سزارین ،دیگه بزور پاشدم چون سوند بهم وصل بود راه رفتن یجوری بود
یه تخت دیگه بود گفت دراز بکش روی این ،دراز کشیدم و پتو زد روم و پروندمم گذاشت روی تخت و بردنم بیرون از بلوک زایمان ( من طبقه ۳ بودم برای زایمان طبیعی ،اتاق عمل سزارین طبقه چهارم بود) مامانم و شوهرمم اونجا بودن اونارو دیدم و رفتیم بالا
از بالا ام جلو در ورودی اتاق عمل یه تخت دیگه آوردن گفتن آروم بیا روی این یکی تخت،اروم رفتم روی اون تخت و یه مردی بود که بردتم تو اتاق عمل و گفت حالا دوباره آروم برو روی تخت اتاق عمل
بازم آروم آروم خودمو هُل دادم روی تخت اتاق عمل
وای که چقدر سرد بود اتاق عمله،داشتم میلرزیدم گفتم خیلی سردمه یه زنه گفت کولرو خاموش میکنم الان
چند نفر اونجا بودن زن و مرد
دیگه دکتر بی حسی اومد خیلی ام خوش اخلاق بود ( کلا بجز یکیشون که دختره خیلی رو مخ بود بقیه شون خوب بودن)
مامان همتا مامان همتا ۴ ماهگی
تجربه سزارین (2)
بعد من تو بچگی عمل قلب داشتم واسه همین دکتر گفت باید وایستیم تا متخصص قلب بیاد یه اکو قلب انجام بدیم .تو همین حین ۲تار به زور اومدن من و معاینه کردن و با همین معاینه درد کمرم گرفت .دیگه دکتر قلب اومد و اکو کرد گفت همه چی خوبه و با همون دستگاه یه سونو کردن که دیدن بچم هنوزم بریچه .بعد دیگه دکتر گفت کاراشو بکنید تا بریم اتاق عمل .دیگه اومدن سوند و برام وصل کنن اولش خیلی ترسیدم که خانومه گفت خودتو شل کن و نفس عمیق بکش همین کارو کردم و برام وصل کردن و اصلا درد و اینا نداشت فقط یه حس چندشی داشت همین
بعد که سوند و وصل کردن گفتن پاشو بریم اتاق عمل منم هی ترسم بیشتر و بیشتر می‌شد پاشدم بشینم رو ویلچر که سرگیجه داشتم و حالم خیلی بد بود و شب تولد امام علی من رفتم اتاق عمل همش میگفتم یا امام علی خودت برام پدری کن یا امام علی خودت مراقب دخترت باش 🥲
دیگه بردنم اتاق عمل و چندتا سوال پرسیدن و من و بردن اتاق عمل و رو تخت نشستم و مرتب هی فشارمو چک میکردن که رفت رو ۱۶ پرستارا و دکترا خیلی خوب بودن حرف میزدن باهام‌که استرسم کم بشه
مامان دلوین خانوم مامان دلوین خانوم روزهای ابتدایی تولد
#پارت سوم زایمان
وقتی تخت بغلیم رو دکتر اومد نگاه کرد گفت سریع ببرینش اتاق عمل که سزارین بشه بچه مدفوع کرده، همونجا به دخترم گفتم مامان جان نزار من درد بکشم خودت کیسه اب رو پاره کن و از ته قلبم دعا کردم کاش منم ببرن اتاق عمل چون واقعا با اوضاع تخت های کناریم و مامان های که توی اتاق زایمان زور میزدن و بخیه میزدن و از درد گریه میکردن رو دیدم ،واقعا دیدم توانایی طبیعی زایمان رو نداشتم ، و اینم بگم بخاطر شرایط بچه من از ساعت 4 تا 9 فقط دراز کش بودم،مثل مامان های دیگه که راه میرفتن با توپ ورزش میکردن نبودم و این از همه برام سخت تر بود.ساعت 9 بود که ماما اومد برای معاینه گفت 2 انگشت ازادی که دیدم تا 4 الی 5 سانت که ماما شخصیم بیاد راه زیاد دارم ،زدم زیر گریه به ماما گفتم من خودم رو باختم بگید مامانم بیاد ببینمش یکم روحیه میبینم،ماما که شرایطم رو دید گفت باشه هماهنگ میکنم، و من ته قلبم خوشحال که مامانم رو میبینم و روحیه میگیرم . وفتی ماما گفت اسحاقی بیا برو مامانت اومده فقط ده دقیقه بیشتر وقت نداری دنیا رو بهم دادن،سریع بلند شدم رفتم که توی راه رو مامانم رو ببینم که دیدم مادر شوهرم به جای مامانم، یه ان قلبم درد گرفت دنیا برام تموم شد انگار، گفتم مامان ،مامان خودم کو؟؟ گفتم همین الان رفت پایین چیزی بخوره کاری داشتی بگو من برات انجام بدم، یکم پیشش گریه کردم و گفتم من خودمو باختم بگو مامانم بیاد بالا پیشم که گفت باشه الان میگم بیاد و سریع رفت ....
