مامانا من سراینکه همش مهمون میومد خونمون و پسرم سرما خورد ریه هاش درگیر شد ۵ ۶ روز بیمارستان بود خودمم هنوز ۴۰ روز نشده بود زایمان کرده بودم از روزی ک زایمان کردم استراحت نداشتم ب خواهرشوهرا برادرشوهرا مادرم همههه فامیل گفتم هیچکس دیگه نیاد خونمون شوهرم میگه همشون ناراحت شدن و تو خیلی بد گفتی ولی من واقعا دیگه بریده بودم از خستگی از مریضی بچم آب شدم بخدا الان ۴۰ کیلوم فک نکنم باشم از بس جون تو تنم نمونده بنظرتون حق با من نبود؟
حالا انقد شوهرم گفتا خجالت میکشم از خانوادش اخه خیلی زحمت کشیدن واسم این چندروز ک ای سی یو بود بچم همش میومدن واسم چیز میز میاوردن زنگ ک نگم مدااام حال پسرم پرسیدن چیکارکنم بنظرتون..
مادرم ک اصلا گوش نداد دیروز پا شد اومد تا عصر کارامو کرد و رفت گفت تو گفتی نیاین ولی من میام واقعا من خودم خوشم نمیاد کسی بیاد اخه بچمو مریض کردن میترسم دیگه..
حق با من مادر خسته نیست؟
امشب ب شوهرم دعوای بدی کردیم سر اینکه میخواد از کارش بیاد بیرون من خیلی غر زدم و گفتم ک همه چی ازش نخواستم تاحالا ولی ازین ب بعد میخوام امیدوارم بفهمه ..
گفتم بچه هارو میبرم لباس و وسیله میخرم واسه عیدشون اخه پسرم لباساش همه کوچیک اونم لباسای نوزادی دخترمن دیگه باید واسش بخرم گفت تو ک گفتی کسی نیاد پس بیرون نبر گفتم افسردگی گرفتم از بس چشمم بیرونو ندیده میبرمش والا حسابی میپوشونم رو صورتشم میپوشونم میبرم بازار یکم خودتم بیا ک آیلینو بگیری..
راهنمایی کنین حالا چجور از دلشون دربیارم

۱۴ پاسخ

بهتر بود میگفتی هرکی مریضه نیاد بچه گناه داره نه اینکه دیگه نیاین زشته میشه عزیزم

خوب کردی گفتی دمت گرم
کسیم چیزی کفت بگو به خاطر بیشعوری شما نوزاد من ی هفته بستری بود به شوهرتم همینو بگو
ی ورت باشه بابا نفهما وای چقدر حرصی شدم ازشون

عزیزم اینکه خیلی سره بچت اذیت شدی کاملا حق با خودته
ولی اینکه زنگ زدی گفتی نیان یکم جالب نبود ، دهن خانواده شوهر و هیچ وقت باز نکن ،
ولی در مورده رفتارت با شوهرت بچه گونه رفتار کردی

زیاد با شوهرت بحث نکن که ناخواسته بی احترامی پیش بیاد ولی از موضعت هم پایین نیا
بگو که بچه گناه داره که به خاطر خودخواهی ما بزرگترا گرفتار دکتر وبیمارستان سرم و... این چیزا باشه
از در همدلی و نیاز وارد شو
بگو فعلا بچه ضعیفه و نیاز به تقویت داره
لازم هم شد برای مهمون هایی که درک و فهم ندارن برو تو اتاق درم قفل کن 😐
بگو دارم بچه رو میخوابونم یا بهونه ای چیزی بیار

من بهت حق میدم
اوناهم باید تورو درک کنن

وای منم افسردگی خیلی بدی گرفتم دیروز دخترم خیلی اذیت کرد اصلا نمیخوابید....
دلم برای بیرون رفتن تنگ شده

منم واقعا برای این قضیه استرس دارم مخصوصا که عید میشه و مامانم اینا همش عید دیدنی میان خونشون🥲هنوز به دنیا نیومده دلم نمیخواد کسی بغلش کنه معلوم نیس ناقل بیماری باشن یانه

وای عزیزم اتفاقا تو فکرت بودم گفتم چرا نیستی
انشاالله خدا سلامتی به پسرت بده مواظبش باش
اشکال نداره این ویروس تموم شه بعدا از دلشون در میاری
پسرت اکه شیر داری بدوش بزارش پیش مادرت برو زود براش لباس بخر بیا
منم ترسیدم ببرم دو ساعته رفتم آمدم

