۱۷ پاسخ

عزیزم مبارک باشه
تجربه ت باعث دلگرمی من شد
هرچی از طبیعی میخونم ترسم بیشتر میشه واسه زایمان...

تازه من تیغم نخوردم سر دومی یدونه بخیه خوردم اون یدونه ام پارکی نبود خراش بود

وای مث منی چقدر من دوتا طبیعی آوردم کیف کردم ها کیفففف

چقد حالم خوب شد تجربتو خوندم
دیشب یکی تاپیک گذاشته بود انتخابتون چیه من گفتم طبیعی چون از پارگی شکم میترسم .
انقد بهم حمله کردن انگار گفته بودم شما طبیعی بیارید 🥲
کلی ترسوندنم
خدا خیرت بده😘😘

وای دمت گرم من مثل چی از طبیعی میترسیدم الان یکم آروم شدم 😘🤣🤣🤦‍♀️

ان شاالله سلامت باشین خودتو و بچت
مرسی که تعریف کردی

خداروشکر چه زایمان خوبی داشتی😍😍
وزن بچت چقدر بود

واقعا به همیم زودی

اخی چه زایمان خوبی داشتی😍عزیزم شکل واژنت بعد زایمان که تغییر نکرد؟

عزیزم قبل برش بی حسی میزنن ینی؟
دسشویی اینا میرفتی اذیت نبودی؟
چندتا بخیه خوردی؟ بعدش راحت میتونستی کاراتو بکنی؟

خوب بود واقعا منم از صب که رفتم بیمارستان ساعت یه رب به ۲ بدنیا اومد بچم
۲ سانت رفتم بیمارستان...

یک سوال باید شیر خوشک بخری آخه میگن الان باید شیر خوشک بخری همرات باش

چقدرتجربه خوبی بوده برات
وزن بچه چقدربود؟
ورزش های بارداری خیلی انجام میدادی؟

عزیزم چندتا بخیه خوردی؟؟

ایول به روحت ودختر توی ۶ ماه دوباره ؟؟؟

چقد بعداز زایمان میتونیم دوباره باردار بشیم البته من اولی سز بودم اینم سزم.

کدوم بیمارستان بودی عزیزم ؟

سوال های مرتبط

مامان آیه مامان آیه ۱ ماهگی
پارت ۴
ساعت دوازده و ربع بود تقریبا من داد میزدم یا به من اپیدورال بزنید یا بیاید معاینه م کنید من دیگ دارم میمیرم نمیتونم
الان کدفک میکنم واقعا داشتم نمیمردما کولی بازی راه انداختم فقط چون دلم میخواست اپیدورال بزنم😂
ماما همچنان میکف دکتر گفته صبر کنید بیام..دکتر سر جراحی بیرون آوردن رحم بود..
من ک تا اون لحظه تو سکوت مطلق دردامو کشیدم دیک داشتم داد میزدم..وقتی این رو دید گف بخواب معاینه کنم
من فک کنم وقتی دست انداخت سر بچه رو کامل حس کرد ک دوویید تو راهرو تا ب دکتر زنک بزنه
خلاصه با عجله همه اومدن بالا سرم شوهرمو بیرون کردن دو دقیقه نشد دکتر اومد (از وسط جراحی اومد بنده خدا )
مامانم میگه تو راهرو داشت میدویید..اومد گفتم خانم دکترررر کجا بودی هیشکی بدداد من نرسید 😭
همون حین میگفتم گاز حداقل ب من بزنید اینام مشخص بود اینکه من همه چیو هم می‌دونم و بلدم کلافه شده بودن 😂سریع گاز زدن بهم ازونور دکتر داشت اون پایین مقدمات رپ آماده میکرد با منم حرف میزد ک عالی بودی چرا کمرتو میخوای سوراخ کنی آمپول چیه و این حرفا
میگف بخدا چند تا زور بزنی اومده..
من دیگ دست خودم نبود فقط داد میزدم
دکتر میگف جیغ نزن زور بزن من میگفتم ولم کنید بزارید جیغ بزنم بخدا آروم میشم😂اثرات اون گاز بود انقد دیگ چرت و پرت میگفتم
شاید در عرض هشت دقیقه ده دقیقه و چند تا زور وحشتناک و شدید و صدای شنیدن قیچی ک داشتن منو میبریدن😂بچه به دنیا اومد انداختنش تو بغلم
منم داد میزدم بچه گریه نمیکنههه بگیرینششش بردارینش😂😂اینا میگفتن ن خوبه حالش بخدا خوبه..
همون حین در باز شد و مامای همراه عزیزم گفت سلام😐
خیلی زود رسید بنده خدا
مامان 𝑨𝒓i𝒂❤️ مامان 𝑨𝒓i𝒂❤️ روزهای ابتدایی تولد
مامان آرتمیس💗 مامان آرتمیس💗 ۲ ماهگی
تجربه زایمان #سزارین ۳