مامان علی مامان علی ۴ ماهگی
زایمان سزارین پارت۳
و خلاصه سند رو وصل کردن بعد نیم ساعت اومدن سراغم ببرن اتاق عمل ساعت ۴ بود اومدیم بیرون با ویلچر شوهرم اینا اونجا بودن منو دیدن اومدن سراغم شوهرم گف من خودم میخوام ببرمش اتاق عمل و تا داخل اتاق عمل آورد منو بعد دیگه نذاشتن🥺 و خلاصه دکترم اونجا بود منو دید حالمو پرسید گف میترسی گفتم ن اما میترسیدم😂و خلاصه گفتن برو تخت بشین تا دکتر بی حسی بیاد و برات آمپول تزریق کنه بعد یه دقیقه دکتر اومد مرد بود خیلی مهربون بود بهم دلداری میداد اسم پسرم رو می‌پرسید بهم میگف میخوای مامان بشی و فلان گف پاهاتو دراز کن دستاتو بذار رو زانوهات و سر پایین بشین تکون نخور خودتو شل کن ی چیزی زدن ب کمرم بعد آمپول رو زد که اصلااااا درد نداشت هیچی نفهمیدم سریع دراز کشیدم پرده رو کشیدن توی ۱ دقیقه هم بی حس شدم و دکترم کارشو شروع کرد هیچی نفهمیدم که یهو دیدم صدای گریه بچم تو اتاق پیچید وای چ حسی بود🥺🥺 آوردن نشونم دادن بردن بعد تقریبا ۱۵ دقیقه هم بخیه هام طول کشید بعد بردنم ریکاوری یه ساعتم اونجا موندم که هی میگفتم زود برم بچمو ببینم
مامان پناه جونم💗👶🏻 مامان پناه جونم💗👶🏻 ۳ ماهگی
حین عمل گفت اگه حالت بد شد یا هر مشکلی داشتی سریع به من بگو که من احساس سیاهی دید کردم و تنگی نفس سریع گفتم و آمپول زدن و یواش یواش حالم بهتر شد نگو با وجود اینکه اینهمه سرم تراپی کرده بودن فشارم رفته بود رو شش
خلاصه دخترمو بردن و بخیه و اینارو زدن ولی یه جا رو اون پرده هه یهو خون پخش شد خیلی ترسناک بود😑
حالا وقتش بود منو از تخت جابجا کنن و رفتیم اتاق ریکاوری دخترم زودتر اونجا بود منو بردن بغلش اونجا ماساژ رحمی دادن که درد نداشت چون بی حس بودم و به بچم شیر دادن
ولی چون هی مرد و اینا میرفت و میومد خیلی معذب بودم و سردم بود و میلرزیدم که پتو آوردن برام
بعد حدود نیم ساعت اینا بود که منو به سمت بخش بردن رفتم بیرون همسرم نبود و مامانمو دیدم جابه جا کردنم اونجا خیلی درد داشت🥴
همسرمو صدا زدن که بیاد کمک که یکم دیرتر اومد پرستار میگفت این قسمتو همسرارو صدا میزنم که ببینن خانوماشون چه اذیتیو تحمل میکنن
خلاصه پد اینا گذاشتن و شیاف و لباس بیمارستان تنم کردن همسرم اومد و دیدمش و مامانمم رفته بود لباسای دخترمو بپوشونه که اومد پیشم
و من از ساعت ده و نیم که عمل تموم شد تا ده شب گفت چیزی نخور در حالی که تخت بغلیم که با من عمل شد از ساعت چهار گفتن میتونی بخوری
اون چندساعت خیلی سخت بود چون نمیتونستم حرکت کنم ولی درد نداشتم
مامان حلما مامان حلما ۲ ماهگی
مامان دلوین خانوم مامان دلوین خانوم روزهای ابتدایی تولد
#پارت چهارم زایمان
دیگه مادر شوهرم رفت و من رفتم روی تخت که مامام گفت اسحاقی مامانتو دیدی که شروع کردم گریه کردن گفتم نه مادرشوهرم اومدددد، بعد از 10 دقیقه مامام گفت اسحاقی مامانت توی راه روی برو یه دقیقه بیای دختر،گفتم باشه و سریع رفتم پیش مامانم،مثل یه کبوتری بودم که انگار ازاد شده بود،تا مامانم رو دیدم پریدم بغلش رو گریه کردم گفتم مامان تخت های کنار منو امپول و قرص میزنن دردشون میگیره ولی من هنوز 2 سانت بیشتر باز نیستم ، همش از بچه نوار قلب میگیرن،مامانم که چشماش پر از اشک شده بود ولی خودشو رو کنترل کرد و با لبخند گفت مامان جون ،مامان شدن که اسون نیست انشالله تا یه ساعت دیگه زایمان میکنی،که توی دلم گفتم مگه میشه تا یه ساعت دیگه زایمان کنم ،خلاصه مامانم رو که دیدم یکم قلبم اروم گرفت تا رفتم روی تخت دیدم بین پاهام خون روشن هست به مامام گفتم و اومد معاینه کرد تا انگشت رو وارد کرد با یه فشار کوچیک کیسه ابم پارع شده و من خداروشکر کردم که مثل تخت کناریم درد نکشیدم و خودش پاره شده تا اینکه دیدم ماما با یه ماما دیگه اومد و اون هم منو معاینه کرد گفت اره حق با توعه،تخت شماره 6 رو اماده کنید میره اتاق عمل سزارین اورژانسی داریم بچه توی کیسه اب ادرار کرده و مو خوشحال که به سمت اتاق عمل میرم....