خوب کردی ادامه بده و نذار بیان منکه عرضه ندارم بگم نیاین لااقل تو که گفتی پای حرفت وایسا به شوهرتم اعتنا نکن ولش کن

فاطمه واکنش جاریت که مقصر اصلی بود چی بود؟

عزیزم درسته خسته ایی بچت مریض شده ولی تاکی میتونی مانع اومدنشون بشی درسته نگران بچتی ولی این چیزی نیس ک ازدوریات گرفته باشه بچه های ابن دوره به دنیامیان مشکل دارن وخداروشکرقابل حل شده ولی خب بابدکسی باشه کمکت کنه ک بیشترازایناازپانیفتی اوناهم دوست دارن ک ناراحت شدن وگرنه اگ براشون مهم نبودی حرفت مهم نبود ومیومدن ومیرفتن بهتربن کاراینه فردازنگ بزن ازدل همشون دربیار یا سرفرصت شرایطشوداشتی یه شامی درس کن همه رودعوت کن کسی ازت کینه به دل نگیرن چون فردا نیازشون داری ومیخای کنارت باشن دوم اینکه بخاطراین مسعله باشوهرت اختلاف پیدانکنی

از دست اين برو بياهاي بي خودي خسته شديم ديگه منم مثل شما حساسم مداااااام بچه م رو ميبوسن و ميچلونن جالبه من هر چي ميگم نكنن و حساسم بدتر ميكنن خصوصا مادر شوهرم
چيكار ميشه كرد عزيزم 🤷🏼‍♀️
خدا بهشون عقل و شعور و درك بده فقط

هیچکس مادر رو درک نمیکنه
منم کلافه شدم از وقتی زایمان کردم پدرشوهرم هرشب میاد خونمون
منم در طول روز خسته میشم شب نیاز به استراحت دارم که راحت باشم بشینم پاشم بخورم هرجور بخام بگردم ....
کلافه شدم خسته شدم از دستشون
اگر خودشون درک داشتن رعایت حالمون میکردن
منم کم مونده کم کم بهشون یفهمونم که خسته شدم از دستشون

اینکه گفتی بنظر من ی خواسته طبیعی
اما اینکه میخوای بچه را ببری بازار بنظر من خوب نیست
من خودم با همسرم این چندوقت خیلی بیرون رفتیم اما ماهورا گذاشتم پیش مامانم چون بیرون این سن براش مناسب نمیدونستم
حتی برای عیدم گفتم زنگ‌میزنم تبریک میگم که هم نرم هم کسی نیاد
بچه کوچیک سخته واقعا

عزیزم اینکه اون ها درکی نکردن که مدام اومدن خونه شما حق با شماست
اما ای کاش محترمانه تر میگفتی یا به همسرت میگفتی که اونا بگن.. حالا کاریه که شده..
به نظرم اگه شرایط پسرت بهتر شده هوا هم کم کم داره بهتر میشه برای اینکه حال و هوای خودت هم تغییر کنه برو خونه هاشون باهاشون صحبت کن و دلیل رفتارت رو بگو اگه دیدی نیازه عذرخواهی کن..