قبلش هم پرستار بهم گفت بشین روی تخت پاهاتو دراز کن دستاتو بزار روی زانوهات و سرتو به داخل خم کن و نفس عمیق بکش بعد هم دکتر امپول رو زد، بعدش دراز کشیدم و پاهام کم کم مور مور میشد و همش میترسیدم نکنه تیغ جراحی رو بزنن و من حس کنم خیلی میترسیدم ، دستام رو بستن، پرده کشیدن رو به روم ، حقیقتا اصلا متوجه نشدم که بریدن و چطور شد فقط بعد از پنج دقیقه تقریبا صدای گریه دخترم و شنیدم اینقدر اون لحظه یه حس خاصی داشتم و فقط اشک میریختم🥹
خیلی حس خوبی بود دو سه دقیقه ای طول کشید تا اوردنش کنارم بدنش خنک بود وقتی اوردن چسپوندن به صورتم فقط بوسش میکردم و اشک میریختم خیلییی حس خوبی بود خیلی زیاد کل استرسم اون لحظه رفت ترسم رفت . بعدش بچه رو بردن بیرون پیش مامانم اینا و بخیه هارو که زدن خیلی طول کشید همونجا روی تخت یه لرزی هم افتاده بود توی بدنم و فقط میلرزیدم از سرد ، سرد افتاده بود توی بدنم ، جوری بود که تخت میلرزید، بعدشم که منو نیم ساعتی توی اتاق ریکاوری بردن تا حس پاهام بر بگرده
مامان ملکا و ملیکا😍 مامان ملکا و ملیکا😍 روزهای ابتدایی تولد
پارت چهارم :
دیگ من همش منتظر بودم بگه فولی و اینا طاقتم کم شده بود دیگ تنفس عمیقم کار ساز نبود ساعت ۷ و نیم شده بود دردا طاقت فرسا گفتم لاقل گاز بزنین برام رفتن اوردن در صورتی ک بم گفته بودن نداریم😑حتما باید رو به موت باشی ک بیارن ولی زیادم فایده نداش فقط خیلی بو کردم دستام سر شد و انگار داشتم از هوش میرفتم دردا بود ولی این گیجی خوب بود واقعا دیگ ساعت ۸ بود دکترم اومد واستاد نگاه کردن داد میزدم یکاری کن دکترم گف تا نیاد پایین ک نیمتونم کاری کنم گفتم برش بده بچه بیاد 🤣دیگه یکی دوتا زور دادم دیدم دکترم خندید گف موهاشو دیدم منم زور محکم زدم امپول بیحسی زد به زور محکممممم بچه اومد بچه رو گذاشتن رو شکمم فقط میگفتم باورم نمیشه بدنیا اوردمش وای خدایا درد ندارم دیگ دیگه گریه میکردم و بوسش میکردم بعدم دکتر شرو کرد بخیه کردن و یساعتی تو رایشگاه بودم ک شوهرم اومد دنبالم با ویلچر نشستم و رفتیم تو بخش و تمامممممممممممم

