تجربه زایمان
💕پارت چهارم💕

مامانا تایید کردن نامه بیهوشی هماناااااااا وزایمان پرماجرای من
نامه بردم تحویل دکترم دادم که تاچشمش به من خورد گفت توچرا توی دوهفته این همههههه ورم کردی دختر چشمات اصلا بازنمیشن و منی ک اصلا متوجه این ورم نبودم چون فکرمیکردم طبیعی باشه و هرسری چکاپ میشدم فشارم ۱۱بود
دکتر گفت سریع بشین صدای قلب بچه و فشارت بگیرم
صدای قلب خوب بود ولی فشارم ۱۷بود واسه اولیییییین بار
بهم گفت سریع برو اورژانسی ازمایش ادراربده ببینم دفع پروتین نداری
و منی که داشتم دق میکررررررردم تاجواب ازمایش بیاد
زنگ زدم همسرم و جریان تعریف کردم اونم سریع خودشو رسوند و کل تایم بامن حرف میزد و شوخی میکرد ک بگذره و من گریه نکنم ولی من کر شده بودم و اصلا صداشو نمیشنیدم...
جواب ازمایش حاضرشد😓
نشون دکتر دادم ک گفت بلههههههه دفع شدید پروتیین داری و دچارمسمومیت بارداری شدی
سریع نامه بستری بهم داد گفت خیلی شرایطت بده همین امشب زایمان کن بچه هم وزنش کمه بازم ریسکه😓😓😓
بعدگفت نه برو سریع بستری شو تحت نظرباشی که فشارتوکنترل کنن حداقل هفتت پرکنی بچه یکم وزنش بیادبالا اخه من 36هفته و 5روز بودم....
خلاصه کل مسیر تاخونه گریه کردم و اومدم ساکم‌و مدارکم‌جمع کردم و وسایل بچه ریختم روی تخت به همسری گفتم تو بچین توساک لازم بود سریع بیارشون😓😓😓😓
رسیدیم بیمارستان ازمایش و سونو ها انجام شد
کلی سرم و امپول زدن ولی فشارم نوسان داشت و پایین تراز۱۵
نیمومد

۱ پاسخ

چقدر سخت بوده برات

سوال های مرتبط

مامان آیه مامان آیه ۳ ماهگی
سلام مامانا اینم تجربه زایمان سزارین من
پارت یک
من توی هفته ۳۴ وقتی برای چکاپ پیش دکترم رفتم فشارم بالا بود و دکتر برام آزمایش دفع پروتئین اورژانسی نوشت وقتی جواب اومد متوجه شدیم رفت پروتئین شدید دارم و دکتر تشخیص داده پرکلامسی گرفتم و نامه داد که بیمارستان بستری بشم منم اون شب رفتم بیمارستان و بستری شدم اولش فکر کردم یه چکاپ سادس ولی وقتی دکتر بیمارستان منو دید فهمیدم حالا حالا ها اینجام قلبم داشت وایمیستاد دکتر گفت تا زایمان کنی باید بیمارستان بمونی اینو که گفت کار من شد گریه چون نه همراه میزاشتم نه میشد همسرم رو ببینم خلاصه که یک هفته بستری بودم و خیلی اذیت شدم دیگه به روز بردنم سونو bps و بهدجنین نمره چهار از هشت رو دادن و منم راهی اورژانس کردن ولی چیزی نبود بچه خوب بود دوباره اومدم بخش این سد که من دیگه صبرم تموم شد رضایت دادم اومدم خونه دوباره رفتم پیش دکترم و دکترم دعوام مرد که چرا برگشتی برو دوباره بستری شود ولی من گوش نکردم و یک شب دیگه خونه موندن و فرداش رفتم و آماده شدم که یه هفته دیگه بیمارستان بستری باشم عصر رفتم بیمارستان گفتم فشارم ۱۶ دوباره بستری شدم و فردا صبحش ساعت ۶ صبح فشارم رفت ۱۷ و بردنم اورژانس و دکتر اورژانس بهم ختم بارداری داد
مامان 👶🏻ARSALAN👶🏻 مامان 👶🏻ARSALAN👶🏻 ۲ ماهگی
تجربه زایمان
💕پارت سوم💕
خلاصه رسیدیم به هفته 34و سونو اخر‌ که متاسفانه گفتن وزن بچه دوهفته عقب تراز سنش هست
خیلی نگران بودم خیلییییی زیاد
تاخودمو برسونم به دکترم و نظرشون بدونم همش توفکروخیال بودم توی نت سرچ‌میکردم
بالاخره رسیدم‌و دکتر گفت چیزخاصی نیست مکمل و پودر لیدی میل مصرف کن دوهفته یکبارسونوبده
منم سریع راه ب راه رفتم جلوجلو سونو دوهفته دیگ نوبت گرفتم و توی این مدت تمام تلاشمو کردم بزور غذا میخوردم مراقب خورد وخوراکم بودم ولی هربار که سونو میرفتم همیشه وزن بچه کم بودمتاسفانه واین خیلی منو نگران میکرد
رسیدم به ماه نهم یه شب ک رفتم سونو بدم بازم وزن چک‌کنم دکتر گفت یه سونو کالرداپلرهم انجام بده اخ ک نگم چی به من‌گذشت وقتی اینوگفت چون راجبش خیلی خونده بودم و میترسیدم
خلاصه نوبت گرفتم و سونو انجام شد که خداروشکر نارسایی جفت این داستانا نداشتم
و بازهم تجویز سونو وزن واسه دوهفته اخر بارداری....