سوال های مرتبط

مامان جوجو ممد🐣🫀 مامان جوجو ممد🐣🫀 ۴ ماهگی
زایمان طبیعی
پارت 1

۳۹ هفته ۶ روز بودم دیگه خسته شده بودم. ک چرا بچم ب دنیا نمیومد خیلی دوست داشتم تو بغلم بگیرم بوسش کنم بوش کنم. دستای کوچولوش بگیرم فقد بو کنم.
خونه بابام بودم (روستا) چونکه همسرم َشغلش حوریه ک ۳ روز خونس ۶ روز سرکار مدتی ک نبود من میرفتم خونه بابا
دیگ ساعت ۴عصر با داداشم مادرم اومدیم خونه خودم. ک خونمو مرتب کنم چون فرداش شوهرم از سرکار می‌آمد
آقا ما شروع کردیم ب تمیز کاری گردگیری داشتم حمام رو میشستم. ک یهو دیدم. یچی ازم ریخت بیرون بله درسته کیسه آبم پاره شدساعت ۶ عصر 😮‍💨 یکم ترسیدم ولی یکمم خوشحال بودم چون. روز موعود رسید 🤤 من فکر کردم بی اختیاری ادار گرفتم. دیگ ب مامانم گفتم. گفت ن کیسه ابته آخه هرچی خودمو خشک میکردم. هی خیس خیس تر میشدم. 🤐 دیگ. ب همسرم زنگ زدم گفتم بیا کیسه آبم نشتی کرده من میرم بیمارستان. اینا ذوق کرد. دیگ اونم ب راه افتاد. آمد سمت خانه. ولی من قبلش رفاه بودم بیمارستان
اونجا ک رفتم سمت زایشگاه ماینم کردن یکسانت باز بودم ولی عفونت داشتم دردم می‌گرفت واژنم از شدت معاینه انقد درد داشتم ک گریه میکردم
دیگ منو فرسادن داخل زایشگاه. اونجا ک رفتم لباسم عوض کردم. از ساعت ۶ تا ۱۱ شب ب من کاری نداشتن بااینکه کیسه آبم نشتی داشت هی می‌ریخت
دیگ ساعت ۱۱ شب. ماما اومد پیشم. گفت این ورزشا رو بکن. ک باز بشی آخه یک سانت باز بودم
هرچی ورزش راه میرفتم بی فایده بود. 🥲
دیگ رفتم رو تخت بهم آمپول فشار زدن. یاخدا ک چ دردی داشت جیغ داد بی داد میکردم.
مامان حسنا خانم مامان حسنا خانم ۷ ماهگی
تجربه زایمان #پارت دو
دردام شروع شد و من جیغ و داد هی ماما میگفت زور بزن من جیغ میزدم آخه ی ماه استراحت مطلق بودم و بچه از رحم جدا نمی شد دردام خیلی شدید بود دیگه ی سانت آخر مثل جنازه افتاده بودم رو تخت و توان زور زدن نداشتم سر بچم تو مثانه ام بود میگفتن اگر زور نزنی باید مثانه ات را پاره کنیم من واقعا دیگه نمی تونستم یهو دیدم ی پرستار در ابعاد ی غول اومد پرید سر معدم یهو بچه اومد بیرون و من از حال رفتم
خیلی بخیه خوردم از بس بخیه خوردم ترسیده بودم هم درد داشتم نمی تونستم دستشویی کنم شاش بند شدم و تو بیمارستان راه میرفتم ادرار داشتم زیاد کلیه هام درد داشت و نمی تونستم ادرار کنم هی بهم می گفتن برو آب بگیر ب خودت حتی پرستار اومد آب بهم گرفت از ترس شاش بند شده بودم دیگه اومدن سون بهم وصل کردن خودشون تعجب کرده بودن تو نیم ساعت چهار تا سون خالی شد از بس بهم سرم زده بودن کلیه هام پر بود و مثانه ام خالی نمی شد
بد بختی اونجا بود ک شیر نداشتم 😥تا پنج روز شیر نداشتم روز سوم ک تو بیمارستان بودم دیگه خود پرستارا ترسیدن شیر خشک درست کردن ب دخترم دادن زردی گرفت دخترم از بس شیر نداشتم
دو سه روز هم ب خاطر زردی بالاش بستری شد از روز ب دنیا آمدنش تا خونه رفتنم ی هفته بستری شدیم
اومدیم خونه بعد ی هفته خون ریزی شدید گرفتم بخیه هام باز شده بودم دوباره رفتم بیمارستان برا معاینه میخواستم بستریم کنند با رضایت خودم اومدم خونه
مامان 💙araz🌈 مامان 💙araz🌈 ۳ ماهگی
زایمان طبیعی 🦋🥰
پارت2️⃣
۱۴۰۳/۱۱/۱۲جمعه