بماند یاد گار تولد دختری
.۱۴۰۳..۱۲ .۱۲.
مامان همتا مامان همتا ۱ ماهگی
تجربه سزارین (3)
بعد که رو تخت نشسته بودم که دکتر بی هوشی اومد خیلی مرد خوبی بود فامیلیم رو پرسی و باهام صحبت می‌کرد بعد بهم‌گفت خم شو و تکون نخور یکم بتادین زد و گفت نترس آمپول رو که زد درد انچنانی نداشت مثل هم آمپول معمولی بود ولی همینکه به کمر میزنن احساس بدی داره .دیگه وقتی زد گفت دراز شو دراز که شدم یه پام داشت کم کم داغ میشد ولی بی حس نشدم هی گفت پاهاتو بیار بالا من هر دوتارو میتونستم بیارم بالا .گفت پاشو دوباره باید تزریق کنیم دوباره بتادین زدن و دوباره بی حسی ولی بازم من بی حس نشدم .رو شکمم چندتا سوزن زدن که من همه رو حس میکردم و میگفتم درد داره همشون تعجب کرده بودن چرا بی حس نمیشم .دکتر باهام صحبت می‌کرد میگفت تو همه مراحل عمل رو متوجه میشی دپس بهم بگو درد داری یا حس میکنی گفتم نه درد داره .که دکتر بی هوشی گفت باید کامل بیهوشش کنیم که یه آمپول تزریق کردن و من دیگه نفهمیدم چیشد و بعد انگار تو یه جایی بودم که همه چی سبز بود هرچی راه میرفتم تموم نمیشد مثل تونل بود هی تونل تند تر حرکت می‌کرد یه حس بدی داشتم میگفتم خدایا زندم یا مردم خدایا این چه حسیه من کجام کم کم داشتم چشمامو باز میکردم که تو همین حین صدای گریه بچه میومد میگفتم خدایا صدای گریه بچه برا چیه .دیگه کلا چشامو باز کردم و که یه چیزی رو دهنم بود همش داد میزدم و گریه میکردم مامان و مامان .یا حسین میگفتم پرستارا میگفتن گریه نکن خانوم من دست خودم نبود
مامان آراد 🐣 مامان آراد 🐣 روزهای ابتدایی تولد
تجربه زایمان
پارت دوم
با هر بدبختی بود بالاخره پذیرش شدم و آماده شدم برم اتاق عمل
اولش خیلی ترس داشتم ولی نمیخواستم گریه کنم جلو بقیه
قبل از اتاق عمل سوند وصل کردن ک فقط سوزش ریز داشت
بعدش تو اتاق عمل ازم خون گرفتن و فشار مو گرفتن و یه کم پرسنل باهام حرف زدن ک واقعا از استرسم کم شد
کارشناس بیهوشی اومد و سوزن بی حسی رو زد ک اصلاااااا درد نداشت
بعد دیگه پارچه رو کشیدن و من پر از ترس و استرس بودم
عرق سرد میزد پیشونی مو و یکی از پرستارا پاک کرد صورت مو
خلاصه یه کم بعد صدای آراد قشنگم اومد
اون لحظه تموم سختی ها واقعا یادم رفت انقد حالمممم خوب بود
منتظر بودم بیارنش کنارم
آوردنش
فقط میگفتم خدایا شکرتتتتت خدایا شکرت
تموم شد و آرادو بردن بخش
منم بخیه مو زدن و رفتم ریکاوری
تو ریکاوری یه کم اذیت شدم ولی برام مورفین زدن و به عشق دیدن آراد تحمل کردم
بعد دیگه رفتم تو بخش و دو تا شیاف دیکلوفناک گذاشتم ک واقعا تاثیر داشت و تا الان دردم کم بوده
چند بارم با سینه خودم بهش شیر دادم شیر خشک هم در کنارش دادم که اغوز خورده باشه
الانم منتظرم پرستار بیاد راه برم که این مرحله هم میزارم
بهتون بگم که من درد سست ترین ادم دنیا بودم ولی واقعا سزارین اونجوری نبود ک من ترس داشتم
امیدوارم هر کی زایمانش نزدیکه و هر کی حاملس راحت زایمان کنه
مامان 🩵کیان🩵 مامان 🩵کیان🩵 ۲ ماهگی
تجربه زایمان پارت ۵
دیگه بعدش یکم بالا سرم‌دکتر وایساد باهام حرف زد که حواسمو پرت کنه که یهو حس‌ کردم داخل شکمم خالی شد ،فهمیدم که بچمو بیرون آوردن ولی هرچی صبر کردم صدای گریه نشنیدم خیلی ترسیدم گفتم چرا گریه نمیکنه؟دکتر گفت باید داخل دهن و بینی شو ساکشن کنیم اگه چیزی خورده بیاد بیرون
دیگه ساکشن کردن و یکم بعد صدای گریه ش اومد که من یه نفس راحتی کشیدم و‌گفتم خداروشکر
یکم بعد پسرمو آوردن دیدمش لپشو چسبوندن به لپام وای نگم بهترین حس دنیا بود گریه میکردمهمش میگفتم خدایا شکرت
پسرم انقد ناز بود که نگو موهاش پر و مشکی دکترا همش میگفتن وای چه پسر خوشگلی داریییی
دیگه بعدش نی نی رو بردن بخش و تا بخیه هامو بزنن طول کشید
عمل که تموم شد منو انتقال دادن رو یه تخت دیگه و بردنم ریکاوری
تو ریکاوری به قدری میلرزیدم که تخت تکون می‌خورد سرم و شونه هام محکم می‌خورد به تخت فکر کنم نزدیک یک ساعت و نیم داشتم میلرزیدم که بردنم بخش ،تو بخش هم همچنان همونجور میلرزیدم یه ربع این حدودا طول کشید تا یکم لرزم شد
مامانم اومد بالا سرم همش گریه میکرد من تو همون گیجی دیدم همه بچه هاشون پیششون ولی بچهه من‌نیست گریه میکردم به مامانم میگفتم توروخدا بگو بچم کجاست
مامان ماهورا مامان ماهورا ۲ ماهگی
تجربه زایمان پارت ۳
داخله ریکاوری سر بودم یبار دیگه ماساژ شکمی دادن اصلا متوجه نشدم. دیگه بردنم تحویل بدن دیدم شوهرم مامانم مادرشوهرم پشت در اتاق عمل هستن.وای شوهرم هی نگاه من میکرد میگفت دیدی چقد راحت بود 😀دخترمم باخودم اوردن دیگه بردنم بخش دیگه شوهرم نذاشتن بیاد هی زنگ میزد میگفت عکسشو واسم بفرس.بی حس بودم تا چند ساعت هی گفتن تکون نخور با تلفن صحبت نکن.ولی من زیاد رعایت نکردم خداروشکر تا الانم مشگلی نداشتم.سه ساعت بعدش یه کمی زیر دلم درد میکرد ولی پاهام بی حس بود واسم مامانم دوشیاف گذاشت اوکی شدم.ساعت ۳ربع عمل کردم.فکر کنم نزدیکای ۵بود اومدم بخش.بهم گفتن تا ۵ صبح نه چیزی بخور نه پاشو.من طاقت نیاوردم ساعت ۳ نصف شب یه لیوان چای و ۷تا خرما خوردم خرما با هسته گرد گفتن خیلی خوبه.بعدم ساعت ۶ صبح اومدن سوند رو جدا کردن که اصلا درد نداشت. بعد پاشدم راه برم فقط اینجاس سخت بود وای پاشدم سرپا با کمک مامانم.نمیتونستم نفس بکشم حس میکردم شکمم خالی خالی شده
اینجاش خدایش بد بود تنها دردی که کشیدم زیاد بود همین بود که اولین بار سرپاشدم.دیگه رفتم سالن رو گشتم کمک مامانم.اومدم نشستم لباسهامو عوض کردم دیگه بعدش خودم تنهامیرفتم دور میزدم عفط اون لحظه که از تخت میومدم پایین یه کمی درد داشتم دیگه خودم شیاف میزاشتم و لباس زیرمو عوض میکردم.کارهامو خودم کردم.ولی مامانم میترسید هی پیشم بود میگفت نیفتی داخله بخش سینه ام هم‌میگرفت ولی خوب شیر نداشتم شیر خشک بهش میدادم.که بیمارستان متوجه شد اومد شیشه شیر رو ازمامانم گرفت گفت این باعث میشه دیگه سینه مادر رو نگیره گفت با سر سرنگ بهش شیر بدید.ساعت ۳ بعدازظهر ترخیص شدم.اومدم خونه مامانم .اینم تجربه سزارین من.
مامان کارن مامان کارن ۳ ماهگی
تجربه زایمانم

