وقتی به پشته سرم نگاه میکنم چه دردایی ک برای زایمان تحمل کردم چه بیخابی که اصلا فکرشو نمیکردم تو اوج درد پاشم مراقب کسی باشم منی ک با یه پریودی سه روز اول خونه مادرم کلا میخابیدم انگار تیر خورده بودم ..تو اوج درد پاشو اب جوش بیار سرد کن.گرم کن ..هر دوساعت بده بچه یه ذره میخورد فکش خسته میشد یه شیرو نیم ساعت باید نگه میداشتم تو دهنش تا تموم کنه بعدش آروغ گرفتن بزار رو پام تا بخابه تا شیشه شیر رو بشورم تا خودم خوابم ببره دوساعت بعد میرسید..چه شبایی که با جیغاش تا صبح ...اوه یعنی زیر دوش حموم صدا گریه بچه مدام تو گوشم بود تندی میرفتم بیرون یه لقمه غذایی که سرپایی خورده نخورده سیر میشدم‌‌‌‌...من گذروندم هرجور بود با مریضیش بیمارستان خوابیدنش با تب و با دندون...گذشت و خوبه همه چی رو به راهه فقط مت اون آرامشو ندارم چرا خسته م خیلی خسته م همه انرژیم رفته انگار از هیچی ذوق ندارم تهه ش یه لبخند ..اون همه ذوق و شیطونیام چیشدن ..اون همه حوصله برا لاک ناخن ست کردن رنگای نزدیک بهم برا تیپ زدن برا دلبر شدن برا متنای احساسی ک کلی میگشتم میفرستادم برا شوهرم برا دم در منتظرموندنام بعد یه هفته ببینمش...من چم شده چی شدم واقعا مادری اینجوریه؟من فک میکردم با بچم باهم بچگی میکنیم ولی میبینم نه فقط میخام بگذره زود بزرگ شه بتونه موآظب خودش باشه

۱۱ پاسخ

همه اینها یک طرف.. هیچ چیز مثل رفلاکس منو اذیت نکرد. خیلی درگیرم هنوز ک هنوزه

سعی کن از مادر بودن لذت ببری . بعدا دلت برای همین کارا تنگ میشه و میگی چرا با عشق اتجامشون ندادم .
منم پشت در وایمیستادم تا شوهرم بیاد . الان بچه به بغل وایمیستم . کلی هم ذوقم بیشتر شده . شوهرم تا دم در ما رو میبینه نیشش تا کجا باز میشه .
الان سه تایی باهم تیپ میزنیم و کیف میکنیم .
همهو چیز به خود ادم بستگی داره به دیدگاه خود ادم . از اینکه به خاطر بچم نصف شب پا میشم که بهش شیر بدم بخدا کیف میکنم . از خواب دارم میمیرما ولی باز کیف میده . حال دلت رو خودت باید خوب کنی دوست من . کافیه یکم رنگ بدی . عشق بدی . شعف بدی . اون موقس که کیف میکنی . بهت قول میدم .

و منی که علاوه به پشتم
به جلوم نگاه میکنم و میکنم
خدایا خودت بخیر بگذرون
کمکم کن

من که همه این سختی هارو تنهایی کشیدم دخترم ریفلاکس داشت بدترازهمه ش حالاهم باردار شدم باز و غمگین ترینم

فک کنم ادم بهتر سن ٣٠به بعد بچه دار بشه😁😁😁تا زمانی که درگیر ذوق ارایش و ناخن
وقت مناسب نیس
چون باید تربیت بچه و....انرژی باشه
من فقط ناراحتم چون وقت نمیکنم برااستخدامی بخونم
اهل ناخن و...نیستم
آدم پول جم کن شدم طلا ملا بخرم خخخخ دیگه نمیتونم با بچه تدریس کنم حیففف

همه‌همینیم اما ی روزی دلمون تنگ میشه منم همش میگم کاش زود بزرگ سه مدرسه بره دغدغه هام عوض شه دوسال اول بچه‌داری خیلی سخته

همه همینیم ...امروز با شوهرم حرف میزدیم میگفتیم خیلی از هم دور شدیم همشم بخاطر مسئولیت زیاد بچه داریه و فشار زندگی ..

همه روزای سختوداریم من اصلن فکرشونمیکردم ازپیش تنهایی بربیام هیچکی نبود خودم تنها همه کاراشومیکردم باشکم بخیه ای ت بیمارستان کسیونداشتم بیادکنارم باهزارمنت جاریم اومد بعدش توی خونه هیچکی نیومد شوهرمو دخترم کروناگرفتن پدرم دراومد تنهایی حتی یکی نبود برام کاچی درست کنه اماب عقب ک‌نگاه میکنم تونستم ازپیش بربیام این روزاهم میگذره یادگار میمونه دوباره مثل قبل پرشورمیشی سخت نگیر

منم همینطورم ...باز من که دوقلو دارم بیشتر از شما خسته شدم فقط میگم کی بشه بچه ها بزرگ بشن

منم اینطوری م . بنظر من یکم مربوط ب افسردگی بعد زایمان . و کلا روزگار هم داره یطوری پیش می‌ره ک آدم میگه فقط بگذره

چقدر احساساتی ک تجربه میکنین شبیه منی، منم نمیدونم چرا اینجوری شدم حتی حس میکنم ذهنم جمع نمیشه ب چیزی فکر کنم حتی