خلاصه همینجوری ک پارت قبلی هم گفتم هی دردم می‌گرفت ولی اون لعنتی درد کمر واقعا خیلی بد بود هر یه دقیقه می‌گرفت ول می‌کرد جز کمرم جای دیگه هم درد نمی‌کرد بعد منم هی تو خانه راه میرفتم یکم بهتر میشدم یهو درد می‌گرفت داد میزدم شوهرم کمرم ماساژ میداد ولی واقعا ماساژ کمر خیلی خوبه خیلی درد کاهش میکنه اونای ک زایمانشون نزدیک حتما موقع زایمان امتحان کنن 😉
خلاصه دیگه تا ساعت ۸ صبح همینجوری بود بعد دیگه حتی نمیتونستم راه برم به پهلو دراز کشیدم شوهرم هم کمرم ماساژ میداد 😂
بیچاره هزار بارم بهم گفت بریم بیمارستان منم قبول نمیکردم آخه اونقد بد نبود چون درد با ماساژ کمتر میشد بعد بچه اولم هم بود منم با خود میگفتم اول هاش اس حتما یکی دوسانت تازه بازم شدم حتما ک دردش اخرا خیلی بدتر اس 😂😂 شوهرم هم ترسیده بود🤣هر چی میگفت بریم منم میگفتم نه عشقم آخه این اولش اس چون با گفتن مادرم زایمان طبیعی خیلی بد اس انگاری میمیری🤣🤣
گفتم بزار یکم دردم تو خانه بکشم
خلاصه دیگه ساعت ۱۱ بود با هر کمر دردی ک می‌گرفت گریه میکردم دیگه شوهرم گفت بریم حداقل اونجا سرم چیزی میزنن یکم خوب میشی منم قبول کردم لباسام پوشیدم سوار ماشین شدیم زنگ زدم مامانم گفتم بیا من میرم بیمارستان😅
خلاصه بیمارستان هم خداروشکر نزدیک بود یه ۱۰ دقیقه رسیدیم اونجا سریع ماما منو معاینه کرد بعد گفت زود زود پاشو منم گفتم چند سانت باز شدم😂😂😂فقط میخواستم بشنوم ک بگه ۵ سانت شدی ولی اون یه چپ نگام کرد چیزی نگفت 😅خلاصه زنگ زد دکترم گفتن سریع بیا ک فلان مریضت اومده (فول) اس😱😂
وای نگم ک من اون موقع چقدر خوشحال شدم 😂🤦‍♀️
بعد گفت ...
ادامه پارت بعدی 😂
مامان امیر حسین مامان امیر حسین ۳ ماهگی
تجربه زایمان ۶
بلندشدم دیدم لباسم خیسه گفتم این از کجاس آخه رفتم باز دوش گرفتم خودمو خشک کردم دیدم باز دارم خیس خیس میشم دیدم از بخیه هامه ساعت ۴ صبح بود شوهرم گفت بلندشو بریم ببینیم چرا اینجوریه اینبار بریم یه بیمارستان دور تر ولی بهتر رفتم اونجا بلوک زایمان تا دید منو شکمو دست زد گفت این عفونت کرده شدید باید شکمت باز بشه هر چی زود تر من اینو که گفت شروع کردم گریه و تو سر خودم زدن بدنم ضعف رفته بود و اصلا آمادگی بیمارستان و اینکه شکممو باز پاره کنن نداشتم یچم زیر دستگاه بیقرار من اینجا مادرم بالا سرش بود پرستاره گفت کی عملت کرد گفتم یه دکتری به این اسم گفت اتفاقا ساعت ۸!شیفتش هست میات اینجا ولی من فقط گریه میکردم اومدم فرار کنم گفت اگه بری مساوی با مرگ هست از بس زدم تو سر خودم گریه کردم همه دلشون واسم سوخت رفتم بیرون به شوهرم گفتم بیا تروخدا بریم من نمیتونم عمل بشم باز می‌گفت نه عفونت میزنه جاهایی دیگه من از حرص فقط میزدمش و فوشش میدادم ..‌خلاصه موندم تا دکتر احمق اومد بدون بیحسی بخیه هارو کشید و گفت تحمل کن عفونت خارج کنم من از درد نفرین خودم میکردم که فقط بمیرم خلاصه گفت برو بخش بستری... منو بردن بخش همراه کسیو نداشتم شوهرم رفت خواهر شوهرم آورد منتظر بودم قرار بود بیان هی شکممو بشورن یهو گفتن بیا امضا کن اتاق عمل دکتر گفته هی اینجا تمیزش کنیم از درد میمیری....