پارت اخر

همش حس میکردم بیحس نشده باشم اما خب یجوری بی حس شدم که انگار نه انگار پاین تنم برای خودمه قشنگ تا زیر سینه بی حس شدم
بعد دیگ دکتر شروع کردن به کار هیچ حس دردی نداشتم حتی دستاشونم روی تنم حس نمیکردم من همش میترسیدم دکتر بگه تیغ بده به پرستارا من بفهمم و بترسم اما خب هیییچی نگفت حسی که موقع برش شکمم داشتم این بود هر لایه برش می‌خورد من احساس خنکی میکردم اینم حس باحالی بود خدایی دیگ کوچولو مو به دنیا آوردن کیسه آب و پاره کردن به گریه اومد صداااش صدااای گریه اش چه حسی داشت اصلا نگم حالا خودتون تجربه اش می‌کنین واقعا حس عجیبی بود ناخدا گاه اشک اومد تو چشام و باورم نمی‌شد مادر شدم تماس پوست به پوست برام انجام دادن و دیدار عاشقی منو پسرم ...دیگ‌از بخیه زدن هیچ حس خاصی نداشتم عملم. که تموم شد به پارچه انداختن روم گذاشتنم رویه تخت دیگ بردنم ریکاوری اونجا پسرمو آوردن شیر دادم بعد خودمم هی گفتم که بیان شکمم رو ماساژ بدن تو ریکاوری که هم برا خودم خوبه هم دردیو حس نمیکنم بعد از ریکاوری هم رفتم بخش و روز بعدم‌مرخص شدم راستی مامانا پمپ دردم داشتم که خیلی راضی بودم
مامان اسرا مامان اسرا تولد
تجربه زایمان طبیعی ۶