و همچنان وزن کم‌جنین
ویزیت اخرم بود دکتر نامه داد که ببرم دکتربیهوشی تایید کنه و اماده زایمان سزارین بشم به تاریخ۱۴۰۳/۱۰/۴
دکتر بیهوشی تاییدکرد و ....
مامان 👶🏻ARSALAN👶🏻 مامان 👶🏻ARSALAN👶🏻 ۲ ماهگی
#تجربه زایمان
💕پارت اول💕



اردیبهشت امسال بود که متوجه شدم بالاخره بعداز سه ماه تلاش دارم مامان یه نی نی کوچولومیشم که قراره منو صبورترکنه
به محض اینکه بی بی‌چکم‌مثبت شد سریع رفتم ازمایش دادم که دیدم بله من 6هفته باردارم😍❤
د‌کترم ازمایش های اولیه و سونو تشکیل قلب نوشت
بایدصبرمیکردم که دوهفته دیگ بگذره و بتونم باخیال راحت صدای قلب فندوق کوچولو بشنوم نمیدونید که چه استرسی داشتم و چطوری گذشت این دوهفته...
بالاخره روزش رسید و من صبح زود رفتم برای اولین بار صدای قلب پسرمو بشنوم اخ ک داشتم دیوووونه میشدم از شدت خوشحالی
همونجا بود که تصمیم گرفتیم به خانواده هامون اعلام‌کنیم.
سونو انجام دادم که خداروشکر خوب بود
موند ازمایش ک اونم‌انجام دادم و من از ماه دوم بارداریم متوجه دیابت بارداری شدم که هیچ جوره بارژیم نتونستم‌کنترلش کنم
به تجویز دکتر مجبور شدم تااخرین روز زایمانم انسولین استفاده کنم😓خیلی تلاش کردم خیلی مقاومت کردم‌که انسولین نزنم ولی نشد که نشد
البته ناگفته نماند که من ترسو ترین ادم روزی زمین بودم و تااون لحظه هییییچ آمپول و سرم و .‌‌‌‌.... نزده بودم😅😅بیشتر مقاومتمم بخاطرترسم بود
ولی مادرشدنم باعث شد بخاطر پسرم به ترسم غلبه کنم....😎❤
مامان 😍شاهان 👼🏻🤗 مامان 😍شاهان 👼🏻🤗 ۳ ماهگی
(((پارت یک ))))
(((تجربه زایمان )))
(((سزارین )))
سلام مامانها گل میخوام تجربه زایمان براتون بنویسم خوب من از اینجا شروع میکنم رفتم بیمارستان دکتر بهم نامه ۲۹تا ۳۰ آبان داد برای زایمان گفت خوبه منم چون دوس داشتم بچم آبان ماهی باشه گفتم خوبه من نامه رو ۳۷هفته گرفتم من اولش فکر کردم ۲۹ زایمان میکنم داخل گهواره هم سوال کردم گفتن بستری میشی خلاصه من ۲۹ اماده مهجز ناشتا با شوهرم همراه خواهر شوهرم مادر شوهرم رفتیم بیمارستان وقتی نامه‌ نشون دادم گفتن آزمایش ادار داری با آزمایش خون تعجب کردم خلاصه آزمایش هارو دادم وساعت ۲بعدظهر جوابش امد همه چیزش اوکی بودبعد گفتن باید نوار قلب جنین بدی نوار قلب دادم گفتن باید نشون دکتر آوژانس بدی نشون دکتر دادم گفت از پروند هات کپی بگیر برام بیار براش بردم بعدم بهم نامه دادن بردم برای دکتر بیهوشی اونجا دکتر بیهوشی چندتا سوال کرد مثلا ندونت ها خرابه سابقه حساسیت داروی داشتی تاحالا عمل کردی اینا بعدش نامه امضا کرد گفت باید دوباره باید بری یه دکتری هست ببینه ونامت رو امضا کنه خلاصه اونم منو دید نامه امضا کرد بعدش گفت برو زایشگاه رفتم اونجا چون پرستارا اعتصاب کرده بود کسی نبود زود مارو راه بنداز چندتا دکتر. فکر کنم از بخش مختلف زن مرد بودن آمدن پروندها رو برسی می‌کردن کل ازمون سوال کردن تا ساعت ۴نیم عصر مال معطل کردن