مامان دلوین🩷 مامان دلوین🩷 ۴ ماهگی
دیگه وقتی امپول بی حسی رو ک زدن من یه حس بدی داشتم انگار لصلا هواسم اونجا نبود یجوری شده بودم بعد ک دکتز اومد و شکممو پاره کرد حس میکردم داره میبره یا بدنم تکون میخورد ولی اینکه هیچ دردی نداشتم
فقط اینکه مامانای ک میخواین سزارین شین حتما شام سبک بخورین من اشتباه کردم سبک نخوردم ولی من شاممو خیلی زود خوردم ک هضم شه ولی نمیدونم چرا هضم نشده بود و کلا داشتم شام دیشبو بالا میاوردم دیکع عملم توی نیم ساعت تموم شدو دیدم ک پرستارا یه دختر کوچولو ک خیلیم کثیف بودو اوردن گذاشتن روی سینم نگم براتون ک چه حالی داشتم اون موقع انگار دنیا برای من بود همه حال بدیام یادم رفت بعد ک برش داشتن تا تمیزش کنن من همون جوری هم کلا چشمم دنبالش بود نمیتونستم ازش چشم بردارم دیگه کارم تموم شدو من گذاشتن روی تخت دیگع و بردم ریکاوری دیدم ک بچمم اوردن کنارم دارن لباس تنش میکنن ولی بهم گفتن بچتو میبریم ان ای سیو چون وزنش خیلی کمه دیگع تا یک ساعت اونجا بودم دیدم دکتر بیهوشی اومد گفت پمپ درد میخوای ولی من نمیدونستم چیه ک گفتم به شوهرم بگین من نمیدونم اونم شماره شوهرمو از پروندم برداشته بودو بهش زنگ زده بود ک اونم گفته بود میخوایم دیگه منو وقتی میبردن بخش دیدم ک شوهرمو مامانم جلوی در اتاق عمل منتظر منن وقتی بردنم اتاقم شوهرم و پرستارا گذاشتنم روی تخت اتاقم بعد مامانمو شوهرم کلی بوسم کردنو باهم حرف میزدن ولی من توی یه حال دیگه بودم بعد دکتر اومدو برام پمپ دردو وصل کرد توصیه میکنم حتما پمپ دردو وصل کنین واقعا تاثیر داره و دردتو کم میکنه دیگه وقای یکم حالم بهتر شد همش به مامانم میگفتم چرا بچم بردن ان ای سیو من بچمو میخوام
مامان امیرعلی👩‍👦 مامان امیرعلی👩‍👦 ۴ ماهگی
مامان نور چشمم مامان نور چشمم ۴ ماهگی
سلام مامانا.... تو رو خدا هر کی تجربه ای داره بهم بگه، با اینکه ک دخترم تازه یک ماهش شده ولی خیلی خسته شدم بخدا کم آوردم... وقتی بدنیا اومد تا سه روز شیر نداشتم و انقد گریه میکرد و بشدت دلدرد داشت ک میگرفتیم بغل تا اروم شه.. بعد سه روز ک شیرم اومد بهتر شد.. ولی ی کم ک گذشت دیدم دخترم فقط وقتایی ک خوابه آرومه، ب محض بیدار شدن گریه های شدیدمیکنه تاوقتی ک دوباره خوابش ببره، انقد میگیرمش بغل ک آروم شه ک دیگه بدنم کم آورده، هنوز پنج دقیقه بدون گریه نبوده اونم تو بیداری.... مونده ب دلم پنج دقیقه بزارمش زمین آروم باشه، بغلش میکنم بهتر میشه کمی، ولی بازم گریه هاشو داره،فک کردم بغلی شده ولی اخه تو بغلم گریه میکنه، گرمیچر و بقیه قطره هام بهش میدم، حالا قراره دوباره ببرم دکتر... کسی هست مثه من بچش تو بیداری همش گریه کنه، دیگه خودمم پا ب پاش گریه میکنم.. نمیدونم چشه این بچه.. میگن تا چهل روز بگذره بهتر میشن، اینی ک من دیدم تا چهل سالگیم خوب نمیشه، خیلی خستم از کمر درد و دست و پا درد، با شکم پاره سزارین انقد گرفتمش بغل ک وایسه ک خرد و خمیرم بخدا... میگن بزار تو کریر و گهواره میگم اگه عادت کرد ب اونا چی، بعدش اطمینانم ندارم چون دختر چهار ساله ای دارم ک ممکنه بندازش پایین.. خیلی دلم گرفته از این اوضاع گاهی میخام سر خودمو بکوبم ب دیوار.. موندم دیگه بخدا