چند ثانیه ای بغلم بود تمیزش کردن و برداشتن بردن لباس اینا تنش کنن من موندم یکی دوبار ماساژ رحمی که درد داشت ولی دیگه انگار سر شده بودم خبلی اذیتم نکرد بعد رفتن سراغ بخیه زدن که بی حسی یه کم رفته بود اولش اذیت شدم تا اینکه‌دوباره بی حس شدم بخیه ها هم تموم شد و حس میکردم جون توی تنم نیست حتی در حد تمون دادن پلک هام ازون ور میدیدم همسرم کنار دخترم وایساده و باهاش حرف میزنه و دخترم هم ساکت و اصلا گریه نمیکرد و همین لحطات بهم ارامش میداد کارام تموم شد و بچه رو‌ اوردن سینم گرفت و شروع کرد شیر خوردن
چقدر لذت داشت برام از تخت اومدم پایین و اینجا هم اصلا اذیت نشدم و با ویلچر منو بردن بخش یواش یواش بی حسی میرفت ولی دردی نداشتم سوزش خیلی خفیف بود راستی حدود ساعت ۱۲ و نیم شب بود که زایمان کردم وقتی رفتم بخش خوابم برد و عجب خوابی بود اون خواب ….
در کل بگم واقعا سخت بود و درد داشت ولی الان که دارم بهش فکر میکنم میبینم به بعدش میرزید اینکه میتونستم راه برم به بچه شیر بدم و دسشویی برم البت که اولین دسشویی خیلی استرس زا بود و همراه با سوزش ولی دیگه خوب شد
الهی هر کی هر جوری میخواد زایمان کنه براش به خیر و راحتی باشه
مامان دخملی مامان دخملی ۳ ماهگی
بیمارستان حسابی تحویلم گرفتن و خیلی مهربون باهام برخورد کردن استرسم یکم کم شد
اومدن برام سرم وصل کردن و آزمایش خون و ادرار هم دادم. بعدش اومدن سوند وصل کنن
نمیگم درد نداشت ولی خب یه لحظه بود و بعدش درد نبود اما آدم اذیت بود و اینکه اون لحظه حس خجالت بهم دست داد
خلاصه همینطور منتظر موندم و ساعت رو به روم هر لحظه‌ش یه ساعت طول میکشید
تا اینکه شنیدم گفتن خانوم دکتر اومده بلند شدم و منم بردن سمت اتاق عمل
تو راه هم اجازه دادن همسرم و مادرمو ببینم بوسشون کردم و رفتم
دکتر بیهوشی بهم گفت دوست داری بی حس بشی یا بیهوش گفتم کدوم کم عوارض تره گفت بی حسی فقط بعدش رعایت کن
منم بی حسی رو انتخاب کردم
رفتم اتاق عمل خیلی سرد بود نشستم رو تخت و آمپول بی حسی رو زدن تو کمرم
دردش خیلی کم بود مثل اینکه خلال دندون فشار بدی روی پوستت
و بعد دراز کشیدم پرده انداختن و من دیگه شکمم رو نمیدیدم
گفتن پاهاتو تکون بده و من نتونستم و شروع کردن
حس میکردم که شکمم و پوستم تکون میخوره و کشیده میشه ولی هیچ دردی نداشتم مثل دندون پزشکی
تو همین حال و هوا بودم که صدای گریه دخترم اومد
با صداش منم گریم گرفت و همش میگفتم سالمه گفتن بله خداروشکر و حسابی قربون صدقه‌ش میرفتن
دخملی رو آوردن گذاشتن رو صورتم و بهترین و شیرین ترین لحظه عمرم رو تجربه کردم
بعدش گفتن یه چیزی میزنیم برات خوابت میبره و تو ریکاوری بیدار میشی
همین شد و چن ثانیه بعدش دیگه چیزی متوجه نشدم

ادامه پارت بعد
مامان کنجد(آرشا)🩵🤱 مامان کنجد(آرشا)🩵🤱 ۱ ماهگی