مامان 👶🏻ARSALAN👶🏻 مامان 👶🏻ARSALAN👶🏻 ۲ ماهگی
تجربه زایمان
💕پارت پنجم💕

بلههههههه بنده بستری شدم به مدت 5روز و تحت نظربودم هرسرم و آمپولی بود امتحان کردن واسه
آنژیوکت حدود ۱۰روز روی دست من بود
منی که ترس داشتم از یه شب بیمارستان موندن از آمپول.سرم.ازمایش و هرچیز دیگه ای
کلی ازمایش گرفتن
هر4ساعت امپول میزدن غیراز سرمی که دستم بود
ولی فایده نداشت
روزسوم بستری بود آزمایش کشت ادرار دادم قراربود جوابش اگ خوب باشه منومرخص کنن وهفته آینده بیام واسه زایمان
کلی امیدوار بودم ک بالاخره تموم میشه و پسرم سروقت دنیا میاد
ولی انگارنشد شایدم حکمت خدابود واسه منی که اینقدر ترس عمل و اتاق عمل داشتم همه چیز یهویی انجام بشه
خلاصه همون جور که باهمسرم حرف میزدم و میگفتم دیگ امروز مرخصم راحت میشم دیدم صدای مامای بخش میاد که سرییییییع لباس بپوش اتاق عمل اماده کنید زایمان اورژانسی.....
و منی ک از شدت شوک و ترس فقط گریه شدید و بلندمیکردم ک نمیتونستم اروم بگیرم ۱۱نیم ظهربود روز 29آذر منو اماده کردن که ببرن اتاق عمل
و من کل مسیر گریه میکردم و میگفتم بچم چیزیش نشه
اخه بهم‌گفته بودن چون زودتردنیا میاد و نارس هستش ممکنه نیاز باشه بره دستگاه...
وارد اتاق عمل شدیم...
دکتر با روی خوش استقبال کرد و کلی بغل و بوسم کرد و ارومم کرد...
شروع کرد بی حسی زدن ک ازشدت ورم زیاد سوزن به نخاع نمیرسید و دوبار زد
عمل شروع شد و گریه های من ادامه داشت ....
بالاخره پسری به دنیا اومد و اوردنش نشونم دادن فقط به دکتر میگفتم‌بگین ک حالش خوبه و سالمه
که خداروشکر سالم سالم بود ولی وزنش یه مقدار کم بود که مجبورشدیم۵روز بستریش کنیم
مامان امیرحسین وآیلی مامان امیرحسین وآیلی ۵ ماهگی
پارت اول
تجربه زایمان🤰🏻👼🏻👼🏻
ماماناالان ۳ماه و۱۳روزه ک زایمان کردم وخداروشکر نینیامو درآغوش دارم
ميخوام براتون از لحظه زایمانم بگم
من قراربود تاریخ۱۸مهر ۱۴۰۳زایمانم باشه
روز۴مهرویزیت شدم وسنوآخرمو نشون دکترم دادم وگفت ی روز قبل زایمان بیا بهت نامه بدم و بری بستری بشی وتااونموقع هزینه زایمان هم بیار و برام آزمایش دفع پروتیین نوشت ک انجام بدم فرداش و روز شنبه ببرم جواب رو بهش نشون بدم
خلاصه من فرداصبح روز پنجشنبه۵مهر رفتم آزمایش دادم واومدم خونه خوابیدم و داخل خواب درد داشتم درد پریود وران پا،شکم،کمر، خودمو جمع میکردم ک بهترشم وخوابم ببره خلاصه بلندشدم ب مامانم گفتم درددارم گفت دردای طبیعی واسه زایمانه دیگه کم کم این دردارو باید داشته باشی من گاهی وقتا درد داشتم ولی اینسری خیلی بیشتربود
همیششششه هم ترشح سبزداشتم ولی اونروز خیلی شدید بود همینجور دستمال مبکشیدم ب خودم ترشح میومد بهش تعجب کرده بودم
ب دکترم پیام دادم جریانوگفتم گفت همین الان برو بیمارستان
خلاصه مارفتیم ونوارقلب گرفتن وانقباض نشون داد و ب دکترم زنگزدن واورژانسی گفتن اتاق عمل داره اماده میشع وباید بچه هات بدنیابیان