مامان 👶🏻hirad💙 مامان 👶🏻hirad💙 ۴ ماهگی
بعدش که از دکتر ناامید شدم تو راه رفتن به بیمارستان که برای طبیعی بستری بشم منشی دکتر زنگ زد گفت اگه تا نیم‌ساعت دیگه رسیدی میبرمت اتاق عمل وگرنه میمونه برا فردا..منم سریع حرکت کردیم ساعت ۹ ونیم صبح بود رسیدیم بیمارستان..چون دکتر یه عمل سخت خروج رحم داشت باید منتظر میموندم..ازم چندتا خون گرفتن و آنژیکت وصل کردن و سوند..که درد آنچنانی نداشت فقط لحظه ی فیکس کردنش یه سوزش ریز داشت که با نفس عمیق تموم شد..دراز کشیده بودم رو اتاق منتظر تا ببینم اتاق عمل که یهو کیسه آبم پاره شد و اومدن معاینه گفتن ۴ سانتی..زنگ زدن دکتر که مریض کیسه آبش پاره شد گفت سریع بیارید اتاق عمل و با ویلچر منو بردن ..رفتم تو تخت اتاق عمل دراز کشیدم و دکتر بیهوشی اومد توضیحاتی داد و گفت در حد نیش پشه هست فقط تکون نخوری ولی من تکون خوردم گفت ممنون که گوش کردی😂😂یهو پاهام داااغ شد من همچنان از دردای طبیعیم و استرسی که داشتم میلرزیدم ..بعدش پرده رو کشیدن جلوم و شروع کردن به زدن بتادین روی شکم و پاهام..گفتم حس میکنم شروع نکنین گفت آره حس میکنی دلی درد نداری..که همینجور هم بود شکمم برش دادن و ساعت ۱۲:۵۰ دقیقه پسرکم بدنیا اومد صدای گریشو شنیدم دکتر گفت مبارک باشه نشونم ندادن بردن تمیزش کنن و کاراشو انجام بدن اون لحظه فقط آیت الکرسی میخوندم و برای همه چشم انتظارا دعا میکردم..بعدش..
مامان الماس💎کوچولو👶 مامان الماس💎کوچولو👶 ۳ ماهگی
#تجربه #زایمان #سزارین
مامان الماس کوچولوخیلی خیلی خیلی راضی هستم از سزارین
من بردن نوار قلب اول گرفتن از من بچه
بعد پرونده تشکیل دادیم
بعدش سوند وصل کردن فقط اولش درد داشت که سوزش داشتم بعد خوب شد
اما دردش داشت گفتم آی مامانی😂 پرستار گفت خودت مامان شدی مامانت صدا میکنی
خلاصه من ل خ ت بودم بعدش من لباس اتاق عمل تنم کردن،
با ویلچر شوهرم مادرم و مادر شوهرم خدافظی کردم رفتم تو اتاق عمل رو تخت اتاق عمل دراز کشیدم
یهو ی ترس کوچیک ی استرس کوچیک اتاق عمل دیدم اومد سراغم اما دکترم پرستار صبت میکردن باهام اروم شدم
خلاصه دیگ پسر پرستار جوان دوتا آمپول زد ب کمرم درد نداشت
بعد بی حال بی حس شد بدنم دستام بستن پرده کشیدن هی صبت میکردن اسمش چی میزاری گفتم محمدجواد یک دکتر دیگ بود با دکتر خودم که گفت عه اسم من میزاری اولین پسری که این اتاق عمل اسم من گذاشتن ،و گفت انشالله مثل من دکتر بشه و خندیدن همه
و من ت حال هوای بیحالی بی حسی و هیچی نفهمیدم چخبر هس چون هی چشام باز میشد بسته
و من آوردن ت اتاق دیکاوری لبام خشک بود و فقط لب خوانی میکردم ب پرستار مرد گفتم لبام خشک من آب داد ت قطره لبم خیس بشه بعد پرستار زن اومد بچه آورد با پتوش، سینه ام داد ت دهنش یکم خورد دیگه من بازهم همونجا بودم بعد دیگ شوهرم صدا کردن منو رو تخت دیگ گذاشتن بچه وسط پام گذاشتن بردن ت بخش داداشم شوهرم غیب شدن  رفتن واسم گل شیرینی خریدن و شوهرم منو بوسید دستش رو سرم کشید یکم دیگ بودن و بعد  رفتن خونه من نه شیاف گذاشتم درد فقط یکم دارم خداروشکر خوبم ، دیگه الانم بخش هستیم تا صبح ببینیم کی مرخص میکنن