مامان ایلیا مامان ایلیا ۴ ماهگی
❤️تجربه زایمانم❤️
چهل هفته و دو روز بودم با دهانه رحم بسته بستری شدم و از ساعت چهار عصر تا روز بعدش ساعت۹ شب من زیر سرم فشار بودم درد خیلی شدیدی داتشم انقباض شکمی و کمر درد ک دردام هر دو دقیقه و سه دقیقه بود اما دهانه رحمم با معاینه خیلی زیاد ک کلی زیر دستشون گریه میکردم فقط نیم بند انگشت بود خیلی تو معاینه اذیت شدم طاقتم از درد تموم شده بود و هرکی ک میومد معاینه ام میکرد هیچ امیدی نمیداد و میگفتن شاید تا سه روز همین روال باشه و زایمان نکنی امیدی نداشتم هم نگران شرایط خودم بودم هم بچه و اینکه ماماهای چاقی بودن ک وقتی معاینه ام میکردن با اون دست کلفتشون واقعا اذیتم میکردن ینی بگم۵۰ درصد اذیت شدنم بخاطر همین بود و اخرین معاینه رو اجازه ندادم و گفتم ک میخام سز بشم گفتن هزینه اش بالاس منم گفتم مشکلی نداره تماس میگیرم با همسرم الان میاد کارامو اکی میکنه دیگه زنگ همسرم زدم بهش گفتم طبعیی نمیخام و بیا ب دادم برس تقریبا۲۰ تومن هزینه سز شد واقعا میگم واقعا هیچی سزارین نمیشه البته بشرطی ک کسیو داشته باشی کاراتو انجام بده هم خودت هم بچت من حتی لباس زیرمم خواهرم و مادرم کمکم میکردن عوض کنم طلیعی برای کسی خوبه ک کسی رو نداره کاراش رو انجام بده و اینکه با دهانه رحم باز مثلا چهار سانت بستری بشه ک زایمانش زیاد طولانی نباشه وگرنه هرکسی ک دهانه رحمش بسته باشه یا حالا یک سانت باشه از نطر من واقعا اشتباه هست ک بره طبیعی من واقعا از سزارین راضی بودم
مامان پندار مامان پندار ۱ ماهگی
تجربه زایمان(سزارین) پارت چهارم
من مثل بید میلرزیدم از ترس سوزنش نمیگم زیاد درد داشت یا درد نداشت اونم ب آستانه درد آدم بستگی داره من واقعا امپولارو ک زدن واقعا اذیت شدم درد داشت برای من دیگه زدن پاهام گرم گرم شد دراز کشیدم یه پرده کشیدن دیگه فقط صدای حرف زدنشونو می‌شنیدم یدفعه صدای گریه ای پندارم اومد انگار دنیا رو دادن بهم بهترین حس بود برام یدفعه دکتر گفت وای مامانش ب این تپلی نی نیش چقد کوچولوه😂😂😂😂آوردنش چسبوندنش ب لپم لپای نرم خیلی حس خوبی بود دیگه چون زود ب دنیا اومده بود سریع بردنش منم حالت تهوع گرفته بودم بهشون گفتم گفتن سرتو بچرخون بالا بیار دیگه یه حالت خوابالودگی بهم دس داد خوابم برد یدفعه بیدارم کردن گفتن کمک کن جا ب جات کنیم منو بردن ریکاوری همش تو فکر شوهرم بودم گفتم آلان از اتاق عمل برم بیرون کسی منتظرم نیست اون هنوز خودشو نرسونده یدفعه بردنم رو بیرون ک ببرنم بخش یهو صدای شوهرم و خواهرمو شنیدم قیافه ای من اون لحظه😍😂دیگه رفتیم بخش پرستار اومد ماساژ داد شکممو چون بی حس بودم چیزی حس نکردم چون فشارم بالا بود ۲۴ ساعت سوند بهم وصل بود و اجازه نمیدادن از تخت بیام پایین و دردام با شیاف قابل تحمل بود بعدش اولین راه رفتن واقعا سخت بود اینم از تجربه ای زایمان من امیدوارم خوشتون اومده باشه و غلط،املائی های منو نادیده بگیرین😜😘