منومامانم وشوهرم تنهارفته بودیم فک نمیکردم بگن باید زایمان کنی
پرستار بالحن خیلی بدی گفت چرااومدی اینجا الان بچه هات نارسن مااینجادستگاه نداریم خطرناکه تا بخوایم بفرستیم بابچه هابری تااهواز
واسه خودت خون نداريم چون ذخیره خونت پایینه خطرناکه ومن ایقد گریه کردم ک صدام پیچیده بود ومامانم وشوهرم بدتر ازاسترس
شوهرم گفت زنمو بدین ببرم گفت نمیشه اقا بدیم ک بچه هاتون تو راه بدنیابیان مااتاق عمل رو داریم اماده میکنیم من ایقد میلرزدیم واسترس داشتم ک نگم براتون
مامان کیانا مامان کیانا ۴ ماهگی
من دیدم دارن همه تجربه زایمان میزارن گفتم منم بزارم می‌دونم دیر شده ولی می‌زارم من دوتا زایمان طبیعی داشتم کلا بد زایمانم بخصوص سر دختر اون یکی دخترم ۱۵ ساعت درد کشیدم دوسال پیش عمل افتادگی رحم انجام دادم وقتی حامله شدم دکترم گفت سزارینی منم خوشحال که این یکی درد نمی‌کشم هفته ۲۶ بارداری بود که دکترم گفت از شانس تو مجوز سزارین برای عمل تو برداشته شده باید طبیعی زایمان کنی اون موقع دنیا روی سرم خراب شد هرچه التماس کردم که نمیتونم فایده نداشت از هفته ۳۰ دردام شروع شد به خاطر عملی که داشتم خیلی کمر درد بودم درحدی که وقتی راه میرفتم فقط دوست داشتم بزنم زیر گریه شبا که تا صبح راه میرفتم هفته ۳۲ آمپول ریه زدم هم چنان تا ۳۹ هفته طولانی شد که رفتم بهداشت میخواست ضربان قلب رو گوش کنه که گفت انقباض داری برو بیمارستان اومدم خونه تا غروب راه رفتم بعد رفتیم زایشگاه بیمارستان تامین اجتماعی معاینه که کرد گفت ۲ سانتی برو خونه هنوز زوده اومدم خونه سه روز دردام به همین شکل بود منظم نمیشد تا پنجشنبه شب خیلی درد داشتم تا ساعت چهار صبح فقط راه میرفتم حدیث کسا می‌خوندم دیگه ساعت چهار نماز که خواندم با شوهرم رفتم بیمارستان معاینه که کرد گفت هنوز دوسانتی ای بابا هرچه التماس کردم که بچه های دیگم به زور آمپول فشار رحمم باز شده باور نکردن گفتن برو توی راه رو تا ساعت ۸ بعد دوباره بیا ساعت ۸ که دوباره رفتم معاینه که کرد گفت ۱/۵شدی گفتم مگه میشه به جایی که رحمم بازبشه بسته میشه تا بلند شدم زیر کلی خون بود که گریه ام گرفتم گفتم من دوتا بچه آوردم اصلا خونریزی نداشتم اینا برای چی میان گفت اشکال نداره برو خونه صبح جمعه بود
مامان فندوق 💙💙🩷 مامان فندوق 💙💙🩷 ۳ ماهگی
پارت هشتم
دوباره دخترم بعد از یه هفته ک مرخص شده بود بستری شد این بار دکترش گفت باید آزمایشات کلی انجام بشه گفت باید آب کمرش هم بگیریم گفتم نه به هیچ عنوان نمیتونم خیلی صحبت کرد ک راضیم کنه گفت اگر خدای نکرده مشکل باشه مشخص میشه گفتم ن نمیتونم طاقتش ندارم الان دارم تعریف میکنم براتون ولی با هر کدام ازین روزا من پیر شدم
