۸ پاسخ

عزیزدلمممم😍😍واقعا همینجوره دقیقا
خداحفظش کنه برات

خداحغظش کنه گلم

وای منم ده دقیقه میدم دست مامانم استراحت کنم دلم تنگ میشه یا وقتی میخابه یه تیکه از وجودمه ک نمیتونم تحمل کنم ازم دور بشه💜🩷

منم همینجوری ام...خیلی عشقن بچه ها خصوصا نوزادا

منم همینم
مادرشوهرم هی میگه بیرون کار داری بزار پیش من
ولی اصلا دلم راضی نمیشه
با کالسکه میبرمش
سخته ولی پیش خودم باشه ارامش بیشتری دارم

منم همینم اصن وقتی خوابه دلم برا صداش نگاش تنگ میشه🥺

مادر بودن همینه 🥺🥺

منم اینجوریم بدون دخترم حال نمید

سوال های مرتبط

مامان امیر حسین مامان امیر حسین ۳ ماهگی
مامان آیهان مامان آیهان ۵ ماهگی
سلام امروز چهل روزگی پسر گلم هست😍 مبارکش باشه🌹 از تجربه زایمانمم بگم روز زایمانم با پسر بزرگم که پنج سالشه رفتیم ظهر پشت خونمون، یه تپه بود من بالا و پایین رفتم پنجشنبه بود و جلوی خونمونم یکم پیاده روی کردم شبم عروسی دختر عمه دعوت بودیم با پسرم باباش رفتیم من همون موقع یکم زیر دلدرد داشتم احساس می کردم که همون فردا زایمانمه بعد دیگه شب رفتیم عروسی،، آخر شب تو عروسی زیر دل درد کم داشتم وقتی اومدیم خونه لاکمو پاک کردم به شوهرم گفتم که من درد دارم شوهرم گفت فردا بعد از ظهر انشالله زایمان می کنی تا خوابیدم شد ساعت دو و نیم شب بعد خواستم بخوابم نتونستم دردم شروع شده بود دردمو ساعت گرفتم هر ده دقیقه یکبار بود دیگه از اتاق اومدم بیرون رفتم حمام یه چهل دقیقه هم تو حمام بودم اومدم پایین وسایلا رو که از قبل آماده کرده بودم گذاشتم دم در بعد دیگه نتونستم بار سوم بود که رفتم آوردم بالا رفتم سرویس بهداشتی ببخشید آوردم بالا بعد شوهرم اومد دیگه به مادرم مادرشوهرم زنگ زد رفتیم بیمارستان دکترمم توراه زنگ زدیم گوشیش خاموش بود اونجا که رفتم یه پرستار بد اخلاق بود پرستارم به خانم دکتر زنگ زد گوشیش خاموش بود بعد گفتم من دردامو خونه کشیدم گوش نمیدادن دیگه هفتو خورده ای بود بستری شدم هشت بیست دقیقه هم بچم به دنیا اومد یه دکتر دیگه اومد بالای سرم دکتر شیفت بود طبیعی بچمو به دنیا آوردم زود شد ولی هنوز میتونست زودتر هم بشه 😍
مامان امیر حسین 👶🏻 مامان امیر حسین 👶🏻 ۲ ماهگی
الان یه چیزی یادم اومد چقدر دیونه بودم وقتی رفتم برای زایمان همش میگفتم نکنه بچمو با بچه ی دیگه عوض کنن نکنه بعد من نفهمم اینا 🤣وقتی بچه رو از شکمم در اوردن صدای گریشو شنیدم فقط چیزی نمیدیدم چون پرده زده بودن بعد بهشون گفتم بیارین بچمو ببینم کوش بعد دستیار دکتر گفت بردنش رفت 😐. گفتم چرا خب اول میزاشتین ببینمش توروخدا بچم با بچه های دیگه قاطی نشه بعد خندید گفت نه خانم چجوری قاطی بشه اسمش روی دستبند دستش نوشته شده از عمل تموم شدی بیرون بهت نشونش میدن بعدش میدن دست همراهت خلاصه اینجا دلهره گرفتم گفتم وای الان مطمئنم عوضش میکنن من چجوری تشخیص بدم بچمه یانه کلن خیلی فوبیای این اتفاق رو داشتم چشمم به در بود که فقط زودتر تموم بشه بخیه زدن و منو‌ببرن بیرون ببینمش بعدش که از اتاق عمل بردنم ریکاوری بچمو اوردن پیش صورتم گفت بیا اینم بچت ببینش همین اول که نگاش کردم وای کپی شوهرم بود 🤣🤣🤣 فهمیدم این اصلا بچه خودمه بابا مشخصه کلن مو‌ نمیزنه خیالم راحت شد خندم گرفته بود بخاطر این افکارم 😐😂 بعدش بچم یجوری بود انگار شوهرمو کوچولوش کردن گذاشتن کنارم 🤣🤣🤣