سوال های مرتبط

مامان امیر عباس 😍 مامان امیر عباس 😍 ۱۳ ماهگی
نمی‌دونم شمام این حس رو دارید یا نه!
ولی من از وقتی مادر شدم اخلاقم فرق کرده رفتارم فرق کرده
انگار یه خورده که چه عرض کنم بعضی مواقع خیلی زود حساس میشم عصبی میشم به کمترین توجه نسبت به بچم سریع جبهه میگیرم
نمی‌دونم این کارم درسته یا نه، ولی انگار کم لطفی نسبت به بچم رو نمیتونم تحمل کنم
انگار بعد از مادر شدن همه چیز فرق می‌کنه علایق سلیقه همه چیز انگار همه ی دنیات میشه یه موجود کوچولو که خودت پرورشش دادی و ۹ ماه خودت تغذیه اش کردی تا شده اینی که الان میبینی، چه صبوری هایی کردی چه دردایی رو کشیدی چه سختی هایی کشیدی ولی همه و همه رو به خاطر اون کوچولو که تو خونت تو دلت جا باز کرده تحمل کردی
یه کوچولویی که با اومدنش زندگی همه تغییر کرد یه فرشته!
یه فرشته ای که هربار نگاش کنی خدا رو به خاطرش شکر می‌کنی و خوشحالی از داشتنش، با خندش میخندی با گریه اش ناراحت میشی!
روزی که خدا فرشته‌اش رو بهم داد فکر میکردم از پسش برنمیام و نمیتونم ولی نمی‌دونم این حس مادری چیه که همه جوره داره منو میسازه اصلا انگار نسبت به دوران متاهل بودنم منو کلا عوض کرده، منی که حوصله بچه نداشتم الان دارم صبوری رو بیشتر میکنم منی که اونقدر خوابم سنگین بود حالا با یه صدای گریه از خواب بیدار میشم، منی که کسی موهامو میکشید سر و صدا میکردم ولی الان فقط میخندم به کاراش، نمی‌دونم خدا چی دید تو زن که این حس قشنگ و دلچسب رو قسمتش کرد، ولی هرچی بود خوشحالم از اینکه صاحب به این حس شدم 😍😍😍😍

ان‌شاءالله قسمت چشم انتظارا به حق میلاد حضرت مادر ♥️♥️

ببخشید اگه سر هم بندی شد ولی یه متن خوشگل می‌خوام واسه روز مادر بنویسم انشاءالله برسم بنویسم😊☺️
ببخشید اگه اشتباه و اشکال داره 🥰🥰☺️
مامان پناه🧚 مامان پناه🧚 ۱۴ ماهگی
بابا بزرگم فوت کرد
رفتیم شهرستان همه بچه ها تو اتاق بودیم توی اون جمع من از همه یه سال بزرگتر بود البته با یکی از دختر خاله هام هم سن بودم
کلا ده سالم بود یه دختر بچه ده ساله
بچه ها بالشتا رو گذاشته بودن وسط و داشتن بازی می‌کردن
خاله ها و داییام و اعصاب درستی نداشتن و از فوت پدر بزرگم همه عصبی بودن
صدای بچه ها بالا رفت
داییم اومد یهو با داد اومد وسط اتاق و من از چشای قرمزش ترسیدم و دویدم رفتم تو حیاط
یهو دیدم همه تو حیاطن و همه فرار کردن منو دیدن ولی بقیه بچه ها تو اتاق بودن سر همین فقط من تنها شدم مقصر
مامانم جلو همه به بدترین شکل ممکن دعوام کرد
جوری بغض کرده بودم که داشتم خفه میشدم
من اصلا تو اون بازی نبودم و یه گوشه نشسته بودم و داشتم به بقیه بچه ها می‌خندیدم تنها گناه من خنده بود اونا بودن که اتاق و بهم ریخته بودن
اون لحظه خیلی بد بود حس میکردم جلو همه ضایع شدم
همه بزرگترا یجور خاصی نگام میکردن و نچ نچ میکردن که چه بچه بدی مامانشو همش حرص میده
تازه داییم هم دوباره اومد رو ایوان و باز هم منو دعوا کرد ولی حتی اجازه ندادن که من از خودم دفاع کنم چرا؟ چرا واقعا؟
مگه چهار تا دونه بالش اینقدر ارزش داره که یه دختر ده ساله تو جمع اونجوری دعوا بشه؟
خب گناه من چی بود؟
نکنید توروخدا با بچه هاتون اینکارا رو نکنید🌿
مامان فسقلی جون🧒💜 مامان فسقلی جون🧒💜 ۱۲ ماهگی
شنیدین میگن یه وقتا با یه چیز مسخره ی کوچیک منفجر میشی از عصبانیت؟ که برا هرکی تعریف کنی خنده میکنه!! الان دقیقا حال منه...
یه هفته منتظر بودم اخرهفته برسه بچمو بسپارم به مامانم استراحت کنم. دیروز بعدازظهر دوساعت بردمش اونجا و خونه رو مرتب کردم که صبح جمعه که میبرمش دوباره هیییچکاری نداشته باشم و فقط استراحت کنم حتی ناهارم نپزم. مادرشوهر خودشو جمعه ظهر دعوت کرده، مامانم تو همون دوساعت از بس بچه اذیت کرده گفت جمعه نیارش، شوهرم بیسکوئیت خورده و پوستشو اتداخته رو اپن، صبح اونده شربت بچه رو بده، کل شربتو ریخته رو اشک و ملافه ی بچه که تازه دیشب پهن کرده بودم... و من بووووووم😭☄️
الانم رفته بیرون اول زنگ زدم با ارانش داره متلک میگه که تا این وقت خواب بودی منم چنان داد زدم که دیشب تا ۲ بالاسر بچه مریضم بودم صبح از ۸ داره نق میزنه از درد گوش و ... قطع کردم سر بچمم الکی الکی داد زدم و الان خوابید.
واقعا میخوام برم یه شهر غریب، حداقل اونجا از کسی توقع ندارم. دارم دق میکنم از دست تنها بودن ...