گفت پس باید امضا کنید که خودتون رضایت ندادین روز اول بستری دوباره خون گرفتن و رگ گرفتن شروع شد من پشت در اتاق رگ گیری نابود میشدم خیلی حالم بد میشد این بار خیلی خون گرفتن چون آزمایش ها کلی بودن از داخل بینی و دهان هم آزمایش کرونا و آنفولانزا گرفتن و همچنان دخترم سرفه داشت ک صداش گرفته بود و این بار صبر نکردن تا جواب آزمایش ها آماده بشه از همون بدو ورود به بخش آنتی‌بیوتیک شروع کردن
راستی اینم بگم که دفعه اول ک بستري شد اصلا آنتی‌بیوتیک نزده بودن🥲فقط مسکن و سِرم برای اسهال لعنت بهشون فقط
بعد از خون گرفتن و آوردنش تو بخش بچمو گذاشتن رو تخت من دیدم داره صورتش قرمز میشه رفتم به پذیرش گفتم گفت الان پرستارش میاد بالا سرش
مامان فندوق 💙💙🩷 مامان فندوق 💙💙🩷 ۳ ماهگی
پارت هفتم
وقتی مرخص،شد رفتیم خونه مادرشوهرم تا شب و شب برگشتیم خونه خودمون تا اومدم داخل خونه گریم گرفت یاد تموم این مدت ک بچم مریض بوده و گریه میکرده چقدر اذیت شده بود ولی اشک شوق بود خیلی خوشحال بودم ازینکه دخترم خوب شده دختری ک خدا با نذر و نیاز بهم داد
کل لباسای ک تو بیمارستان استفاده شده بود و من جمع کردم دوست نداشتم اونا دیگه استفاده کنم و لباس جدید براش سفارش دادم تقریبا سه روز اول ک مرخص شد با اینکه هنوز سرفه داشت خیلی بچم خوب بود دست و پا میزد بازی می‌کرد شیر میخورد میخابید بیدار میشد من اصلا متوجه اش نمیشدم ساکت بود ینی الان متوجه شدم که بچم حتی کولیکی هم نبود🥲 و چقدر قطره الکی به خورد این بچه دادن،
تا اینکه سرفه هاش شدید تر شد خس خس میکرد و تب کرد دو مرتبه باز دوباره بی تابی و بی خوابی هاش رفتیم همون بیمارستان اورژانس آزمایش و خلاصه پرونده بردیم دکتر اورژانس دید گفت بزار تبش بگیرم تبش ۳۸ بود گفت چون تب داره باید دوباره بستری بشه
مامان مامان گردو مامان مامان گردو ۳ ماهگی
مامان 👶🏻ARSALAN👶🏻 مامان 👶🏻ARSALAN👶🏻 ۲ ماهگی
تجربه زایمان
💕پارت ششم💕

واسه من مامان اولی بااون همه استرس و نگرانی که توی این چندروز کشیده بودم خیلی سخت بود بدون پسرم بخوام منتقل بشم بخش زنان و زایمان😓
وقتی همه مادرا با بچه هاشون بودن بغلشون میکردن شیرمیدادن
من فقط باید نگاه میکردم😓😓
خلاصه منو منتقل کردن ماما قراربود بیاد برای باردوم فشار رحمی بده
اخ نگممممممم که چی‌کشیدمممم بااون همه بخیه و درد از اتاق عمل بیای ربع ساعت بعدش بخوان فشار بدن فقط جیغ میزدم شوهرم بیرون بخش صدامو شنیده بود طاقت نیورده بود و خودشو رسوند به در اتاق
بالاخره تموم شد ولی فشارم پایین نمیومد و نوسان داشت بین ۱۴تا۱۶
ازبس جیغ و گریه کرده بودم و بخاطر عمل لب و دهنم خشک خشک شده بود
مامانم با پنبه خیس میکشید به لبم
قراربود تا ۸شب چیزی نخورم و بعدش بلندشم راه برم
به هرزحمتی بود راه رفتم و کلی بهم فشار اومد ولی مجبور بودم بخاطر پسرم سرپاشم...
صبح شد دیدم مامانم خیلی بیحاله گفتم شاید شب تاصبح بیمارستان بوده نخوابیده خستس به هزار زحمت فرستادمش خونه ظهر زنگ زد که اونم بستری شده و کرونا گرفته....حالا من موندم و یه عالمه فکروخیال