مامان دل‌ربا👧🏻 مامان دل‌ربا👧🏻 ۴ ماهگی
بی رحم ترین آدما کسایی هستن که به یه مادر حس ناکافی بودن میدن
چند شب پیش ما به اصرار دوست شوهرم رفتیم شام خونشون
من خودم میدونستم دردهای کولیکیش شروع میشه اونجا و اذیت میکنه اما اصرار کرد بیاید
گریه هاش اونجا شروع شد و آروم نمیشد
یه دفعه گفت بهش قطره کولیک خارجی بدید گفتیم براش خریدیم اما دکتر گفت اول صبر کن مطمئن شو درد کولیک بعد شروع کن قطره رو از امشب رفتیم خونه بهش میدیم
یه دفعه دوست شوهرم گفت نه باید بهش تا الان میدادید بچه گناه داره بهش بدید اصلا بهش استامینوفن داریم بهش استامینوفن بده
گفتم نه استامینوفن فقط باید زیر نظر دکتر داد به بچه الکی نمیشه بهش داد گفت نههه ما به بچمون میدیم که درد نکشه گناه دارن من سکوت کردم چیزی نگفتم
دیگه بچه رو از بغل شوهرم گرفت به آروم کردنش دیگه یطوری نگاهم کرد که یعنی شما به درد نخورید بلد نیستید بچه رو آروم کنید باید قطره بدید و …
خلاصه همش تیکه میپروند ما به بچمون میدادیم اصلا گریه نمیکرد آرامش داشت و …
شبش من اینقد غصه خوردم که من مادر بدی هستم نمیتونم بچم رو آروم کنم بچه های بقیه آرامش دارن
چرا بعضیا یه طوری رفتار میکنن انگار دلسوزتر از پدر و مادر برای بچه هستن 🤕
چرا اینقد بعد مادر شدن تروماهای مختلف تجربه می‌کنم 😭
مامان my lovely baby مامان my lovely baby ۲ ماهگی
خاطره بارداری #قسمت ۳
فرداش با یه کمردرد حسابی بیدار شدم و دیدم نه باز خبری از لکه‌ام نیست دیگه پا شدم شال و کلاه کردم رفتم با شوهرم آزمایشگاه آزمایش دادیم و اومدیم خونه جوابش قرار بود هفته بعدش آماده بشه چون آهن و کم خونی و ادرار و چند تا چیز دیگه هم بود . دو شب بعدش شوهرم زود اومد خونه هی به من گیر داده بود که پاشو برو از تو یخچال میوه بیار بخوریم منم می‌گفتم خودت برو بیار. دیگه انقدر گفت که پا شدم رفتم سر یخچال و دیدم بله یه کیک خریده گذاشته اونجا چون فرداش تولدم بود اینم از مدل سورپرایز کردن همسر منه 😄 گفتم حالا که کیک گرفتی فردا بریم چند تا عکس باهاش بگیریم رفتیم مت ناژنون که اصفهانیا می‌دونن چقدر سرسبز و قشنگ یه چند تا عکس گرفتیم و برگشتیم خونه منم دیدم لباس پوشیدم و آماده‌ام ماشینم بیرون هست گفتم برم جواب آزمایشمو بگیرم پا شدم رفتم آزمایشگاه. مسئول آزمایشگاه آزمایش دستمو گفت ۴ ۵ هفته ای، گفتم بله؟؟؟؟؟ گفت دعوام نکنیا بارداری با چنان ذوقی گفتم نه بابا دعوا چیه مرسییییی که همه همکاراش جمع شدن گفتن چه خبره گفت که این خانم بارداره و خلاصه همشون برام ذوق کردن و بهم تبریک گفتن. گفت آخه خیلیا میان اینجا وقتی بهشون میگیم باردارن ناراحت میشن گفتم نه من اصلاً اینجوری نیستم خیلی هم خوشحال شدم. اصلاً باورم نمی‌شد چون انقدر پریودم عقب افتاده بود دیگه بیبی چکم اطمینان نمی‌کردم یک عالمه اززمایش داده بودم و همیشه منفی بود و این سری مثبت .نشسته بودم تو راهرو ازمایشگاه و گریه میکردم اینم عکس اون روزه
خلاصه که بهترین کادو رو خدا روز تولدم بهم داد🥹🥹🥹🥹